کد مطلب: ۲۵۴۳
تعداد بازدید: ۱۱۲۹
تاریخ انتشار : ۱۴ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۰:۳۵
قصه‌های قرآن| ۴۵
حضرت یعقوب(ع) از فرزندانش كناره گرفت و در دنیایى از حزن و غم فرو رفت. آن ‌قدر از فراقِ یوسف ناراحتی‌ها كشیده بود كه دیدگانش سفید شده و نابینا گشت. نابینایى و فراق بنیامین، بر ناراحتى او افزود.
نامه یعقوب(ع) به یوسف(ع) و معرفى یوسف خود را به برادران
حضرت یعقوب(ع) از فرزندانش كناره گرفت و در دنیایى از حزن و غم فرو رفت. آن ‌قدر از فراقِ یوسف ناراحتی‌ها كشیده بود كه دیدگانش سفید شده و نابینا گشت. نابینایى و فراق بنیامین، بر ناراحتى او افزود. با این‌ که فرزندانش او را از آن ‌همه ناراحتى نهى می‌کردند و می‌گفتند: سوگند به خدا تو پیوسته در یاد یوسف هستى، تا سخت ناتوان گردى یا جانت را از دست بدهى.
حضرت یعقوب(ع) گفت: شكایت خود را فقط به خدا می‌کنم، و می‌دانم آنچه را كه شما نمی‌دانید، می‌دانم كه روزى خداوند این رنج‌ها را رفع خواهد كرد.
حضرت یعقوب(ع) از طریق الهام (و رؤیاى یوسف در سابق) فهمیده بود كه یوسفش زنده است، ولى نمی‌دانست در كجا و كِى به یوسفش می‌رسد![1]
از امام باقر(ع) روایت شده: یعقوب(ع) از خداوند خواست كه ملک‌الموت (عزرائیل) را پیش او بفرستد. دعایش مستجاب شد. عزرائیل نزد یعقوب آمد و عرض كرد: چه حاجتى دارى؟
یعقوب(ع) گفت: به من خبر بده آیا روح یوسف به ‌وسیله تو قبض شد؟
عزرائیل گفت: نه.
یعقوب(ع) درك كرد كه یوسف(ع) از دنیا نرفته است.
حضرت یعقوب(ع) به فرزندان خود گفت: اى پسرانم! بروید از یوسف و برادرش (بنیامین) جستجو كنید، از عنایت خداوند مأیوس نباشید، زیرا جز مردم كافر كسى از لطف خداوند ناامید نمی‌شود.[2]
فرزندان، دستور پدر را گوش كردند، و به خاطر غلّه آوردن و جستجوى برادر آماده حركت به‌ سوی مصر شدند.
مطابق حدیث مفصّلى كه از امام صادق(ع) نقل می‌کنند، یعقوب(ع) براى عزیز مصر نامه‌ای نوشت و توسط فرزندان براى او فرستاد. در آن نامه چنین نوشت:
«از طرف یعقوب، اسرائیل الله بن اسحاق، ذبیح‌الله بن ابراهیم خلیل‌الله، به عزیز مصر.
امّا بعد: ما از اهل‌بیتى هستیم كه مشمول بلاى خداوند شده‌ایم. جدّم ابراهیم را با دست و پاى بسته به آتش افكندند تا سوخته شود. خداوند او را حفظ كرد و آتش را براى او سرد و ملایم نمود. به گردن پدرم اسحاق كارد گذاشته تا قربان[3] گردد. خداوند به ‌جای او فدا فرستاد. اما من پسرى داشتم كه نزدم بسیار عزیز بود. برادرانش او را به همراه خود به صحرا بردند. سپس پیراهن خون‌آلودش را برگرداندند و گفتند: او را گرگ خورد. از فراق او آن‌ قدر گریه کرده‌ام كه چشمم را از دست داده‌ام. او برادر مادرى (به نام بنیامین) داشت، به او مأنوس بودم و به ‌وسیله او دلم را تسلّى می‌دادم. او را برادرانش بردند و برنگرداندند و گفتند: او دزدى كرده و تو (اى عزیز مصر) او را به خاطر دزدى نگه داشته‌ای! ما از اهل‌بیتى هستیم كه در میان ما دزدى نیست. اینك غم و غصه‌ام زیاد شده و كمرم از بار مصیبت خمیده است. بر ما منّت بگذار، او را آزاد كن. به ما احسان نما و از غلّه‌ها نیز به ما لطف فرما ...»[4]
فرزندان یعقوب(ع) با داشتن این نامه، به ‌طرف مصر رهسپار شدند تا به مصر وارد شده و با اجازه قبلى به حضور عزیز مصر (یوسف) رسیده و نامه را به او دادند و گفتند: اى عزیز مصر! سختى قحطى ما و خانواده ما را آزار می‌دهد. از روى تصدّق، پیمانه ما را تمام بده. خداوند صدقه دهندگان را پاداش خواهد داد، و به ما لطف كن، برادرمان بنیامین را با ما بفرست تا به وطن برویم، این نامه پدرمان یعقوب است كه براى شما در مورد آزادى او نوشته است.
یوسف نامه را بوسید و به چشم كشید. بعد از قرائت نامه، سخت متأثّر شد، و شروع به گریه كرد، به ‌طوری‌ که پیراهنش از اشكش تر شد. سپس به برادران رو كرد و گفت: «آیا می‌دانید كه شما با برادران یوسف چه كردید؟ آن موقعى كه نادان بودید! شما با چه نقشه‌ای یوسف را در عنفوان جوانى از خاندان یعقوب دور كردید؟ »
در این موقع كه برادران با شنیدن این سخن، خود را جمع ‌و جور كرده و کاملاً متوجّه عزیز مصر بودند. و با دقّت به او نگاه می‌کردند (یوسف تبسّم كرد. وقتى آن‌ها همانند مروارید منظوم دندان‌های او را دیدند، یا یوسف تاج خود را برداشت) او را شناختند، گفتند: آیا تو همان یوسف هستى؟!
یوسف خود را معرفى كرد و فرمود: من یوسف هستم و این (اشاره به بنیامین) برادرم است. خداوند به ما انعام فرمود: بدون شك، نتیجه پرهیزكارى و صبر این است. خداوند پاداش نیكوكاران را ضایع نمی‌سازد.
«فَإِنَّ اللهَ لا یُضیعُ اَجرَ المُحسِنینَ
اینك كه برادران، خود را از نظر سرمایه معنوى چنین تهیدست دیدند، با یك دنیا شرمندگى، به خطاى خود و عزّت برادرشان یوسف(ع) اعتراف كردند و گفتند: «به خدا سوگند، خداوند تو را برگزید و ما به خطا رفته بودیم.»[5]
 
جزا و نتیجه اعمال
در اینجا به دو نكته جالب درباره نتیجه اعمال اشاره می‌کنیم:
1 – نامه‌ی نوشته شده یعقوب(ع) براى عزیز مصر مشروع و بلامانع بود، ولى نظر به این ‌که او پیامبر بود و می‌بایست توكّلش صد در صد به خدا باشد. ترك اَولى نمود و به عزیز مصر براى آزادى بنیامین متوسّل شد. طبق روایتى از طرف خداوند، جبرئیل بر یعقوب نازل شد و گفت: خداوند می‌فرماید: چه كسى تو را به این بلاها مبتلا كرد؟
یعقوب(ع) عرض كرد: خداوند مرا براى تأدیب به این رنج‌ها مبتلا كرد.  
جبرئیل گفت: خداوند می‌فرماید: آیا كسى غیر از من قدرت دارد كه این بلاها را از تو رفع كند؟
یعقوب(ع) عرض كرد: نه.
جبرئیل گفت: خداوند می‌فرماید: پس چرا شكایت خود را به غیر من بردى و از دیگرى خواستى تا از تو رفع بلا كند؟!
حضرت یعقوب(ع)، از درگاه خدا استغفار كرد و نالید. از طرف خداوند به او خطاب شد:
«آنچه از گرفتاری‌ها كه می‌بایست بر تو وارد شود، شد. اگر توجّه به من می‌کردى با این ‌که مقدّر بود، این رنج‌ها را از تو برمی‌گرداندم. اى یعقوب! یوسف و برادرش را به تو برمی‌گردانم، ثروت و قواى بدنى به تو خواهم داد. چشم‌هایت را بینا می‌کنم، آنچه كردم به خاطر تأدیب بود.»[6]
از رسول خدا(ص) نقل شده، فرمود: جبرئیل در این موقع به نزد یعقوب(ع) نازل شد و گفت: «خداوند سلام می‌رساند و می‌فرماید: بشارت باد به تو، دل تو خشنود باشد. به عزّت خودم سوگند، اگر یوسف و بنیامین مرده هم باشند، آن‌ها را زنده خواهم كرد تا به وصال آن‌ها برسید. براى مستمندان، طعام تهیّه كن، زیرا محبوب‌ترین بندگان من تهیدستان هستند. آیا می‌دانی كه چرا بینایى چشمت را گرفتم، و كمرت را خم كردم؟ زیرا شما گوسفندى ذبح كردید، فقیرى كه روزه بود به ‌سوی شما آمد، تقاضاى غذا كرد و او را ردّ كردید.»
گویند: از این به بعد، هرگاه یعقوب(ع) می‌خواست غذا بخورد، به منادى امر می‌کرد كه ندا كند هر كس میل به غذا دارد بیاید با یعقوب غذا بخورد. هرگاه یعقوب روزه می‌گرفت، هنگام افطار به منادى امر می‌کرد كه ندا كند كسى كه روزه است باید با یعقوب افطار كند.[7]
2 - پاداش عمل، كار خود را كرد و یوسف(ع) به چاه افتاده را آن ‌همه عزّت و شوكت بخشید، اما برادران او كارشان به‌ جایی رسید كه با کمال شرمندگى به گناه و خطاى خود اعتراف كردند، و در برابر یوسف(ع) چون بنده‌ای حلقه ‌به‌ گوش قرار گرفته، حتى با زبان عجز و تمنّا، تقاضاى صدقه «وَ تَصَدَّقْ عَلَینا» نمودند. مكافات عمل اینك آنان را به این صورت درآورده است، كسى كه جُو بكارد، حاصل او گندم نیست، بلكه جُو است.
 
پی‌نوشت‌ها:
[1] اگر سؤال شود با اینکه یوسف(ع) به مصر آمد و از كنعان تا مصر خیلى راه نیست، چگونه یعقوب(ع) و فرزندش یوسف را نجستند؟ جواب این است كه: یوسف(ع) وقتى وارد مصر شد، مدّتى غلام مخصوص عزیز بود، و مدّتى در زندان، در این چند سال با مردم تماس نداشت. بعد هم بر اثر رشد سنى و تغییر قیافه، شناخته نشد. وانگهى بین كنعان و مصر، با وسایل آن زمان، یازده یا نُه روز راه بود.
[2] سوره یوسف، آیه 87.
[3] بنا بر قول به این‌ که ذبیح، اسحاق بوده نه اسماعیل.
[4] مجمع‌البیان، ج 5، ص 261.
[5]  كشكول شیخ بهایى، ج 1، ص 310؛ سوره یوسف، آیه 91.
[6] بحارالانوار، ج 12، ص 314.
[7] مجمع‌البیان، ج 5، ص 258.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

محمّد محمّدی اشتهاردی

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: