در حال قدم زدن به سمت مسجد جهت ادای فریضه نماز بودم. یاد روزهایی افتادم که به خاطر آیین نیاکانمان، از من میخواستند به آتش سجده کنم. آخر من در ایران متولّد شدم و همه اجداد و نیاکان ما پیرو آیین زرتشت بودند. پدرم مرا «روزبه» نام نهاد. برخلاف پدرم که کاهن زرتشتیان بود، عمّهام بیشتر مرا درک میکرد و به همین دلیل پس از فوت مادرم او سرپرستیام را بر عهده گرفت. زمانی که به جُرم سر فرود نیاوردن به آتش و اعتقاد به خدای یگانه، تصمیم گرفتند به مدّت شش ماه با اعمال شاقّه زندانیام کنند و در صورت عدم تمکین از آیین زرتشتی اعدامم کنند، این عمّهام بود که مرا به سمت بیابان فراری داد... چراکه او نیز میدانست عقرب بیابان از انسانهای بدون مروّت مهربانتر است.
در آن دوران سخت دور از خانواده بودم و نیز تشنه معرفت الهی. به همین جهت شهر به شهر و دیار به دیار به دنبال گمشده خویش گشتم. با بسیاری از ادیان الهی آشنا شدم که در تمامی آنها به پیامبری از نسل ابراهیم خلیلالله وعده دادهشده بود، که در کتب مختلف الهی بانامهای گوناگون آمده است. بهعنوان مثال، در صُحُف ابراهیم با نام «ماحی» به معنای پاککننده، در تورات موسی با نام «حادّ» به معنای مبارز و در انجیل عیسی با نام «احمد» یادشده است. (1)
پس از گذشت سالهای متمادی و زمانی که در یکی از این دوران پُر فراز و نشیب، به بردگی یک مرد یهودی درآمده بودم به شهر یثرب سفر کردیم. در این سفر شنیدم مردی ادّعای پیامبری کرده است. به هر شکل ممکن خود را به ایشان رساندم تا علائمی که از پیامبر آخرالزّمان مطالعه کرده بودم را با او تطبیق دهم. همه نشانهها را صحیح یافتم و از اینکه بعد از این همه سال گمشدهام را در شهر یثرب یافته بودم سر از پا نمیشناختم.
هر مقدار از آشناییام با این پیامبر بزرگوار میگذشت بیشازپیش شیفته حسن خلق، مهربانی و لطف او و خدای او میشدم. پس از آشنایی با دین مبین اسلام مسلمان شدم و از اعماق وجود احساس کردم خدای متعال مزد زحمات این چند ده سال را با تشرّف به دین اسلام به من ارزانی داشت. یکی از بهترین اتّفاقهای زندگیام زمانی رخ داد که پیامبر قصد کرد مرا از مرد یهودی بخرد. (2)
مرا به بهای چهل نهال خرما و نیز معادل هزار و ششصد درهم خرید و آزادم نمود. پسازاینکه اسلام آوردم ایشان بهجای نام روزبه، نام «سلمان» برای من انتخاب نمود. (3) از این انتخاب متوجّه شدم که نامهای عصر جاهلیّت زیبنده یک مسلمان نیست.
در این سالها که خدمت رسولالله هستم تمام تلاشم را کردهام تا خالصانه خدمت گذار این خاندان با کرامت باشم تا شاید بتوانم حقّ ذرّهای از اقیانوس محبّت شان را ادا کنم...
و این خانه... این خانه که هر مقصدی داشته باشم تلاش میکنم خود را به درب این خانه برسانم تا به پیروی از مقتدایم رسول خدا، سلامی خدمت اهل این خانهی باصفا و نورانی کنم...
امّا این بار... روبروی درب خانه که رسیدم، از داخل خانه نالهای جانسوز به گوشم رسید که تا عمق جانم را سوزاند. صدای آشنایی که ناله میکرد: «سرم درد میکند... بدنم خالیشده است... دستانم از آسیاب کردن گندم مجروح شده است...»
صاحب این صدا شخصی بود که بارها از پیامبر مهربانیها شنیدهام او بانوی زنان عالم است و بهراستی جز محبّت و پاکدامنی از او ندیدهام. امّا توانی برای شنیدن ناله این بزرگوار نداشتم. اشکهایم بی امان جاری شد و شتابان خودم را به نزدیکی درب خانه رساندم تا علّت را جویا شوم.
به آرامی ـ طوری که شأن و احترام خانه حفظ شودـ در زدم و صدا زدم: «دستوری هست تا بیایم خدمت شما؟!»
فضّه از پشت در صدا زد: «چه کسی هستی؟»
گفتم: «من سلمان، فرزند اسلام هستم.»
گفت: «ای پدر عبدالله! دختر رسولالله داخل خانه هستند و لباسی که مناسب حضور شما باشد نپوشیدهاند، لحظاتی صبر کن تا خانم اجازه ورود بفرمایند...»
سپس حضرت زهرا سلامالله علیها از داخل خانه صدا زد: «ای فضّه! به سلمان بگو وارد شود. به خدا سوگند سلمان قطعاً از ما اهلبیت است.»
این رفتار برای باحیاترین و عفیفه ترین زنی که دنیا به خود دیده و خواهد دید اصلاً اتّفاق عجیبی نیست. برای دختری که در جواب این سؤال، که بهترین چیز برای حفظ شخصیت زن کدام است فرموده بود: « بهترین چیز براى حفظ شخصیت زن آن است كه مردى را نبیند و نیز مورد مشاهده مردان قرار نگیرد.» (4)
داخل خانهای شدم که قطعاً ورود بدون اذن صاحب این خانه، جفای بزرگی در حقّ ایشان است. خانهای که ظاهرش خشت و کاهگل است و باطنش نور و صفا. این در و دیوار ظاهراً فرقی با خانههای دیگر ندارند و در باطن محل تبرّک جستن عرشیان و فرشتههای الهی است.
امّا مگر میشود سلمان زنده باشد و شاهد تکدّر خاطر خانم این خانه باشد... دختری که از بهشت خدا روی زمین نازلشده تا انسانها شاهد قدرت خلقت خدایی باشد که بندهای چون او دارد. کسی که مانندش نیامده و نخواهد آمد. دختری که کمتر از هفده سال دارد امّا حقیقتاً برای پیرمردی دویستوچندساله نشانهای از قدرت لایزال الهی میباشد. فاطمه زهرا روی زمین نشسته بود و بهوسیله آسیاب گندم را چرخ میکرد، حالآنکه از شدّت کار دستش مجروح شده بود و این را از خون جاریشده روی سنگ آسیاب بهوضوح میتوان فهمید. توجّه ایشان به من جلب شد درحالیکه دیدم حسن در گوشهای از خانه بهانه گرسنگی گرفته است. به شدّت از این صحنه متأثّر شدم و عرض کردم:
ـ خدا من را فدای شما کند ای دختر رسول خدا... دست شما از شدّت کارِ خانه و آسیاب کردن گندم مجروح شده است، این در صورتی است که فضّه اینجا ایستاده است.
ـ بله یا اباعبدلله! حبیبم رسول خدا به من وصیّت فرمودهاند که یک روز فضّه خدمت کند و یک روز من. پس دیروز روزِ خدمت فضّه بود و امروز روزِ خدمت من...
ـ امیدوارم لایق باشم و خدا مرا فدای شما گرداند...
ـ تو از ما اهلبیتی...
خدمت ایشان، که بندهای چون من فدای این همه برخورد کریمانه و مهربانانه شود عرض کردم:
ـ یکی از دو کار را به من واگذار کنید. یا دستاس کردن و یا ساکت کردن حسن...
ـ ای پدر عبدالله! من حسن را ساکت میکنم که اقتضای من است و تو گندم را آسیاب کن.
من نشستم و به آسیاب کردن گندم مشغول شدم. تا قبل از اذان، به همراه با بغضی که در گلو داشتم، به دستاس کردن گندم مشغول بودم. در تمامی این مدّت سخن پیامبر در مورد فاطمه را مرور میکردم. همان سخنی که نشان از آن دارد که فاطمه به کارِ خانه هم با نگاه عبادت مینگرد. و همین نگاه است که باعث شده تا اینگونه با جدّیت به کارهای خانه رسیدگی کند. حضرت رسولالله به بنده فرمود: «ای سلمان! بهراستیکه خداوند قلب و اعضای فاطمه تا استخوانهایش را از ایمان و یقین آکنده ساخته است، بهگونهای که در طاعت خدا جدّیت دارد .» (5)
با این سخن پیامبر عجیب نیست که فاطمه در کارِ خانه دستش مجروح شود امّا دست از کار نکشد.
بهوقت اذان رسیدیم. از بانوی دو عالم خداحافظی کردم تا در مسجد با رسولالله نماز بخوانم. به سمت مسجد رفتم که چند قدم با خانه نورانی علی و فاطمه علیهم السّلام بیشتر فاصله نیست.
پس از اقامه نماز علیّ بن ابیطالب را دیدم که سمت راست پیامبر اسلام نشستهاند. خدمت ایشان رسیدم. عبای علی را گرفتم و گفتم: «شما اینجا هستید، درحالیکه دست فاطمه بهواسطه آسیاب کردن گندم زخم شده است؟»
با شنیدن حال فاطمه که در اثر کارِ خانه زخم شده بود، علی علیه السّلام اشک از چشمان مبارکشان جاریشده و گریان شدند. از جای خود بلند شدند درحالیکه اشک بر روی محاسن این بزرگوار جاری بود. بیدرنگ به سمت منزل حرکت کردند و در این هنگام پیامبر صلواتاللهعلیه رفتار و حرکت او را به سمت خانه تماشا کردند.
محبّت و علاقه او نسبت به فاطمه بسیار زیبا و عمیق است. در این دویست و اندی سال که از خدا عمر گرفتهام هیچ دو نفری را ندیده ام مانند ایشان برای رضای خدا همدیگر را دوست بدارند. علی طاقت ندارد خار در پای فاطمه رود و فاطمه نیز... علی طاقت ندارد دست فاطمه مجروح شود و آنقدر روح لطیفی دارد که از شنیدن این اتّفاق مانند ابر بهاری اشک میریزد. خدا نخواهد روزی آفتاب طلوع کند و یکی از ایشان در دنیا نباشد. که این فقدان، هم برای ما و هم برای هرکدام از آنها بسیار جانکاه است.
علی علیه السّلام که مانند باز شکاری خود را به خانه رسانده بود، پس از گذشت دقایقی بازگشت. امّا با اینکه دقایقی طولانی نگذشته بود با تبسّم وارد مسجد شد، که ما را متعجّب ساخت. با خود گفتم شاید به دلیل دیدن فاطمه غم از دلش زدوده شده، آخر علی آنقدر دوستدار فاطمه است که با نگاه به او، غم و اندوهش زدوده میشود. (6)
تبسّم ایشان بهگونهای بود که دندانهای مبارکشان دیده نمیشد.
پیامبر اسلام صلوات الله علیه و آله و سلّم به علی علیه السّلام فرمود: «ای حبیب من! خارج شدی درحالیکه گریان بودی، و برگشتی درحالیکه لبخند میزنی!»
علی با همان ادب و فروتنی که همیشه محضر رسول خدا رعایت میکرد عرضه داشت: «بله، پدر و مادرم فدایت شوند! داخل خانه شدم درحالیکه فاطمه به پشت خوابیده و حسن روی سینه او خوابیده بود، و آسیاب بدون دخالت دست میچرخید.»
پیامبر گرامی اسلام که تمام عمرم به فدای لحظهای تبسّم زیبای ایشان، لبخندی زد و فرمود: «ای علی! آیا نمیدانی که برای خداوند ملائکی هست که در زمین میچرخند و تا قیامت به محمّد و آل او خدمت میکنند...؟» (7)
از این اتّفاق و همچنین سخن پیامبر بسیار خشنود شده و بیشازپیش به رحمت حضرت حقتعالی امیدوار شدم تا این بانوی نمونه را از هر نوع گزندی محفوظ فرماید. همچنین نگران هستم که مبادا روزی مردم، قدرناشناس فاطمه باشند. بانویی که خاتم پیامبران در مورد او فرمود: «فاطمه حوریهای است بهصورت انسان، که من هرگاه مشتاق بوی بهشت میشوم، دخترم فاطمه را میبویم.» (8)
با همه این نگرانیها و امیدها خود را موظّف میدانم تا همواره خادم این خاندان باشم که حقیقتاً خشنودی و رضایت خداوند متعال در همین خواهد بود.
(1) برگرفتهشده از حدیث نورانی امام صادق علیه السّلام در بحارالانوار، ج16، ص 114.
(2) برگرفته شده از بحار الانوار، ج 22، ص366.
(3) الدرجات الرفیعه، ص203.
(4) بحارالا نوار: ج 43، ص 54.
(5) همان، ج 43، ص 46. مناقب، ج 3، ص 337.
(6) بر گرفته شده از حدیث نورانی امیرالمؤمنین در مورد حضرت صدّیقه طاهره سلام الله علیها که فرمود: «فوالله ... لا اغضبتنی ولاعصت لی امرا ولقد کنت انظر الیها فتنکشف عنی الهموم والاحزان.» «سوگند به خدا که فاطمه هیچگاه مرا خشمگین نکرد و در هیچ کاری از من سرپیچی ننمود. و من هرگاه به فاطمه نگاه میکردم، غم و اندوه از من زدوده میشد .» (بحارالانوار، ج 43، ص 134.)
(7) دلائل الإمامة (ط - الحديثة)، ص140 و 141.
(8) بحارالانوار، ج 43، ص 134.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
مجید صمدیان