کد مطلب: ۵۳۸
تعداد بازدید: ۳۴۷۹
تاریخ انتشار : ۰۲ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۹:۴۵
زنان برجسته اسلام/ ۲
زمانی که از خواب بيدار شدم ترسيدم كه اين خواب را براى پدر و جدم بازگو کنم. زيرا مى ‏ترسيدم مرا بُكشند. اما قلبم به محبت ابو محمد علیه السلام، مى ‏تپيد به طورى كه دست از آب و خوراك كشيدم و به بيمارى سختى مبتلا گشتم. در شهرهاى روم طبيبى نبود كه پدر بزرگم او را بر بالين من نياورده باشد. چون از درمان من نااميد شد گفت: اى نور چشمم! چه خواسته‏ اى دارى؟
نرجس خاتون

ملیکه یا ملیکا فرزند پسر قیصر روم و مادرش از نوادگان جناب شمعون علیه السلام، جانشین حضرت مسیح علیه السلام است. از زندگانی ایشان قبل از تشرفشان به اسلام و در سرزمین روم چیزی در دست نیست.

ایشان همچنین همسر امام یازدهم حضرت عسکری علیه السلام و مادر حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنا فداه هستند.

حضرت نرجس خاتون در جنگی که میان مسلمانان و رومیان اتفاق افتاد به اسارت مسلمانان درآمده و به کنیزی رفت.

داستان کنیزی نرجس خاتون به نقل از خودشان

شيخ صدوق در اكمال الدين و كلينى در كافى و شيخ طوسى در غيبت، از بشر بن سليمان برده‏ فروش، از نوادگان ابو ايوب انصارى و يكى از ياران و هواخواهان امام دهم و يازدهم علیهما السلام و از همسايگان ایشان در منطقه سامرا، نقل كرده‏ اند كه گفت: شبى خادم مولايم ابو الحسن هادى علیه السلام نزد من آمد و گفت: اى بشر مولاى ما ابو الحسن على بن محمد علیهما السلام تو را فرا خوانده است. من به سوى آن حضرت رفتم. به من فرمودند: اى بشر تو از سلاله انصارى و دوستى اهل بيت، همواره در شما بوده و سينه به سينه از يكديگر آن را به ارث برده ‏ايد. شما مورد اعتماد اهل بيت هستيد و من تو را از فضيلتى آگاه مى ‏كنم كه به وسیله آن در موالات و دوستى ما، از شيعيان پيشى بگيرى. محرمانه تو را آگاه مى‏ كنم و فرمانت مى‏ دهم كه كنيزى بخرى. سپس نامه لطيفى به خط و زبان رومى نگاشتند و با انگشتری شان بر آن مهر زده و دويست و بيست دينار به من دادند و فرمودند: اين را بگير و به بغداد برو و در بامداد فلان روز در معبر فرات حاضر شو. وقتی به آنجا رسيدى، در كنار تو زورقهاى (کشتی های کوچک) اسيران است. گروهى از وكيلان فرماندهان بنى عباس و عده‏ اى اندك از جوانان عرب را مى ‏بينى كه از خريداران اُسَرايند و بر گرد آنها حلقه زده‏ اند.

تمام روز از دور عمر بن يزيد برده ‏فروش را زير نظر مى ‏گيرى تا كنيزكى چنين و چنان را آشكار كند. اين كنيز دو جامه از حرير بر تن دارد و از نمايش دادن خود و يا از اينكه ديگران وى را لمس كنند دورى مى ‏گزيند. (وقتی این کنیز را آورد برای فروش) يكى از خريداران مى‏ گويد من سيصد دينار بابت او مى‏ دهم. عفّت اين كنيز تمايل مرد را مى ‏افزايد. اما آن كنيز در پاسخ وى به زبان عربى مى‏ گويد:

اگر تو در هيأت جناب سليمان بن داود نیز باشى، هرگز در من رغبت و تمايلى نسبت به تو پيدا نمى‏ شود.

مال خودت را تلف مكن. برده‏ فروش مى ‏گويد: پس چاره چيست؟ من بايد تو را بفروشم. كنيزك مى‏ گويد: چرا شتاب مى‏ كنى؟ بگذار خريدارى پيدا شود كه دل من به او و وفا و امانت وى آرام گيرد.

در اين هنگام به فروشنده بگو كه نامه لطيفى از يكى از بزرگان دارى كه آن را به زبان رومى نوشته و در آن از بزرگوارى و وفا و فضيلت و سخاوتمندیش سخن گفته است. پس نامه را به آن كنيزك بده تا از تأمل در آن نامه، اخلاق نويسنده آن را دريابد. پس اگر به آن تمايل‏ نشان داد و خرسند شد، بگو: من در خريدارى اين كنيز وكيل آن نويسنده هستم. بشر می گويد: من همه آنچه را كه مولايم گفته بود انجام دادم، همين كه آن كنيز به نامه نگريست، بسيار گريه كرد و به برده ‏فروش گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش. آنگاه سوگندهاى تند و غليظ(مؤکد) خورد كه چنانچه وى را به صاحب اين نامه نفروشد، خودش را خواهد كُشت. من همچنان در قيمت آن كنيز گفت‏وگو و اصرار مى‏ كردم (چانه مى ‏زدم) تا آن كه بالاخره بهاى او بر همان مقدارى كه مولايم به من داده بود، تعيين و مقرّر شد. من آن مقدار را پرداختم و كنيز را كه ديگر شاد و خندان بود، گرفته همراه با وى به حجره‏ ام در بغداد آمدم.

آن زن آرام و قرار نداشت تا آن كه نامه مولايم را از جيبش درآورد و آن را مى‏ بوسيد و بر چشم و صورتش می گذاشت و بر بدنش مى‏ كشيد. از او پرسيدم: آيا نامه‏ اى را مى‏ بوسى كه نويسنده‏ اش را نمى‏ شناسى؟

پاسخ داد: اى عاجزِ ناآگاهِ به جايگاه اولاد پيامبران! گوش به من بسپار و دل به گفته ‏هايم بده! من مليكه دختر يشوعا پسر قيصر پادشاه روم هستم و مادرم از سلاله حواريونى است كه نسبتش به شمعون، وصى مسيح (ع) مى ‏رسد.

اينك تو را از حادثه شگفت‏آورى آگاه مى‏ كنم. جدّ من، قيصر، مى ‏خواست مرا كه سيزده سال داشتم به همسرى پسر برادرش درآورد. پس در قصرش سيصد تن از تبار حواريون، كشيش ها و رهبان ها، و هفتصد تن از بزرگان و صاحب منصبان ، و چهار هزار تن از فرماندهان سپاه و سران عشاير را جمع كرد. و از زيباترين چيزهايى كه در اختيار داشت تختى با انواع جواهر ساخت و آن را بر بالاى چهل پلكان قرار داد. همين كه پسر برادرش از پلكان بالا رفت و صليب ها بيرون آورده شد و اُسقُف ها به حالت احترام به پا ‏خاستند و انجيل ها بازشد، ناگهان صليب ها از بالا فرو افتادند و ستون هاى تخت از هم پاشيده شدند و پسر برادرش، كه بر بالاى تخت رفته بود، از حال رفت. رنگ چهره اُسقُف ها دگرگون شده و زانوهایشان به لرزه افتاده بود. بزرگ آنان به جدّم گفت: اى پادشاه! ما را از ديدن اين نُحوست ها كه بر زوال (از بین رفتن) اين دين دلالت دارد، معذور فرما! جدّم اين پيشامد را به فال بد گرفت و به اسقف ها گفت: دوباره ستونها را بر پاى داريد و صليب ها را بالا ببريد و پسر دیگرِ برادرم را حاضر كنيد تا اين دختر را به همسرى او درآورم و اين نُحوست را با مباركى اين پيوند از شما دفع كنم.

وقتی آنان دوباره همه چيز را مهيّا كردند، باز همان حادثه ‏اى كه بار اول اتفاق افتاده بود، رخ داد.

خواب جناب نرجس خاتون مراسم ازدواج ایشان

من در اين شب (شب اتفاق بالا) خواب ديدم كه مسيح و شمعون و گروهى از حواريون در قصر جدّم گرد آمده‏ اند و در آن منبرى از نور گذاشته اند كه در بلندى‏ از آسمان سبقت گرفته است. اين منبر در همان جايگاهى بود كه پدرم آن تخت را قرار داده بود.

حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، داماد و وصيش، و نيز گروهى از انبيا به آن قصر آمدند. سپس مسيح علیه اسلام به استقبال حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، شتافت و با وى معانقه كرد. حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، به او گفت: اى روح الله! اينك من آمده‏ ام تا از وصى تو، شمعون، دخترش مليكه را براى اين فرزندم خواستگارى كنم و با دست به ابو محمد علیه السلام، فرزند صاحب اين نامه، اشاره كرد. سپس مسيح به شمعون نگريست. و به او گفت: اينك شرافت و بزرگى به نزد تو آمده است پس رَحِم خود را به رَحِم آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم، متصل كن. شمعون گفت: چنين كردم.

آنگاه حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، به فراز آن منبر رفته و خطبه خواند و مرا به همسرى فرزندش درآورد. مسيح علیه السلام و فرزندان حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، و حواريون نيز بر اين پيوند گواهى دادند.

بیماری و اکرام به اسیران

زمانی که از خواب بيدار شدم ترسيدم كه اين خواب را براى پدر و جدم بازگو کنم. زيرا مى ‏ترسيدم مرا بُكشند. اما قلبم به محبت ابو محمد علیه السلام، مى ‏تپيد به طورى كه دست از آب و خوراك كشيدم و به بيمارى سختى مبتلا گشتم. در شهرهاى روم طبيبى نبود كه پدر بزرگم او را بر بالين من نياورده باشد. چون از درمان من نااميد شد گفت: اى نور چشمم! چه خواسته‏ اى دارى؟

گفتم: اى پدر بزرگ! اى كاش مى‏ شد از شكنجه و آزار مسلمانانى كه در بند تو اسيرند، دست بردارى و به آنان صدقه دهى. اميدوارم با اين كار، مسيح و مادرش سلامت را به من بازگردانند. پدر بزرگم اين تقاضا را انجام داد. من نيز تظاهر به بهبود خود كردم. و از آن پس اندكى غذا خوردم پدر بزرگم از اين امر بسيار خوشحال شد و بر اكرام نسبت به اسيران اقبال نشان داد.

حضرت فاطمه علیها السلام و مسلمان شدن نرجس خاتون

همچنين پس از چهارده روز در خواب ديدم كه سرور زنان، حضرت فاطمه علیها السلام، به ديدار من آمده و مريم دختر عمران و هزار نفر از نديمگان بهشتى وى را همراهى مى‏ كردند. حضرت مريم به من گفت: اين سرور زنان و مادر شوهر تو، ابو محمد است. پس من گريستم و به او گلايه كردم كه چرا ابو محمد از ديدار من امتناع مى‏ كند. حضرت فاطمه علیها السلام فرمودند:

فرزندم، تو را كه مشرك به خداوندى، ديدار نمى‏ كند. و اين خواهرم، مريم، از دين تو به سوى خدا بيزارى مى‏ جويد؛ پس تو هم بگو «أشهد أنّ لا اله الا الله و أشهد أنَّ محمّداً رسول الله». تا اين را گفتم حضرت فاطمه علیها السلام، مرا به سينه‏ اش چسبانيد و روحم را پاك كرد و فرمود: اينك در انتظار ديدار ابو محمد باش.

شب بعد در خواب ابو محمد را ديدم. مثل اينكه به او گفتم: اى محبوب من! آيا پس از آن كه من خود را در راه محبت تو تلف كردم از من دورى مى‏ گزينى؟ گفت: دورى من از تو علّتى جز مشرك بودن تو نداشت. و حال كه اسلام آوردى هر شب به ديدار تو خواهم آمد تا آن كه خداوند ميان ما را در عالم واقع جمع كند. از آن شب تاكنون ديدار وى با من قطع نشده است.

وصال نرجس خاتون به محبوب

بشر می گويد: از آن زن پرسيدم: چگونه در ميان اسيران جاى گرفتى؟ پاسخ داد:

ابو محمد در يكى از شبها به من گفت: پدر بزرگت به زودى سپاهى را در روز فلان و فلان به‏ جنگ مسلمانان مى‏ فرستد. پس تو بايد در هيأت خدمتكاران و از فلان راه به صورت ناشناس خود را در اين سپاه داخل كنى. من نيز چنان كردم. سپس جلوداران سپاه مسلمانان به ما برخوردند و با ما جنگ كردند و چنان شد كه خود ديدى. هيچ كس جز تو درنيافت كه من دختر پادشاه رومم. پيرمردى كه مرا به عنوان سهم غنيمت خويش برداشته بود از نامم پرسيد ولى من نام حقيقى خود را از وى پنهان كردم و گفتم نامم نرجس است.

بشر می گويد: به وى گفتم: عجيب است تو رومى هستى و زبانت عربى است؟ وى پاسخ داد: پدر بزرگم در تربيت من سعى وافرى داشت. او زنى را كه چندين زبان مى‏ دانست تعيين كرده بود كه هر صبح و شب نزد من مى ‏آمد و زبان عربى را به من ياد مى ‏داد بدين جهت من عربى را خوب فرا گرفتم.

بشر می گويد: چون آن زن را به خدمت حضرت ابوالحسن علیه السلام آوردم، حضرت از وى پرسيدند:

خداوند چطور عزّت اسلام و شرف محمد صلی الله علیه و آله و سلم، و اهل بيتش علیهم السلام، را به تو نشان داد؟ آن زن پاسخ داد: اى فرزند رسول خدا چگونه می توانم آن را شرح بدهم كه شما خود از من بدان آگاهتريد؟

حضرت ابوالحسن علیه السلام، به وى فرمودند: مى ‏خواهم تو را مورد اكرام قرار دهم. دوست دارم به تو ده هزار دينار يا مژده‏ اى به تو رسانم كه شرافت ابدى براى تو به ارمغان دارد. كدام يك را مى‏ خواهى؟ نرجس گفت: شرافت ابدى را مى ‏خواهم. امام علیه السلام فرمودند: تو را به فرزندى مژده مى‏ دهم كه شرق و غرب جهان را مى‏ گيرد و دنيا را از عدل و داد پر مى‏ كند چنان كه پيش از آن، از ظلم و جور پر شده باشد. نرجس پرسيد: اين فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمودند: از همان شوهرى كه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، تو را براى او خواستگارى كرده بود. آيا او را مى ‏شناسى؟ نرجس گفت: از شبى كه به دست سرور زنان جهان، حضرت فاطمه سلام الله علیها، اسلام آوردم شبى نيست كه او به ديدنم نيامده باشد. پس امام علیه السلام به خادم خود فرمودند: خواهرم حكيمه را فرا بخوان. چون حكيمه خاتون داخل شد، امام علیه السلام به او فرمودند: اين زن همان است كه گفته بودم. حكيمه خاتون آن زن را مدتى در آغوش گرفت و از ديدارش شاد شد.

آنگاه حضرت علیه السلام به حكيمه خاتون فرمودند: اى دختر رسول الله! او را به خانه ‏ات ببر و به وى واجبات و مستحبات را بياموز كه او همسر فرزندم ابو محمد علیه السلام و مادر قائم علیه السلام است.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.

*این نوشتار ترجمه بخشی از کتاب ارزشمند اعیان الشیعه نوشته مرحوم علّامه سید محسن امین عاملی می باشد.


دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

سعید بلوکی

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: