عدیّ فرزند حاتم بن عبد الله بن سعد طائی، کنیهاش «ابو طریف» و به قولی «ابو وهب» بود. او در عصر جاهلیّت و عصر اسلام، همواره رئیس قبیلهی طی و مردی باشخصیت و از عقلا و سخاوتمندان روزگار بود. وی در سال نه یا ده هجری اسلام آورد و از اصحاب رسول خدا گردید. در فتح عراق حضور داشت و سپس از اصحاب مخلص امیر مؤمنان علیه السّلام گردید و ساکن کوفه شد و در سه جنگ جمل، صفّین و نهروان در رکاب حضرت شرکت جست. در جمل یکی از فرزندانش به شهادت رسید و خودش یک چشمش را از دست داد. در صفّین نیز سه فرزند دیگر او به شهادت رسیدند.
بنا بر این او به همراه فرزندانش پیوسته در نبردهای علی علیه السّلام همراه آن حضرت بودند. سخنان او در برابر فتنهآفرینان، نشانی از درک عمیق او از وقایع و موضع علی علیه السّلام و نیز استوار گامی وی در صراط حق است، ازجمله این کلام ارجمند او که: «ایّها النّاسُ! انَّهُ وَ اللهِ لَو غَیرُ علیٍّ دَعانا اِلی قتالِ اَهلِ الصَّلاةِ ما اَجَبناهُ/ ای مردم! به خدا سوگند، اگر کس دیگری جز علی علیه السّلام ما را به جنگ با نمازگزاران فرامیخواند، پاسخ مثبت نمیدادیم». عدی در صفّین از کسانی بود که با توجّه به منطق استوارش از سوی امیرالمؤمنین علی علیه السّلام برای گفتگو با دشمن برگزیده شد. معاویه، عدی را بزرگ میداشت و به وی حرمت مینهاد، امّا او در مناسبتهای مختلف از امام علی علیه السّلام یاد میکرد و آن بزرگوار را میستود و در مقابل معاویه موضع حق مدارانهاش را از دست نمیداد.
محدّثان 66 حدیث از او نقل کردهاند. نقل است که او سخنگویی حاضرجواب و ناطقی توانمند بود. وی سرانجام در سال 68 هجری در شهر کوفه و در سنّ 120 سالگی جهان را بدرود حیات گفت. پدر عدی، حاتم طائی در سخاوتمندی بینظیر بود که کرم و سخاوت او شهرهی دهر گردیده و همگان در بخشش و عطا به او مثل میزنند. عدی نیز مردی کریم و سخاوتمند بود، او حتّی نزد قبایل و اقوام دیگر نیز از منزلت و جایگاه رفیع برخوردار بود.
حملهی سپاه اسلام به قبیلهی عدی
عدی بن حاتم در شعبان سال نهم و به روایتی سال دهم هجری درحالیکه نصرانی بود، در مدینه به محضر رسول خدا صلّی الله علیه و آله شرفیاب شد و اسلام آورد. او مورد اکرام و احترام رسول خدا صلّی الله علیه و آله قرار گرفت و حضرت از او به گرمی استقبال نمودند. ابن هشام و دیگر مورّخان شرح اسلام آوردن عدی بن حاتم را از قول خودش چنین نقل میکنند که او گفت: من بزرگ قوم و قبیلهی خود بودم و رسم قانون ریاست در میان اعراب جاهلی بر این بود که یکچهارم از اموال و املاک و عایدات قوم خود را تصاحب میکرد.
چون شنیدم که محمّد صلّی الله علیه و آله مدّعی پیامبری است و عدّهای به او گرویده و دولت کوچکی به مرکزیّت مدینه تشکیل داده است، چون نصرانی بودم از این خبر بسیار بیمناک شدم و هرلحظه احساس خطر میکردم، ازاینرو به غلام خود دستور دادم که چند شتر تنومند را بهطور جداگانه بپروراند تا چنان چه یاران و پیروان محمّد (صلّی الله علیه و آله) بهسوی ما لشکرکشی نمایند بلافاصله در معیّت خانوادهام فرار نموده و خود را از مهلکه برهانم. در یکی از همین ایّام که در بیم و هراس به سر میبردم، غلامم خبر آورد از دور پرچمهایی پیداست و چون سؤال کردم، گفتند: اینها سپاهیان محمّدند و قصد ما را دارند و من هم که از قبل این خطر را پیشبینی میکردم، به همراه خانوادهام بر شترهای تربیتشده سوار شده بهسوی شام حرکت نمودیم و در آنجا به همکیشان نصرانی خود پیوستم.
اسارت خواهر عدی
امّا در این هجوم سپاه اسلام، خواهر عدی، به نام سفانه به همراه سایر بستگانش به اسارت درآمدند و به مدینه منتقل شدند. عدی میگوید: خواهرم سفانه برایم نقل کرد که ما را در محلی در مقابل مسجد مدینه که همه اسیران در آن نگهداری میشدند محبوس کردند. چون رسول خدا صلّی الله علیه و آله ازآنجا عبور کرد، من برخاستم و گفتم: ای رسول خدا! پدرم از دنیا رفته و سرپرستم فرار کرده، بر من منّت بگذار و مرا آزاد کن که خداوند بر تو منّت بگذارد. پیامبر پرسید: سرپرست تو چه کسی بود؟ گفتم: برادرم عدی بن حاتم. پیامبر تنها به این جمله اکتفا نمود و فرمود: آیا از خدا و پیامبر او فرار کرده است؟ و دیگر چیزی نفرمود و عبور کرد و مرا رها نمود، تا فردای آن روز باز رسول خدا به من عبور کرد و من سخنان قبل را تکرار کردم و حضرت نیز همان سخنان را تکرار نمود.
روز سوّم که پیامبر از مقابلم عبور کرد دیگر ناامید شده بودم چیزی نگفتم. شخصی که پشت سر آن حضرت حرکت میکرد به من اشاره کرد که برخیز و با حضرت سخن بگو. من برخاستم و همان سخنان روز اوّل را تکرار کردم. در اینجا پیامبر مرا مورد لطف و محبّت خویش قرار داده و به من فرمود: «شتاب مکن، من میخواهم تو را در امانت کسانی که مورد وثوق و اطمینان باشند به وطنت بازگردانم». سپس خواهرم در مورد آن شخصی که پشت سر پیامبر حرکت میکرد و او را راهنمایی کرده بود که با رسول خدا صحبت کند، پرسیده بود، گفتند: او علی بن ابیطالب علیه السّلام است.
رسول خدا صلّی الله علیه و آله همینکه عدّهای از افراد قبیلهی طی که مردانی مطمئنّ و مورد اعتماد بودند، وارد مدینه شدند، سفانه خواهر عدی را آزاد کردند و در امانت آنها به شام فرستادند تا به فامیل و بستگانش ملحق شود و لباس مناسب و مخارج سفر او را به وی عطا کردند. عدی میگوید: او پس از ورود به شام و دیدار با من، مرا به شدّت ملامت و سرزنش نمود، زیرا من فقط خانوادهی خود را نجات داده بودم امّا خواهرم و دیگر بستگانم را تنها گذاشته بودم. بههرحال من به او حق دادم و اعتراض و انتقاد او را بهحق دانستم که از کوتاهی و قصورم بگذرد و برخورد خود را با محمّد پیامبر اسلام، برایم بازگوید.
توصیهی خواهر عدی به او
خواهرم پس از بیان ملاقاتش با پیامبر خدا و لطف و محبّت حضرت به او، چنین گفت: ای برادر! اگر خیر دنیا و آخرت میخواهی، هر دو را نزد محمّد خواهی یافت. بهتر است هر چه زودتر خود را به او برسانی و مسلمان شوی، چراکه او اگر پیامبر واقعی باشد چه بهتر که زودتر تسلیم او شوی و فرمانش را گردن نهی که فضیلت از آنِ کسی خواهد بود که در ایمان به او تقدّم جوید و از دیگران پیشی بگیرد. و اگر هم پادشاه باشد و بخواهد در لباس رسالت جهان را تسخیر کند، باز هم تو ضرر نکردهای.
عدی مسلمان میشود
عدی میگوید: من پس از شنیدن سخنان خردمندانهی خواهرم رهسپار مدینه شدم و به حضور رسول خدا رسیدم. وقتی وارد شدم پیامبر در مسجد بود، بر او سلام کردم. حضرت از اسم من سؤال کرد. گفتم: عدی بن حاتم طائی هستم. حضرت به خاطر تکریم من از جا برخاست و بدون مقدّمه مرا به خانهی خود دعوت نمود تا خود به احترام من ضیافتی ترتیب دهد. هنگامیکه بهسوی خانهی پیامبر به راه افتادیم، در بین راه پیرزنی با پیامبر به گفتوگو پرداخت و سخنانش به طول انجامید و پیوسته بر خواستهی خود اصرار میورزید. در مقابل، پیامبر به سخنان او خوب گوش میداد و دقّت میکرد. با خود گفتم به خدا سوگند این مرد به پادشاهان نمیماند. چگونه ممکن است پادشاهی برای پیرزنی از رعایای خود این قدر اهمّیّت قائل باشد. اندیشیدم که این خصلت از صفات انبیاء الهی است.
بههرتقدیر وارد منزل پیامبر شدم و آن حضرت با دست خود فرش کوچکی را برایم گسترانید و مرا با اصرار روی فرش نشاند و خود روی زمین نشست. این تواضع خالصانه مرا شیفته و دلباختهی او نمود. دیگر مطمئن شدم او سفیر و نمایندهی خداست. در همین حال رسول خدا به من فرمود: «آیا مذهب تو رکوسی (یکی از شاخههای نصرانیّت) است؟» گفتم: آری. سپس حضرت به توضیح جزئیّات مذهب من پرداخت و من از آگاهی وی بر همهی شرایط و زوایای مذهب خود یقین کردم که او پیغمبر و فرستادهی خداست. حضرت در ادامه به شرح دین مبین اسلام و آیندهی مسلمین پرداخت و فرمود: «طولی نمیکشد که همین مسلمانان کاخهای سفید بابل را فتح خواهند کرد». عدی میگوید: من با شنیدن سخنان حضرت و رفتار جوانمردانهاش یقین به حقّانیّت او کردم و در همان روز ایمان آوردم. پس از گذشت مدّتی کوتاه با چشم خود شاهد فتح قصرهای بابل بودم و دیدم که چگونه زنی در امنیت کامل بهتنهایی از حیره به مکّه میرود و برمیگردد بدون اینکه خطری متوجّه او باشد.
همچنین خطیب بغدادی نقل میکند که پیامبر به عدی فرمودند: «اگر عمرت طولانی شود خواهی دید چنان امنیت برقرار باشد که اگر زمانی (زنان) از حیره به مکّه برای زیارت بروند و طواف کنند و برگردند، از هیچچیز جز خدا خوفی ندارند و باز اگر زنده باشی خواهی دید که قصرهای کسری را برای ما فتح خواهی کرد». عدی میگوید: زنده بودم و دیدم زنانی از حیره تا مکّه میرفتند و طواف میکردند و بازمیگشتند و هیچ خطری آنان را تهدید نمیکرد و غیر از خدا نمیترسیدند و خودم در سپاه اسلام بودم که کاخهای کسری را فتح کردیم.
ارادت نسبت به امیرالمؤمنین علی علیه السّلام
عدی با حماسههایی که در میدان نبرد جمل، صفّین و نهروان از خود به ظهور رساند و با اشعاری که سرود و ملاقاتی که با معاویه داشت، اعتقاد به ولایت و ایمان به حقّانیت حضرت علی علیه السّلام و خاندان پیامبر صلّی الله علیه و آله را بهخوبی نمایان ساخت و تا هنگام وفاتش دست از ارادت و ایمان به اهلبیت پیامبر صلّی الله علیه و آله برنداشت. کشی در رجال خود از فضل بن شاذان روایت میکند که: عدی بن حاتم چون ابو الهیثم و ابو ایّوب انصاری و خزیمة بن ثابت و جابر بن عبد الله و ... از پیشگامان رجعت به دامن ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السّلام است.
ابن مزاحم نقل میکند در یکی از روزهای سخت صفّین که شدّت جنگ بالاگرفته بود، عدی به جستوجوی امیرالمؤمنین علیه السّلام پرداخت، این در حالی بود که فقط از روی کشتهها یا پاها و دستهای قلم شده میگذشت. سرانجام علی علیه السّلام را در کنار پرچم قبیلهی بکر بن وائل یافت. عرضه داشت: یا امیرالمؤمنین! آیا برنمیخیزیم که تا پای مرگ و کشته شدن جنگ کنیم؟ حضرت به او فرمودند: نزدیک بیا. عدی نزدیک شد بهطوریکه گوش خود را کنار گونهی حضرت قرار داد. حضرت فرمودند: «آه! همانا عموم افرادی که همراه من هستند از من نافرمانی میکنند و (در عوض) معاویه در میان کسانی است که از او اطاعت میکنند و او را نافرمانی نمیکنند». از این نقل تاریخی روشن میشود که عدی از نزدیکان امام علیه السّلام بوده و حضرت مطلبی را که قصد نداشتند فاش شود به او فرمودهاند. از طرفی در اوج شدّت جنگ که بسیاری به دنبال بهانهای برای اتمام جنگ بودند، او همچنان برای جهاد در راه خدا آن هم در رکاب ولیّ خدا و حجّت حق امیرالمؤمنین علیه السّلام، اشتیاق فراوان داشت. عدی در اثبات ایمان و اعتقاد خود به امیرالمؤمنین علیه السّلام نهتنها خود در جنگهای جمل و صفّین و نهروان شرکت کرد و فداکاری نمود، بلکه فرزندان رشید خود را نیز در این راه فدا نمود.
پینوشت
برگرفته از کتابهای: اصحاب امام علی علیه السّلام ج2 ص836 تا 844/ دانشنامه امیرالمؤمنین ج13 ص391 تا 395.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
مسلم زکیزاده