کد مطلب: ۹۹۳
تعداد بازدید: ۳۵۴۵
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار : ۱۶ آذر ۱۳۹۵ - ۱۳:۵۶
موضوع شماره ۳
سوار بر اسبم شدم و از ساربان خواستم سرعت حرکت را بیشتر کند که از بروز چنین حوادثی تا حدودی جلوگیری شود. ساربان که مردی صحرا دیده بود اینبار با تبسّمی بر لب نگاهی کرد و شروع ب گفتن خاطراتی کرد که در سال های متمادی در طول سفر های متعدّد برایش به وجود آمده بود...

توشه سفر

هوا به قدری گرم بود که پرده روی کجاوه نمی توانست از هُرم گرما بکاهد. بارها آب را به دست و صورت خود زدم تا شاید ذرّه ای التیام باشد در کوره این صحرا، امّا گویی آب قبل از رسیدن به پوست بخار می شود... گرمای شدید طاقت فرسا شده بود. به ساربان گفتم کاروان را متوقّف کند. او نیز همین کار را کرد و شتر را خوابانید. از کجاوه پایین آمدم تا به فرزند و همسرم سری بزنم و جویای احوال شان شوم. آنجا بود که علاوه بر آفتاب سوزان، زمین نیز همانند دیواره های تنوری آماده، هر جنبنده ای را نگران پخته شدن در این برهوت می کرد. به نزد همسر و فرزندم رسیدم، آنها نیز از شدّت گرما کلافه شده بودند. دست نوازش بر سر فرزندم کشیدم و همسرم را دلداری دادم. امّا شدید خسته و گلایه مند شده بودند، این در حالی بود که ظرفی از آب کنارشان دیدم برای رهایی از این گرمای غیر قابل وصف. با این میزان از مصرف آب در این بیابان خشک، شدیداً نگران ذخیره آب شدم و ترسیدم مبادا به حج نرسیم. آن هم زمانی که چند روزی بیشتر نیست از مدینه به راه افتاده ایم... همسرم گفت: یا ابراهیم بن ادهم! چاره ای بیاندیش تا تلف نشویم... آن هم در این رمل های داغ و تفتیده که حرکت نیز به کندی انجام می شود.

گفتم: آفتاب که از ظهر بگذرد حرارتش کاسته می گردد. در اولین منزلگاه خواهیم ایستاد و نفسی تازه می کنیم...

به ساربان گفتم حتماً منزل بعدی به اندازه کافی آب ذخیره کنیم. او نیز با صورتی خشکیده و سوخته از آفتاب بی امان حجاز و ترک هایی که روی پیشانی و گونه اش هویدا بود نگاهی به من انداخت و سری به نشانه تایید تکان داد.

در این هنگام صدای همهمه ای در انتهای کاروان شنیده شد... بی درنگ به سمت صدا حرکت کرده و خود را به انتهای کاروان رساندم. همسفران دور اسبی که روی زمین افتاده بود جمع شده بودند. علّت را جویا شدم، گفتند: السّاعه یک مار به اسب حمله کرد و آن را گزید. اسب بیچاره نفس های آخرش را می کشید. از گرمای بیش از اندازه که بگذریم خطرهای این بیابان خدا، مرد راه می طلبد... جبراً اسب را رها کردیم تا طعمه ی درّندگان و خزندگان و پرندگان گردد و خود را از لحاظ ذهنی آماده دشواری های گوناگون دیگر کردم.

سوار بر اسبم شدم و از ساربان خواستم سرعت حرکت را بیشتر کند که از بروز چنین حوادثی تا حدودی جلوگیری شود. ساربان که مردی صحرا دیده بود اینبار با تبسّمی بر لب نگاهی کرد و شروع ب گفتن خاطراتی کرد که در سال های متمادی در طول سفر های متعدّد برایش به وجود آمده بود...

ـ شیخ! عجول مباش که عجله کار شیطان است! در طول سال هایی که ساربان هستم، این بیابانِ خدا درس هایی به من داده که تا نبینی چراغ هدایتت نمی شود. از انواع گزنده و درّنده، بیماری و نا خوشی، گرمای بی امان روز و سرمای استخوان سوز شب! و هزاران نوع خطراتی که جان سالم از آن به در برده ام. با بیابان باید انس بگیری تا او نیز تو را در آغوش گرمش مثل مهر مادری...... در اثنای صحبتش در فاصله ای جلو تر صحنه ای عجیب دیدم که حواسم از صحبت های ساربان منصرف شد... چندین بار چشمان خود را باز و بسته و گرد و گشاد می کردم تا یقین کنم سراب نمی بینم و در این حرارت گرما دچار خطای دید نشده ام. دیدم کودکی خردسال تک و تنها در این بیابانی که ساربان ها گاهی در آن راه گم کرده یا در مخاطرات آن طاقت نیاورده و اسیر مرگ می شوند، طیّ طریق می کند. با خود گفتم: سبحان الله! به حقّ چیزهای ندیده! چگونه کودکی در این بیابان پهناور قدم بر می دارد، حال آنکه ما با این همه آذوقه و آب و مرکب ها طاقت مان طاق شده است؟!

اسب را هِی کردم و به سمت کودک رفتم. به او که رسیدم سلام کردم.

کودک که چهره ای معصوم و بسیار دلنشین داشت سرش را بالا آورد و جواب سلام داد... از عمق نگاهش می شد فهمید با کودکان دیگر بسیار تفاوت دارد و عمق نگاه پر جاذبه اش با سن و سال کودکانه اش قرن ها فاصله داشت. به او گفتم: در این بیابان قصد سفر به کدامین مقصد کرده ای؟

همانطور مؤدب پاسخ داد: به خانه پروردگارم...

ـ عزیز دلم! بر کودکی همچون تو ادای فریضه حج واجب نیست...

ـ ای شیخ! مگر ندیده ای از من کوچکتر ها را که مرده اند؟

جواب کودک به گونه ای بود که به خود گفتم: ابراهیم! مپندار با کودکی ساده سخن می گویی! پس دقّت کن تا کلام سبکی بر زبان جاری نکنی...

عرض کردم: توشه سفر و مرکب تو چیست؟

فرمود: توشه من تقوا و پرهیزکاری من، مرکب من دو پای من و مقصود من مولای من است...

دیگر مطمئن شده بودم با یک فرد آسمانی هم کلام شده ام... شخصی که جلوی من ایستاده بود بسیار فرا تر از یک کودک معمولی بود... پاسخ هایی که می داد کلام قدّیسان و پیامبران بود. از اسب پیاده شدم و سعی کردم با ادب و خضوع با ایشان برخورد کنم.

روبروی ایشان که ایستادم تماماً روبروی من ایستاده بود، به گونه ای که گمان می بردی تمام بدن چشم و گوش شده و با من سخن می گوید، از این همه کمالات و ادب در گفتار و کردار تعجّبم بیشتر بر انگیخته شده بود.

عرض کردم: در این آفتابِ سوزان و این صحرای بی آب و علف طعامی با تو نمی بینم...

فرمود: اى شيخ! آيا پسنديده است كسى تو را به خانه خود بخواند و تو با خود طعام و خوردنى ببرى؟

گفتم: نه آقازاده زیبنده نیست.

در آن هنگام به یاد مشقّات راه و لحظاتی افتادم که می توانستم با نگاه این آقازاده آن لحظات را موجب تقرّب خویش به خدای یگانه کنم...

فرمود: آن كه مرا دعوت فرموده مرا طعام مى خوراند و سيراب می فرمايد.

گفتم: پس عجله کن و سریع تر حرکت کن تا خود را به قافله ات برسانی...

فرمود: بر من است كوشش و بر خدا است مرا رسانيدن. مگر نشنیده ای قول خداوند تعالی را که فرمود: «وَ الَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ» (1) «کسانی که برای ما کوشیدند حتماً آنان را به راه های خود [که صراط مستقیم، راه کمال، بهشت و مقام قُرب است] هدایت می کنیم، به راستی که خداوند با نیکوکاران است.»

یا للعجب! این کودک از کدامین قبیله یا عشیره است که اینگونه مرا که پیرمردی هستم استاد شده... هر لحظه ای که با این کودک بر ما می گذشت از فصاحت و شیوایی کلامش بیشتر تحت تأثیر قرار می گرفتم... پس از خواندن این آیه نیز لحظاتی به سکوت گذشت و از عمق نگاه و نفوذ کلام این کودک عجیب متحیّر شده بودم. ناگهان اتفاقی افتاد که تصوّرش مشکل بود امّا به وقوع پیوست. جوانی بسیار خوشرو با جامه هایی سفید که نمی دانم از کجا آمد، نزد کودک رفت و با ایشان معانقه نمود.

سر چرخاندم و با نگاه به همراهانم، تعجّب را در چهره ایشان نیز دیدم... دیگر برایم مسجّل شده بود که اتّفاقات این روز عادی نیست. پس از معانقه آن دو با یکدیگر به سمت جوان رفتم، در چهره نورانی و ملکوتی اش خیره شدم و پرسیدم: تو را قسم می دهم به آنکه تو را اینچنین نیکو خلق کرده، به من بگو این کودک کیست؟

گفت: آیا او را نمی شناسی؟ اين على بن الحسين بن علىّ بن ابى طالب عليهم السّلام است.

عجب... به راستی که فقط از این خاندان می شود چنین کمالاتی را انتظار داشت. سپس خدمت علیّ بن الحسین علیه السّلام شتافتم و عرض کردم: قربان سرتان گردم، تو را سوگند مى دهم به حقّ پدرانت كه اين جوان كيست؟

فرمود: آيا او را نمى‏شناسى؟ اين برادر من خضر عليه السّلام است كه هر روز بر ما وارد مى شود و بر ما سلام مى‏كند.

نمی دانستم کدامین صحنه بیشتر جای شگفتی دارد! دیدار با خضر نبی علیه السّلام و یا دیدن کودکی بدون توشه و مرکب در صحرایی لم یزرع! پس به علیّ بن الحسین علیه السّلام عرض کردم: از تو مسألت مى ‏نمايم به حقّ پدرانت، که مرا خبر دهى چگونه اين صحرا و بيابان هاى بى آب را بدون زاد و توشه مى پيمايى؟

فرمود: من اين بيابان ها را مى پيمايم به زاد و توشه، و زاد و توشه من چهار چيز است.

عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! آن چهار چیز کدام اند؟

فرمود: تمامی دنیا را بدون استثناء مملکت خدا می دانم، و تمامى مخلوق را غلامان و كنيزان و عيال خدا می بینم، و اسباب و ارزاق را به دست قدرت خدا مى بینم، و قضا و فرمان خداى را در تمام زمين خداى نافذ مى بينم.

عرض کردم: همانا توشه شما خوب توشه اى است اى زين العابدين عليه السّلام! که تو با اين زاد و توشه صحرا های آخرت را مى ‏پيمايى چه رسد به صحراهای دنیا...

ایشان با همان لحن فصیح و دلنشین و با لبخندی که بر دریای چشمان عمیق شان نشسته بود خداحافظی گرمی کردند و رهسپار شدند... من نیز مات و مبهوت به حرکات و سکنات این عزیز خدا نگریستم و تا زمانی که از دیدگانم به خوبی دور شود نتوانستم نگاهم را از کودکی که بند بند وجودش را صفا و اخلاص و اعتماد به خدا تشکیل داده بردارم...

پی‌نوشت‌:

إِبْرَاهِيمُ‏ بْنُ‏ أَدْهَمَ‏ وَ فَتْحٌ الْمَوْصِلِيُّ قَالَ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا: كُنْتُ أَسِيحُ فِي الْبَادِيَةِ مَعَ الْقَافِلَةِ فَعَرَضَتْ لِي حَاجَةٌ فَتَنَحَّيْتُ عَنِ الْقَافِلَةِ فَإِذَا أَنَا بِصَبِيٍّ يَمْشِي فَقُلْتُ سُبْحَانَ اللَّهِ بَادِيَةٌ بَيْدَاءُ وَ صَبِيٌّ يَمْشِي فَدَنَوْتُ مِنْهُ وَ سَلَّمْتُ عَلَيْهِ فَرَدَّ عَلَيَّ السَّلَامَ فَقُلْتُ لَهُ إِلَى أَيْنَ قَالَ أُرِيدُ بَيْتَ رَبِّي فَقُلْتُ حَبِيبِي إِنَّكَ صَغِيرٌ لَيْسَ عَلَيْكَ فَرْضٌ وَ لَا سُنَّةٌ فَقَالَ يَا شَيْخُ مَا رَأَيْتَ مَنْ هُوَ أَصْغَرُ سِنّاً مِنِّي مَاتَ فَقُلْتُ أَيْنَ الزَّادُ وَ الرَّاحِلَةُ فَقَالَ زَادِي تَقْوَايَ وَ رَاحِلَتِي رِجْلَايَ وَ قَصْدِي مَوْلَايَ فَقُلْتُ مَا أَرَى شَيْئاً مِنَ الطَّعَامِ مَعَكَ فَقَالَ يَا شَيْخُ هَلْ يُسْتَحْسَنُ أَنْ يَدْعُوَكَ إِنْسَانٌ إِلَى دَعْوَةٍ فَتَحْمِلَ مِنْ بَيْتِكَ الطَّعَامَ قُلْتُ لَا قَالَ الَّذِي دَعَانِي إِلَى بَيْتِهِ هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِي فَقُلْتُ ارْفَعْ رِجْلَكَ حَتَّى تُدْرِكَ- فَقَالَ عَلَيَّ الْجِهَادُ وَ عَلَيْهِ الْإِبْلَاغُ أَ مَا سَمِعْتَ قَوْلَهُ تَعَالَى- وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ‏ قَالَ فَبَيْنَا نَحْنُ كَذَلِكَ إِذْ أَقْبَلَ شَابٌّ حَسَنُ الْوَجْهِ عَلَيْهِ ثِيَابٌ بِيضٌ حَسَنَةٌ فَعَانَقَ الصَّبِيَّ وَ سَلَّمَ عَلَيْهِ فَأَقْبَلْتُ عَلَى الشَّابِّ وَ قُلْتُ لَهُ أَسْأَلُكَ بِالَّذِي حَسَّنَ خَلْقَكَ مَنْ هَذَا الصَّبِيُّ فَقَالَ أَ مَا تَعْرِفُهُ هَذَا عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ فَتَرَكْتُ الشَّابَّ وَ أَقْبَلْتُ عَلَى الصَّبِيِّ وَ قُلْتُ أَسْأَلُكَ بِآبَائِكَ مَنْ هَذَا الشَّابُّ فَقَالَ أَ مَا تَعْرِفُهُ هَذَا أَخِيَ الْخَضِرُ يَأْتِينَا كُلَّ يَوْمٍ فَيُسَلِّمُ عَلَيْنَا فَقُلْتُ أَسْأَلُكَ بِحَقِّ آبَائِكَ لَمَّا أَخْبَرْتَنِي بِمَا تَجُوزُ الْمَفَاوِزَ بِلَا زَادٍ قَالَ بَلْ أَجُوزُ بِزَادٍ وَ زَادِي فِيهَا أَرْبَعَةُ أَشْيَاءَ قُلْتُ وَ مَا هِيَ قَالَ أَرَى الدُّنْيَا كُلَّهَا بِحَذَافِيرِهَا مَمْلَكَةَ اللَّهِ وَ أَرَى الْخَلْقَ كُلَّهُمْ عَبِيدَ اللَّهِ وَ إِمَاءَهُ وَ عِيَالَهُ وَ أَرَى الْأَسْبَابَ وَ الْأَرْزَاقَ بِيَدِ اللَّهِ وَ أَرَى قَضَاءَ اللَّهِ نَافِذاً فِي كُلِّ أَرْضِ اللَّهِ فَقُلْتُ نِعْمَ الزَّادُ زَادُكَ يَا زَيْنَ الْعَابِدِينَ وَ أَنْتَ تَجُوزُ بِهَا مَفَاوِزَ الْآخِرَةِ فَكَيْفَ مَفَاوِزُ الدُّنْيَا. (2)

(1) سوره عنكبوت، آيه 69.

(2) مناقب ابن شهرآشوب ج 3 ص 280. بحار الأنوار، ج‏ 46، ص 38

 

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

مجید صمدیان

نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
دانشجو
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۵:۰۱ - ۱۳۹۵/۰۹/۱۷
0
1
سلام
داستاناتون خیلی خوبه ممنون
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۳:۵۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۲
0
1
با سلام خوب بود و اهل بیت فقط اهل علم تدبیر هستن.
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: