کد مطلب: ۲۲۱۰
تعداد بازدید: ۱۱۹۸
تاریخ انتشار : ۲۰ مرداد ۱۳۹۷ - ۰۸:۵۱
قصه‌های قرآن| ۲۰
ابراهیم(ع) به ساره پیشنهاد كرد تا كنیزش هاجر را به او بفروشد، تا بلكه از او داراى فرزند گردد، ساره هاجر را به ابراهیم بخشید، هاجر همسر ابراهیم گردید، و پس از مدتى از او داراى پسر شد كه نامش را اسماعیل گذاشتند.
هجرت ابراهیم، و دفاع او از حقّش در مورد توقیف اموالش
در مدتى كه ابراهیم در سرزمین بابل بود، جمعى، از جمله حضرت لوط(ع) و ساره به او ایمان آوردند، او با ساره ازدواج كرد، از طرف پدر ساره، زمین‌های مزروعى و گوسفندهاى بسیار، به ساره رسیده بود، ابراهیم(ع) مدتى در ضمن دعوت مردم به توحید، به كشاورزى و دامدارى پرداخت، تا این‌ که تصمیم گرفت از سرزمین بابل به‌ سوی فلسطین هجرت كند و دعوت خود را به آن سرزمین بكشاند، اموال خود از جمله گوسفندهاى خود را برداشت و همراه چند نفر با همسرش ساره، حركت كردند.
ولى از طرف حاكم وقت (بقایاى دستگاه نمرودى) اموال ابراهیم(ع) را توقیف كردند.
ماجرا به دادگاه كشیده شد، ابراهیم(ع) در دادگاه، خطاب به قاضى چنین گفت:
من (و همسرم) سال‌ها زحمت‌ کشیده‌ایم و این اموال را به دست آورده‌ایم[1] اگر می‌خواهید، اموال مرا مصادره كنید، بنابراین سال‌هاى عمرم را كه صرف تحصیل این اموال شده، برگردانید.
قاضى در برابر استدلال منطقى ابراهیم، عقب‌نشینی كرد و گفت: حق با ابراهیم است.[2]
ابراهیم(ع) آزاد شد و همراه اموال خود به هجرت ادامه داد و با توكل به خدا و استمداد از درگاه حق، حركت كرد، تا تحول تازه‌ای در منطقه جدیدى به وجود آورد، سخنش این بود كه:
إنّى ذاهِب اِلى رَبّى سَیهدِینَ
من (هر جا بروم) به‌سوی پروردگارم می‌روم، او راهنماى من است، و با هدایت او ترسى ندارم.[3]
 
اهمیت پوشش زن در سیره ابراهیم(ع)
ابراهیم در مسیر هجرت همراه ساره و لوط(ع) عبور می‌کردند، ابراهیم(ع) براى حفظ ناموس خود ساره از نگاه چشم‌های گناهكار، صندوق ساخته بود و ساره را در میان آن نهاده بود، هنگامی‌که به مرز ایالت مصر رسیدند، حاكم مصر به نام عزاره در مرز ایالت مصر، مأموران گمركى گماشته بود، تا عوارض گمركى را از کاروان‌هایی كه وارد سرزمین مصر می‌شوند، بگیرند. مأمور به بررسى اموال ابراهیم(ع) پرداخت، تا این ‌که چشمش به صندوق افتاد، به ابراهیم گفت: در صندوق را بگشا، تا محتوى آن را قیمت كرده و یک ‌دهم قیمت آن را براى وصول، مشخص كنم.
ابراهیم: خیال كن این صندوق پر از طلا و نقره است، یک‌ دهم آن را حساب كن تا بپردازم، ولى آن را باز نمی‌کنم.
مأمور كه عصبانى شده بود، ابراهیم(ع) را مجبور كرد تا درِ صندوق را باز کند.
سرانجام ابراهیم(ع) به‌ اجبار دژخیمان، در صندوق را گشود، مأمور وصول، ناگهان زن با جمالى را در میان صندوق دید و به ابراهیم گفت: این زن با تو چه نسبتى دارد؟
ابراهیم: این زن دخترخاله و همسر من است.
مأمور: چرا او را در میان صندوق نهاده‌ای؟
ابراهیم: غیرتم نسبت به ناموسم چنین اقتضا كرد، تا چشم ناپاكى به او نیفتد.
مأمور: من اجازه حركت به تو نمی‌دهم تا به حاكم مصر خبر بدهم، تا او از ماجراى تو و این زن آگاه شود.
مأمور براى حاكم مصر پیام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد، حاكم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند.
می‌خواستند تنها صندوق را ببرند، ابراهیم گفت: من هرگز از صندوق جدا نمی‌شوم مگر این‌ که كشته شوم.
ماجرا را به حاكم گزارش دادند، حاكم دستور داد كه: صندوق را همراه ابراهیم نزد من بیاورید.
مأموران، ابراهیم را همراه صندوق و سایر اموالش نزد حاكم مصر بردند، حاكم مصر به ابراهیم گفت: در صندوق را بازکن.
ابراهیم: همسر و دخترخاله‌ام در میان صندوق است، حاضرم همه اموالم را بدهم، ولى در صندوق را باز نكنم.
حاكم از این سخن ابراهیم، سخت ناراحت شد و ابراهیم را مجبور كرد كه در صندوق را بگشاید، ابراهیم آن را گشود.
حاكم با نگاه به ساره، دست به ‌طرف او دراز كرد.
ابراهیم(ع) از شدت غیرت به خدا متوجه شد و عرض كرد: خدایا دست حاكم را از دست‌درازی به ‌سوی همسرم كوتاه كن.
بی‌درنگ دست حاكم در وسط راه خشك شد، حاكم به دست ‌و پا افتاد و به ابراهیم گفت: آیا خداى تو چنین كرد؟
ابراهیم: آرى، خداى من غیرت را دوست دارد، و گناه را بد می‌داند، او تو را از گناه بازداشت.
حاكم: از خدایت بخواه دستم خوب شود، در این صورت دیگر دست‌درازی نمی‌کنم.
ابراهیم، از خدا خواست، دست او خوب شد، ولى بار دیگر به ‌سوی ساره دست‌درازی كرد، باز با دعاى ابراهیم(ع) دستش در وسط راه خشك گردید، و این موضوع سه بار تكرار شد، سرانجام حاكم با التماس از ابراهیم خواست كه از خدا بخواهد تا دست او خوب شود.
ابراهیم: اگر قصد تكرار ندارى، دعا می‌کنم.
حاكم: با همین شرط دعا كن.
ابراهیم دعا كرد و دست حاكم خوب شد، وقتی‌که حاكم این معجزه و غیرت را از ابراهیم دید، احترام شایانى به او كرد و گفت: تو در این سرزمین آزاد هستى، هر جا می‌خواهی، برو، ولى یك تقاضا از شما دارم و آن این ‌که: كنیزى را به همسرت ببخشم تا او را خدمتگزارى كند.
ابراهیم تقاضاى حاكم را پذیرفت.
حاكم آن كنیز را كه نامش هاجر بود به ساره بخشید و احترام و عذرخواهى شایانى از ابراهیم كرد و به آیین ابراهیم گروید، و دستور داد عوارض گمركى را از او نگیرند.
به ‌این ‌ترتیب غیرت و معجزه و اخلاق ابراهیم موجب گرایش حاكم مصر به آیین ابراهیم گردید، و او ابراهیم را با احترام بسیار، بدرقه كرد.[4]
 
ابراهیم(ع) در هجرتگاه، و تولد اسماعیل(ع) و اسحاق(ع)
ابراهیم(ع) به فلسطین رسید، قسمت بالاى آن را براى سكونت برگزید، و لوط(ع) را به قسمت پایین با فاصله هشت فرسخ فرستاد، و پس از مدتى در روستاى «حبرون» كه اكنون به شهر «قدس، خلیل» معروف است ساكن شد.
ابراهیم و لوط، در آن سرزمین، مردم را به توحید و آیین الهى دعوت می‌کردند و از بت‌پرستی و هرگونه فساد بر حذر می‌داشتند، سال‌ها از این ماجرا گذشت، ابراهیم(ع) به سن و سال پیرى رسید، ولى فرزندى نداشت زیرا همسرش ساره نازا بود، ابراهیم دوست داشت، پسرى داشته باشد، تا پس از او راهش را ادامه دهد.
ابراهیم(ع) به ساره پیشنهاد كرد تا كنیزش هاجر را به او بفروشد، تا بلكه از او داراى فرزند گردد، ساره هاجر را به ابراهیم بخشید، هاجر همسر ابراهیم گردید، و پس از مدتى از او داراى پسر شد كه نامش را اسماعیل گذاشتند.
ابراهیم بارها از خدا خواسته بود كه فرزند پاكى به او بدهد، خداوند به او مژده داده بود كه فرزندى متین و صبور، به او خواهد داد.[5]
این فرزند همان اسماعیل بود كه خانه ابراهیم را لبریز از شادى و نشاط كرد.
ساره نیز سال‌ها در انتظار بود كه خداوند به او فرزندى بدهد، به‌ خصوص وقتی‌ که اسماعیل را می‌دید، آرزویش به داشتن فرزند بیشتر می‌شد، از ابراهیم می‌خواست دعا كند و از امدادهاى غیبى استمداد بطلبد، تا داراى فرزند گردد.
ابراهیم دعا كرد، دعاى غیرعادی ابراهیم(ع) به استجابت رسید و سرانجام فرشتگان الهى او را به پسرى به نام اسحاق بشارت دادند، هنگامی ‌که ابراهیم این بشارت را به ساره گفت، ساره از روى تعجب خندید، و گفت: واى بر من، آیا با این‌که پیر و فرتوت هستم، و شوهرم ابراهیم نیز پیر است، داراى فرزند می‌شوم؟! به ‌راستی بسیار عجیب است![6]
طولى نكشید كه بشارت الهى تحقق یافت و كانون گرم خانواده ابراهیم با وجود نو گلى به نام اسحاق گرم‌تر شد.
از این ‌پس فصل جدیدى در زندگى ابراهیم(ع) پدید آمد، از پاداش‌های مخصوص الهى به ابراهیم(ع) دو فرزند صالح به نام اسماعیل و اسحاق(ع) بود، تا عصاى پیرى او گردند و راه او را ادامه دهند.
 
پی‌نوشت‌ها:

[1] در ماجراى زندگى اسحاق، عوامل جمع آورى این اموال، خاطرنشان شده است.

[2] مطابق بعضى از روایات، ماجرا را به نمرود اطلاع دادند، نمرود گفت: ابراهیم اگر چه همراه اموالش باشد، بیرون كنید تا از این سرزمین برود، زیرا او اگر در این جا بماند، دین شما (بت پرستان) را فاسد مى كند. (اقتباس از تفسیر المیزان، ج 7، ص 241.)

[3] سوره صافات، آیه 99.

[4] اقتباس از المیزان، ج 7، ص 241 و 242.

[5] مضمون آیه 100 صافات.

[6] مضمون آیات 69 تا 72 سوره هود - مجمع البیان، ج 5، ص 175 - امام صادق عليه‌السلام فرمود: ابراهیم در این هنگام 120 سال و ساره 90 سال داشت. (بحار، ج 12، ص 110 و 111)

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

محمّد محمّدی اشتهاردی

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: