کد مطلب: ۱۶۰۶
تعداد بازدید: ۲۵۷۳
تاریخ انتشار : ۰۷ مهر ۱۳۹۶ - ۱۴:۳۶
یاران معصومین(ع)/ 23
جابر به جهت شخصیت اجتماعی و ایمانی که داشت، همواره مورد توجّه بود و از کسانی است که روایات بسیار زیادی از او به یادگار مانده و در تمام جنگ‌های پس از رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله نیز شرکت داشته و در جنگ بدر هجده‌ساله بوده است.

جابر بن عبدالله انصاری (۱)

جابر کیست

جابر فرزند «عبداللّه بن عمرو بن حرام انصاری» از طایفه‌ی خزرج و کنیه‌اش «ابو عبداللّه» و به قولی «ابو عبدالرحمن» یا «ابو محمّد» بوده و او یکی از بزرگان و اصحاب پیامبر اسلام صلّی‌الله‌علیه‌وآله و از ارادتمندان خاندان رسالت به شمار می‌آید. مادرش «نسیبه» دختر ابو عبد اللّه (عبدالرحمان) عقبة بن عدی است. جابر در کودکی همراه پدرش در عقبه‌ی دوم (پیمان بستن یثربیان با پیامبر خدا برای دفاع و پشتیبانی از آن حضرت) در جمع هفتادنفری خدمت رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله در مکّه رسیدند و با حضرت بیعت کردند.

جابر به جهت شخصیت اجتماعی و ایمانی که داشت، همواره مورد توجّه بود و از کسانی است که روایات بسیار زیادی از او به یادگار مانده و در تمام جنگ‌های پس از رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله نیز شرکت داشته و در جنگ بدر هجده‌ساله بوده است. او همچنین در جنگ صفّین در رکاب امیرالمؤمنین علیه‌السّلام با شامیان جنگید. جابر از اصحابی است که عمر طولانی کرد (به نقل ذهبی، جابر 94 سال عمر کرد) و امامان معصوم از فرزندان رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله را تا وجود نورانی امام باقر علیه‌السّلام درک نمود.

عنایت و مهربانی رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله به جابر

در یکی از سفرهایی که پیامبر و مسلمانان برای جهاد درحرکت بودند (در غزوه‌ی ذات الرقاع)، جابر چون شتر ضعیف و لاغری داشت از قافله‌ی جهادگران عقب ماند و سرانجام آن حیوان از فرط خستگی خوابید و قدرت حرکت از او سلب شد. جابر به‌ناچار بالای سر شتر ایستاد و ناله می‌کرد و می‌اندیشید چه کند تا از میدان جنگ و جهاد بازنماند. 

جابر می‌گوید: در این بین پیامبر خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله که معمولاً بعد از همه و دنبال قافله حرکت می‌کردند - تا اگر احیاناً ناتوانی از قافله جامانده به او کمک کنند- از دور صدای ناله‌ام را شنیدند، همین‌که نزدیک رسیدند، در آن تاریکی شب پرسیدند: تو کیستی؟ گفتم: من جابرم، پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا. 

پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند: «ما شَأنُکَ؟ چرا معطّل و سرگردانی؟»، عرض کردم: شترم از راه رفتن بازمانده. حضرت فرمودند: آیا عصایی همراه داری؟ گفتم: بله یا رسول اللَّه! و عصا را به حضرت دادم. پیامبر، عصا را گرفتند و به کمک آن، شتر را به حرکت درآوردند و بعد او را خوابانیدند و به من فرمودند: سوار شو؟ 

جابر می‌گوید: من سوار شدم و با رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله به راه افتادیم و به عنایت و توجّه پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله شترم از شتر حضرت تندتر حرکت می‌کرد و پیامبر مکرّر مرا مورد لطف و محبّت خود قراردادند و شمردم بیست‌وپنج بار برای من طلب آمرزش کردند، و در ضمن از وضع خانوادگی ما سؤال کردند و فرمودند: «ما تَرَکَ عبدُ اللّهِ مِنَ الولدِ؛ از پدرت چند فرزند باقی است؟»، گفتم: هفت‌دختر و من یک پسر را بر جای گذاشت. فرمودند: آیا قرض هم داری؟ گفتم: آری. 

پیامبر فرمودند: هر وقت به مدینه بازگشتی با طلب کاران قرارداد کن که در موقع محصول خرما قرض‌های پدرت را بپردازی، بعد فرمودند: آیا زن گرفته‌ای؟ گفتم: آری. فرمود: با چه کسی ازدواج‌کرده‌ای؟ گفتم: با دختر فلانی که زنی بیوه بود و کسی هم به او رغبت نداشت، وصلت کرده‌ام. پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند: چرا دوشیزه و دختری نگرفتی که هم‌فکر و هم‌بازی تو باشد؟ گفتم: یا رسول اللّه، چون چند خواهر جوان و بی‌تجربه داشتم، نخواستم زن جوان و بی‌تجربه‌ای بگیرم، و باعث درگیری در خانه‌ام شوند، لذا مصلحت دیدم زن سال دار و بیوه‌ای را به همسری انتخاب کنم تا بتواند خواهرانم را جمع‌آوری کند. 

پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند: بسیار کار خوبی کردی. بعد سؤال کردند: این شتر را چند خریدی؟ گفتم: به پنج وقیه طلا. پیامبر فرمودند: به همین قیمت مال من باشد، چون به مدینه آمدی، بیا پولش را بگیر. جابر گوید: این مسائل در وسط راه در آن شب تاریک بین من و پیامبر خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله ردّ و بدل شد و سرانجام آن سفر به پایان رسید. 

رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله و همراهان به مدینه مراجعت کردند. جابر، شتری را که پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله از او در آن شب خریداری کرده بودند، آورد که تحویل رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله بدهد، حضرت به بلال فرمودند: پنج وقیه طلا بابت پول شتر به جابر بده به‌علاوه‌ی سه وقیه دیگر، تا (قسمتی از) قرض‌های پدرش عبد اللّه را بدهد و شترش هم مال خودش باشد.

آری این سیره‌ی عملی پیامبر اکرم صلّی‌الله‌علیه‌وآله بود که هرگز از امر مردم غافل نبودند و رسیدگی به مشکلات دیگران جزء اولویّت های نخست آن بزرگوار بود. آن حضرت در زمانی که از همه‌جا قطع امید می‌شد، دستگیری می‌کردند و چنان با مهربانی و دلسوزی به دیگران رسیدگی می‌نمودند که باعث سرور و دل گرمی گرفتاران می‌شد. به‌راستی‌که او پدر امّت است و مهر و عطوفت تمام پدران دنیا در برابر مهربانی‌اش هرگز قابل قیاس نیست.

ادای قرض‌های پدر به برکت پیامبر اکرم صلّی‌الله‌علیه‌وآله

همان‌طور که اشاره شد جابر طبق وصیّت پدرش باید تمام ‌قرض‌های او را ادا می‌کرد، لذا پس از جنگ اُحد پیوسته در این فکر بود تا روزی رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله درباره‌ی قرض‌های پدرش از او سؤال نمودند؟ جابر عرض کرد: هنوز قرض‌های پدرم به حال خود باقی است. پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند: طلب کار پدرت کیست و زمان پرداختش چه وقت است؟ عرض کرد: فلان مرد یهودی طلب کار است و فصل چیدن خرماها نیز وقت پرداخت آن است. 

رسول خدا فرمودند: هر وقت خرماهای خود را در فصل برداشت جمع‌آوری کردی به آن دست نزن و فقط هر نوع از خرماها را جدا بگذار و مرا خبر کن تا بیایم. جابر موقع برداشت خرماها، حضرت را خبر کرد و پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله به نخلستان جابر آمدند، خرماها را مشاهده کردند و از هر رقم مشتی برداشتند و دوباره روی آن ریختند، آنگاه فرمودند: مرد یهودیِ طلب کار پدرت را خبر کن بیاید. وقتی او آمد، حضرت فرمودند: از هر نوع خرمایی که می‌خواهی بابت طلبت بردار. یهودی گفت: همه این خرماها به مقدار طلب من نمی‌شود تا چه رسد به یک رقم آن‌ها، حضرت (بار دیگر) فرمودند: از هرکدام می‌خواهی بردار و طلب خود را بستان. مرد یهودی گفت: از خرمای صیحانی می‌خواهم. 

پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله بانام خدا شروع نموده و خرماها را پیمانه می‌کردند و به مرد یهودی می‌دادند و تمام طلب او را از همان نوع خرما دادند و از آن چیزی هم کم نشد. سپس حضرت به جابر فرمودند: «یا جابرُ، هَل بَقِیَ لِأَحَدٍ عَلَیکَ شَیءٌ مِن دَینِهِ؟ ای جابر! آیا بدهی دیگری هم داری؟» عرض کرد: خیر. حضرت فرمودند: پس خرماها را به خانه ببر، خداوند برکتش را برای تو قرار داده است.

جابر می‌گوید: خرماها را به منزل بردم و یک سال از آن‌ها استفاده کردیم و انفاق نمودیم و سایر نیازهایمان را با فروش آن‌ها رفع کردیم ولی تا آمدن خرمای جدید چیزی از آن‌ها به برکت دعای پیامبر کم نشد.

أدا کردن اجر رسالت

رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله 23 سال در سخت‌ترین شرایط به تبلیغ دین مبین اسلام و تربیت اعراب جاهلی پرداخت و این در حالی بود که جامعه‌ی آن روزِ عرب، از آلودگی جهل، خرافات، ظلم و گناه، سیاه و ظلمانی بود. در طول سال‌های رسالت آن بزرگ‌مرد تاریخ، به‌گونه‌ای چهره‌ی کریه و زشت عرب جاهلیّت تغییر کرد و آثار علم و فضل به‌سرعت در میانشان رواج یافت، که تمام مورّخین و محقّقین تاریخ اسلام را مات و مبهوت نموده است. 

به‌راستی‌که همین حقیقت برای حقّانیّت رسالت پیغمبر اکرم صلّی‌الله‌علیه‌وآله و این‌که او فرستاده‌ی خداست کفایت می‌کند. امّا از آنجائی که او مأمور به هدایت بشر از جانب خدا بود، برای مأموریت سخت و خطیر خود هرگز از مردم مطالبه‌ی مزد نکرد و تنها به دستور خدای متعال یک سفارش به آن‌ها داشت: «... قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى ...». بگو: من هيچ پاداشى از شما بر رسالتم درخواست نمی‌کنم جز دوست ‏داشتن نزديكانم [اهل‌بیتم]. (سوره شوری/آیه23) 

امّا روزگار شهادت می‌دهد که اجر رسالت پدر امّت ادا نشد و بیش از همه، همان‌هایی که قرآن سفارش به مودّتشان را به همگان دستور داده بود، مورد بی‌مهری و ظلم امّت قرار گرفتند، به‌طوری‌که فرزندان معصوم و امامانی که از نسل رسول خدا، باید تاج سر امّت قرار می‌گرفتند و موردتکریم ایشان، یکی پس از دیگری مظلومانه و در اوج غربت به شهادت رسیدند. در میان جفایی که امّت در حقّ نزدیکان پیامبر انجام دادند، عدّه‌ای ولو قلیل از حقّ ایشان دفاع نموده و تا پای جان به ایشان وفادار ماندند و بدین‌وسیله به‌نوبه‌ی خود، اجر رسالت رسول‌الله را ادا کردند. 

جابر بن عبدالله انصاری نیز یکی از این افراد است که امام صادق علیه‌السّلام او را در زمره‌ی این افراد قرار داده‌اند. حضرت صادق علیه‌السّلام در حدیثی ذیل آیه‌ی مذکور می‌فرمایند: «فَوَ اللَّهِ مَا وَفَى بِهَا إِلَّا سَبْعَةُ نَفَرٍ: سَلْمَانُ، وَ أَبُو ذَرٍّ، وَ عَمَّارٌ، وَ الْمِقْدَادُ بْنُ الْأَسْوَدِ الْكِنْدِيُّ، وَ جَابِرُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ الْأَنْصَارِيُّ، وَ مَوْلًى لِرَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يُقَالُ لَهُ الثُّبَيْتُ، وَ زَيْدُ بْنُ أَرْقَم‏/ به خدا قسم به این آیه کسی وفا نکرد مگر هفت نفر: سلمان، ابوذر، عمّار، مقداد بن اسود کندی، جابر بن عبدالله انصاری، غلامی از غلامان پیامبر که نامش ثُبَیت بود و زید بن ارقم.

مرحوم علّامه امینی نقل می‌کند: وقتی حجّاج بن یوسف ثقفی مکّه را تصرّف و کار ابن زبیر را تمام کرد، «عبد الرّحمن بن نافع» را حاکم مکّه قرار داد و خود به مدینه رفت و مردم آنجا را مورد شکنجه و آزار قرار داد، ازجمله این‌که با مُهر فلزی گداخته‌ای برخی از یاران حضرت علی علیه‌السّلام را داغ می‌کرد تا درس عبرتی برای دوستان و شیعیان آن امام همام باشد، در راستای این وحشی‌گری دستور داد جابر بن عبد اللَّه را حاضر کرده و دست او را به جرم یاری نکردن عثمان و ارادت به علی علیه‌السّلام مُهر داغ زدند. و بدین ترتیب جابر نیز درراه مودّت نزدیک‌ترین افراد به رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله یعنی امیرالمؤمنین علیه‌السّلام شکنجه شد و مُهر عشق و ولایت علی علیه‌السّلام بر دست او نقش‌بست.

عشق و ارادت به امیرالمؤمنین علیه‌السّلام

ابو زبیر مکّی می‌گوید: جابر را دیدم که بر عصایش تکیه کرده بود و در کوچه‌ها [ی مدینه] و مجالس انصار می‌چرخید و می‌گفت: «عَلِيٌّ خَيْرُ الْبَشَرِ فَمَنْ أَبَى فَقَدْ كَفَرَ يَا مَعْشَرَ الْأَنْصَارِ أَدِّبُوا أَوْلَادَكُمْ عَلَى حُبِّ عَلِيٍّ فَمَنْ أَبَى فَانْظُرُوا فِي شَأْنِ أُمِّهِ»،‏ علی بهترینِ انسان‌هاست. هر کس نپذیرد کافر است. ای گروه انصار! فرزندانتان را بر محبّت علی تربیت کنید و هرکدامشان نپذیرفت، در کار مادرش بنگرید (که شاید حلال‌زاده نیست و یا این‌که در حال حیض نطفه‌ی او منعقدشده است).

عشق و ارادت به حسنین علیهما السّلام

امام علی بن الحسین علیه‌السّلام می‌فرماید: روزی جابر با دیدن ما، خود را روی دست و پای حضرت حسن و حسین انداخت و بر آن‌ها بوسه زد، مردی از قریش که از بستگان مروان بود بر او خرده گرفت و اعتراض کرد که چرا با این سنّ و سال و موقعیّتی که در پی هم‌نشینی و مصاحبت با پیامبر خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله داری، به دست و پای این دو می‌افتی؟ 

جابر گفت: ای مرد! از من دور شو، اگر تو فضل و مقام این دو بزرگوار را به آن‌گونه که من می‌دانم، می‌دانستی، هیچ‌گاه ایراد نمی‌گرفتی، بلکه خاک زیر پای ایشان را هم می‌بوسیدی. 

سپس جابر متوجّه انس بن مالک شد و گفت: ای ابوحمزه! رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله درباره این بزرگواران مطلبی به من فرمود که گمان نمی‌کنم درباره بشری جز آنان صحّت یابد. انس پرسید: ای ابو عبد اللّه، پیامبر خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله درباره آنان چه فرمود؟ حضرت علی بن الحسین علیه‌السّلام می‌گوید: در این موقع پدر و عمویم (حضرت حسین و حضرت حسن علیهما السّلام) رفتند و من ماندم و گوش دادم که جابر به انس گفت: در یکی از روزها که در مسجد پیامبر و خدمت آن حضرت بودم. پس‌ازآن که مردم متفرّق شدند، حضرت به من امر کرد که حسن و حسین را نزد او بیاورم، من فوراً رفتم و آن دو را آوردم و در بین راه گاه حسن و گاهی حسین را در آغوش می‌کشیدم، پیامبر که علاقه و اکرام مرا نسبت به دو فرزند خود مشاهده کرد، درحالی‌که سرور و نشاط را در چهره‌ی حضرت می‌دیدم، به من فرمود: ای جابر، آیا این دو فرزندم را دوست می‌داری؟ 

گفتم: بله یا رسول اللّه! پدر و مادرم فدایت باد، با قرب و منزلتی که این دو با شما دارند، چه چیزی می‌تواند مانع آن شود؟! سپس پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله فرمود: آیا از فضل و مقام ایشان تو را خبر ندهم؟ گفتم پدر و مادرم به قربانت، آری. فرمود: «إِنَّ اللّهَ تعالی لَمّا أَرادَ أَن یَخلُقَنی، خَلَقَنی نطفةً بیضاءَ طیّبةً، فَأَودَعَهُما صُلبَ أبی آدم علیه‌السّلام، فَلَم یَزَل یَنقُلُها مِن صُلبٍ طاهرٍ إلی رَحِمٍ طاهرٍ .../ خداوند چون خواست مرا بیافریند، به‌صورت نطفه‌ای سفید و پاکیزه در پشت آدم مرا قرار داد؛ این نطفه را از پشت پاک و در رحمی پاک منتقل کرد تا به نوح و ابراهیم علیهما السّلام رسید و از او به عبدالمطلب منتقل شد، در آن دوران طولانی، خداوند من و اجدادم را از آلودگی جاهلیّت حفظ نمود، این نطفه را در پشت عبدالمطلب به دونیم تقسیم کرد. نیمی را در پشت عبد اللّه پدرم نهاد و مرا خلق کرد و نیمی را در پشت عمویم ابوطالب قرار داد و از آن علی را آفرید. پیامبری را به من ختم کرد و وصایت را به علی خاتمه داد. یک‌بار دیگر این دو نطفه از من و علی جمع شدند و از آن حسن و حسین را آفرید و به‌وسیله ایشان ذریه و نسل مرا در آنان قرار داد.

ادامه‌ی این بحث را به همراه ذکر منابع، در مقاله‌ی بعدی دنبال کنید.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

مسلم زکی‌زاده

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: