نجات هود(ع) و مؤمنان
چنانکه در قرآن، آیه 58 سوره هود آمده، خداوند میفرماید: «و هنگامی که فرمان عذاب ما فرا رسید، هود و كسانى را كه به او ایمان آورده بودند، به رحمت خود نجات دادیم، و آنها را از عذاب شدید رهایى بخشیدیم.»
مطابق پارهای از روایات، هود و اطرافیانش، بعد از هلاكت قوم، به سرزمین حضرموت كوچ نموده، و تا آخر در آنجا زیستند.
مولانا در كتاب مثنوى، ماجراى نجات هود و ایمان آورندگان را در اشعار خود ترسیم نموده كه خلاصه شرح آن چنین است:
هنگامی که طوفان شدید و تندباد سركش (هفت شب و هفت روز) بر قوم عاد فرود آمد، به هر كس كه میرسید، او را میکوبید و به هلاكت میرسانید، حضرت هود(ع) در همان روز اول عذاب، به دور خود و افرادى كه به او ایمان آورده بودند، خط دایرهای كشید و به آنها فرمود:
هشت روز در میان این دایره بمانید، و اعضاى متلاشی شده تبهكاران را در بیرون از دایره تماشا كنید.
طوفان سركش به آنان که در داخل دایره بودند، کوچکترین آسیبى نرساند، بلكه همان طوفان نسیم روحافزایی براى آنها بود، ولى جسدهاى كافران در هوا، گاهى با سنگ برخورد میکرد، و گاهى طوفان آنچنان بدن آنها را به یكدیگر میزد كه استخوانهایشان مانند دانههای خشخاش ریز ریز، بر زمین میریخت:
بر هوا بردى فكندى بر حَجَر| تا دریدى لحم و عظم از یکدگر
یك گُرُه را بر هوا بر هم زدى| تا چو خشخاش، استخوان ریزان شدی
هود گِرد مؤمنان خط میکشید| نرم میشد باد كآنجا میرسید
هر كه بیرون بود از آن خط جمله را| پارهپاره میشکست اندر هوا
همچنین باد آجل با عارفان| نرم و خوش همچون نسیم بوستان[1]
بهشت شدّاد و هلاكت او قبل از دیدار بهشت خود
بعضى در ذیل آیات 6 تا 8 سوره فجر ماجراى بهشت شدّاد و هلاكت او را قبل از دیدار آن بهشت نقل کردهاند. در این آیات چنین میخوانیم:
(اَلَم تَرَ كَیفَ فعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ * اِرَمَ ذاتِ العِمادِ * الَّتى لَم یُخلَق مِثلُها فِى البِلادِ)
آیا ندیدى پروردگارت با قوم عاد چه كرد؟ با آن شهر اِرَم و با عظمت عاد چه نمود؟ همان شهرى كه مانندش در شهرها آفریده نشده.
روایت شده: عاد كه حضرت هود(ع) مأمور هدایت قوم عاد شد، دو پسر به نام «شدّاد» و «شدید» داشت، عاد از دنیا رفت، شدّاد و شدید با قلدرى جمعى را به دور خود جمع كردند و به فتح شهرها پرداختند، و با زور و ظلم و غارت بر همهجا تسلط یافتند، در این میان، شدید از دنیا رفت، و شدّاد تنها شاه بیرقیب كشور پهناور شد، غرور او را فراگرفت [هود(ع) او را به خداپرستى دعوت كرد، و به او فرمود: اگر به سوی خدا آیى، خداوند پاداش بهشت جاوید به تو خواهد داد، او گفت: بهشت چگونه است؟ هود(ع) بخشى از اوصاف بهشت خدا را براى او توصیف نمود. شدّاد گفت: این که چیزى نیست من خودم این گونه بهشت را خواهم ساخت، كبر و غرور او را از پیروى هود(ع) بازداشت].
او تصمیم گرفت از روى غرور بهشتى بسازد تا با خداى بزرگ جهان عرضاندام كند، شهر اِرَم را ساخت، صد نفر از قهرمانان لشگرش را مأمور نظارت ساختن بهشت در آن شهر نمود، هر یك از آن قهرمانان هزار نفر كارگر را سرپرستى میکردند و آنها را به كار مجبور میساختند.
شدّاد براى پادشاهان جهان نامه نوشت كه هر چه طلا و جواهرات دارند همه را نزد او بفرستند، و آنها آنچه داشتند فرستادند.
آن قهرمانان مدت طولانى به بهشت سازى مشغول شدند، تا اینکه از ساختن آن فارغ گشتند، و در اطراف آن بهشت مصنوعى، حصار (قلعه و دژ) محكمی ساختند، در اطراف آن حصار هزار قصر باشکوه بنا نهادند، سپس به شدّاد گزارش دادند كه با وزیران و لشگرش براى افتتاح شهر بهشت وارد گردد.
شدّاد با همراهان، با زرق و برق بسیار عریض و طویلى به سوی آن شهر (كه در جزیرةالعرب، بین یمن و حجاز قرار داشت) حركت كردند، هنوز یك شبانهروز وقت میخواست كه به آن شهر برسند، ناگاه صاعقهای همراه با صداى كوبنده و بلندى از سوى آسمان به سوی آنها آمد و همه آنها را به سختی بر زمین كوبید، همه آنها متلاشی شده و به هلاكت رسیدند.[2]
دلسوزى عزرائیل براى دو نفرى كه یك نفرش شدّاد بود
روزى رسول خدا (ص) نشسته بود، عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد، پیامبر(ص) از او پرسید: اى برادر! چندین هزار سال است كه تو مأمور قبض روح انسانها هستى، آیا در هنگام جان كندن آنها دلت براى كسى رحم آمد؟
عزرائیل گفت: در این مدت دلم براى دو نفر سوخت:
1. روزى دریا طوفانى شد و امواج سهمگین دریا یك كشتى را در هم شكست، همه سرنشینان كشتى غرق شدند، تنها یك زن حامله نجات یافت، او سوار بر پاره تخته كشتى شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیرهای افكند، در این میان فرزند پسرى از او متولد شد، من مأمور شدم جان آن زن را قبض كنم، دلم به حال آن پسر سوخت.
2. هنگامی که شدّاد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بینظیر خود پرداخت، و همه توان و امكانات ثروت خود را در ساختن آن صرف كرد، و خروارها طلا و گوهرهاى دیگر براى ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تكمیل شد[3] وقتی که خواست از آن دیدار كند، همین که خواست از اسب پیاده شود و پاى راست از ركاب بر زمین نهاد، هنوز پاى چپش بر ركاب بود كه فرمان از سوى خدا آمد كه جان او را قبض كنم، آن تیرهبخت از پشت اسب بین زمین و ركاب اسب گیر كرد و مُرد، دلم به حال او سوخت از اینرو كه او عمرى را به امید دیدار بهشتى كه ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نیفتاده بود، اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت: اى محمّد! خدایت سلام میرساند و میفرماید: به عظمت و جلالم سوگند كه آن كودك همان شدّاد بن عاد بود، او را از دریاى بیکران به لطف خود گرفتیم، بى مادر تربیت كردیم و به پادشاهى رساندیم، در عین حال كفران نعمت كرد، و خودبینى و تكبّر نمود، و پرچم مخالفت با ما برافراشت، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند كه ما به كافران مهلت میدهیم ولى آنها را رها نمیکنیم، چنانکه در قرآن میفرماید:
«إنَّما نُملِى لَهُم لِیَزدَادُوا اِثماً وَ لَهُم عَذابٌ مُهینٌ»
ما به آنها مهلت میدهیم تنها براى اینکه بر گناهان خود بیفزایند، و براى آنها عذاب خوارکنندهای آماده شده است.[4]
شاعر معروف معاصر پروین اعتصامى این ماجرا را [كه به قولى مربوط به نمرود است] با اشعار ناب خود چنین سروده است:
کشتِنی ز آسیب موجى هولناك| رفت وقتى سوى غرقاب هلاك
تندبادی، كرد سیرش را تباه| روزگار اهل كشتى شد سیاه
بندها را تار و پود، از هم گسیخت| موج، از هر جا كه راهى یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد| زان گروه رفته، طفلى ماند خرد
بحر را گفتم دگر طوفان مكن| این بناى شوق را، ویران مكن
در میان مستمندان، فرق نیست| این غریق خُرد، بهر غرق نیست
امر دادم باد را، كان شیرخوار| گیرد از دریا، گذارد در كنار
سنگ را گفتم به رویش خنده کن| نور را گفتم دلش را زنده کن
لاله را گفتم، كه نزدیكش بروى| ژاله را گفتم، كه رخسارش بشوی
خار را گفتم، كه خلخالش مكن| مار را گفتم، كه طفلك را مزن
گرگ را گفتم، تن خردش مدر| دزد را گفتم، گلوبندش مبر
***
ایمنى دیدند و ناایمن شدند| دوستى كردم، مرا دشمن شدند
تا كه خود بشناختند از راه و چاه| چاهها كندند مردم را به راه
قصهها گفتند بیاصل و اساس| دزدها بگماشتند از بهر پاس
دیوها كردند دربان و وكیل| در چه محضر؟ محضر حىّ جلیل
وا رهاندیم آن غریق بینوا| تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر، آن نور تجلّى، دود شد| آن یتیم بی گنه، «نمرود» شد[5]
كردمش با مهربانیها بزرگ| شد بزرگ و تیرهدلتر شد ز گرگ
خواست تا لاف خداوندى زند| برج و باروى خدا را بشكند
پشهای را حكم فرمودم كه خیز| خاكش اندر دیدهی خودبین بریز[6]
(پایان داستانهای زندگی حضرت هود(ع))
پینوشتها:
[1] دیوان مثنوى، به خطر میرخانى، دفتر یك، ص 24.
[2] مجمع البیان، ج 1، ص 486 و 487.
[3] اوصاف این بهشت بسیار پر زرق و برق در شهر اِرَم، در كتاب مجمعالبیان، ج 10، ص 486 و 487 آمده است.
[4] سوره آلعمران، آیه 178؛ جوامع الحكایات محمّد عوفى، با تصحیح دكتر جعفر شعار، ص 365.
[5] باید در اینجا گفت: «آن یتیم بی گنه شدّاد شد.»
[6] و در مورد شعر آخر باید گفت:
«آتشی را حکم فرمودم که خیز| دودش اندر دیده خودبین بریز»
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمّد محمّدی اشتهاردی