بازگشت ابراهیم(ع) به فلسطین
در حالی که ابراهیم و هاجر، هر دو از فراق هم اشك میریختند از هم جدا شدند، ابراهیم به سوی فلسطین حركت كرد، هاجر و اسماعیل در مكه ماندند.
وقتی که ابراهیم به تپه «ذىطوى» رسید، همانجا كه اگر از آنجا سرازیر میشد دیگر هاجر و اسماعیل را نمیدید، نظرى حسرتبار به آنها نمود، آنگاه چنین دعا كرد:
«خدایا شهر مكه را شهر امنى قرار بده - خدایا من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگهدار - پروردگارا من بعضى از بستگانم (هاجر و اسماعیل) را در سرزمین بیآب و علف در كنار خانهای كه حرم تو است ساكن كردم تا نماز را بر پادارند، دلهای مردم را به سوی آنها و هدفشان متوجه ساز - و آنها را از انواع میوهها (ى مادى و معنوى) بهرهمند كن - خدایا مرا و فرزندانم را از نمازگزاران قرار بده - پروردگارا دعاى مرا بپذیر و تقاضاى مرا برآور - مرا بیامرز و از لغزشهایم بگذر، و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در روزى كه حساب قیامت برپا میشود بیامرز.»[1]
به این ترتیب ابراهیم با چشمى اشکبار، هاجر و اسماعیل را به خدا سپرد و به سوی فلسطین حركت كرد، در حالی که اطمینان داشت دعاهایش به اجابت میرسد، زیرا همه شرایط استجابت را دارا بود.
پیدایش چشمه زمزم سرآغاز توجه مردم به مكه
كعبه نخستین پرستشگاه یكتاپرستان بود كه ساختمان نخستین آن را حضرت آدم به فرمان خدا ساخت، سپس در عصر حضرت نوح بر اثر توفان ویران شد و اثرى از آن باقى نماند، اینك هاجر و اسماعیل در كنار همین ساختمان ویرانشده در دره کوههاى زمخت، تنها قرار گرفتهاند و به راستی که براى یك بانوى رنجدیده در كنار كودكش سكوت نمودن در چنین جایى بسیار وحشتناك است.
هاجر در آن شرایط سخت دل به خدا بست، صبر و استقامت را شیوه خود ساخت، در آن بیابان درخت خارى را دید، عبایش (چادرش) را روى آن درخت پهن كرد و سایهای تشكیل داد، و با فرزند خردسالش اسماعیل، زیر سایه آن نشست.
اینك خود را در میان امواج فكرهاى گوناگون میدید، گاهى به جسم ناتوان نور چشمش اسماعیل مینگریست، و زمانى به مهربانیهای ابراهیم و نامهرىهاى ساره و سرانجام در مورد سرنوشت خود و كودكش فكر میکرد، ولى یاد خدا دل تپندهاش را آرامش میداد، چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعیل در آن بیابان داغ و خشك اظهار تشنگى كرد.
كودك به پشت روى زمین افتاده و پاشنههای هر دو پاى را به زمین میساید، گویى از سنگ و خاك یارى میطلبد.
مادر دلسوخته و تنها به اسماعیل رنجور و تشنه مینگرد چه كند، اگر آب پیدا نشود میوه دلش و ثمره رنجهایش اسماعیل را از دست خواهد داد، برخاست و به اطراف رفت بلكه آبى پیدا كند، در چند قدمیاش دو كوه كوچك (كوه صفا و كوه مروه) بود، نمایى از آب را روى كوه صفا دید با شتاب به سوی آن دوید، ولى وقتى به آن رسید دید آب نیست و آبنما است، باز به سوی صفا حركت كرد و بار دیگر به سوی مروه و این رفت و آمد هفت بار تكرار شد، در حالی که گاهى به كودك بینوایش مینگریست كه نزدیك است از تشنگى جان دهد، مادر خسته شد و دید امیدش از هر سو بسته است، در حالی که اشك از چشمانش سرازیر بود به سوی فرزندش آمد، تا آخرین لحظات عمر او نزد كودكش باشد و عذر خود را بیان كند كه هان اى میوه قلبم هر چه توان داشتم به جستجو پرداختم ولى آبى نیافتم، تا به كودك رسید ناگهان دید از زیر پاهاى اسماعیل آب زلال و گوارا پیدا شده است.
عجبا این كودك از شدت تشنگى آنقدر ناله كرده و پاهاى كوچكش را به زمین ساییده كه به قدرت خدا، زمین طاقت نیاورده و آبش را بیرون ریخته است.
هاجر بسیار خوشحال شد، با ریگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: زمزم (اى آب آهسته باش) از این رو آب چشمه، زمزم نامیده شد و هماکنون كنار كعبه، قرار گرفته كه یادآور خاطره عجیب هاجر و اسماعیل است.
هاجر و اسماعیل از آب نوشیدند، نشاط یافتند، هاجر دید بار دیگر خداوند با امداد غیبى به فریاد آنها رسیده و دعاى همسرش ابراهیم مستجاب شده است، قلبش لبریز از توكل به خدا گردید.
طولى نكشید پرندگان از دور احساس كردند كه در این بیابان آب پیدا شده، دستهدسته به طرف آن آمدند و از آن نوشیدند.
حركت غیرعادی و دست جمعى پرندگان به سوی این چشمه و حتى رفت و آمد حیوانات وحشى به طرف آن باعث شد كه نخست طایفه «جُرهم» كه در عرفات (نزدیك مكه) سكونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند كنار آن چشمه، دیدند كودكى كنار مادرش نشسته و چشمه آبى در آنجا پدید آمده است، از هاجر پرسیدند تو كیستى و سرگذشت تو چیست؟
هاجر تمام ماجرا را براى آنها بیان كرد.
گروهى از سواران یمن كه در بیابان مكه در حرکت بودند، از حركت پرندگان احساس كردند آبى ظاهر شده، آنها نیز به دنبال سیر حركت پرندگان خود را كنار چشمه رساندند و دیدند بانویى همراه كودكش در كنار آب خوشگوارى نشسته است، تقاضاى آب كردند، هاجر به آنها آب داد، آنها نیز از نان و غذایى كه به همراه داشتند به هاجر دادند، و به این ترتیب طایفه جرهم و قبایل دیگر به مكه راه یافتند.
رفتهرفته مكه كه بیابانى سوزان، بیش نبود، روز به روز رونق یافت و هر روز کاروانهایی به آنجا میآمدند و روز به روز بر احترام هاجر افزوده میشد، و رفتهرفته خیمهها در كنار آن چشمه زده شد، و بیابان تبدیل به شهركى گشت.
هاجر خدا را سپاس گزارد كه دعاى همسرش به اجابت رسیده و قلبهای مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزیهای الهى برخوردار شده است، کاروانها نیز همواره شكر خدا میکردند كه به چنین موهبتى رسیدهاند.[2]
دیدارهای ابراهیم(ع) از هاجر و اسماعیل ابراهیم به فلسطین برگشت، اما كراراً براى دیدار نوردیدهاش اسماعیل و احوالپرسى از هاجر به مكه میآمد، او این راه طولانى را طى میکرد و از آنها خبر میگرفت، و از این که مشمول لطف الهى شدهاند و از مواهب الهى برخوردارند بسیار خوشحال میشد، ولى چندان در مكه نمیماند و به خاطر این که ساره ناراحت نشود، زود به فلسطین برمیگشت، این رفت و آمدهای ابراهیم بین فلسطین و مكه یك نكته عمیقى نیز دارد و آن این که فلسطین و مكه این دو سرزمین پر بركت از نظر مادى و معنوى، باید از آن خداپرستان واقعى باشد، و آنان که از تبار ابراهیم خلیل(ع) هستند، در طول تاریخ نگذارند دشمنان بشر بر این دو مكان مقدس سلطه یابند...
اسماعیل در كنار مادر مهربانش هاجر، کمکم بزرگ شد، عشایر جُرهم و افراد دیگر، فوقالعاده به او احترام میگذاشتند، و در میان آنها نوجوان و جوانى زیباتر و با کمال تر از اسماعیل نبود، او در میان آنها، چشم و چراغ بود، جالب اینکه با این که عشایر جرهم حاضر بودند به خاطر آب زمزم و... كه از اسماعیل به آنها رسیده بود معاش اسماعیل را تأمین كنند، ولى اسماعیل چنین برنامهای را قبول نداشت، بلكه خود به دنبال كار میرفت گاهى با دامدارى و گاهى با صیادى، معاش ساده خود و مادرش را تأمین میکرد، هرگز تن به احتیاج و نگاه كردن به دست دیگران نمیداد.
زندگى او و مادرش بسیار شیرین بود به خصوص وقتی که ابراهیم گاهى از آنها دیدار میکرد، زندگیشان شیرینتر میشد، نشستن این سه نفر كنار آب زلال زمزم و دست و صورت خود را شستن، صفاى دیگرى داشت صفایى كه در ظاهر و باطن بود، و هر كس را یاراى دستیابی به آن نیست.
اما طولى نكشید كه مادر مهربان اسماعیل، یعنى هاجر این بانوى رنجدیده و مهربان که گرد پیرى به دلش نشسته بود، و چروکهای چهرهاش حكایت از رنجهای طاقتفرسای او میکرد، به لقاءالله پیوست، و اسماعیل آن مادر مهربان، یگانه مونس شبها و روزها، و آن مرهم زخمهایش را از دست داد.[3]
به راستی چقدر رنجآور است كه مادرى اینچنین كنار یگانه یادگارش از دنیا برود و پیوند این دو محبوب را به فراق مبدل سازد ولى چه باید كرد، این كار دنیاى فانى است كه عزیزان را از هم جدا میکند و تا انسان میخواهد كمى به خود سر و سامان بدهد، با تلخى و رنج دیگرى روبرو میشود كه به قول شاعر:
افسوس كه سوداى من/ تا پخته شود خامى من
سوخته خام است/ عمر تمام است
دودمان جُرهم و عمالقه اسماعیل را تنها نگذاشتند، براى او با موافقت خود همسرى انتخاب كرده، و اسماعیل با دخترى به نام «سامه» ازدواج كرد ابراهیم به شوق دیدار جوانش براى چندمین بار از فلسطین به سوی مكه رهسپار شد، سوار بر الاغ، خسته و کوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود میگفت تمام این رنجها با دیدار اسماعیل و هاجر، رفع خواهد شد، ولى این بار وقتى نزدیك رسید دید هاجر به پیش نمیآید، کمکم به پیش آمد با زنى رو به رو شد كه همسر اسماعیل بود، پس از احوالپرسى فهمید كه هاجر از دنیا رفته است، قلب مهربان ابراهیم به تپش افتاد، به یاد مهربانیهای هاجر اشك ریخت، و از این مصیبت جانكاه به خدا پناه برد...
از همسر اسماعیل پرسید: شوهرت اسماعیل كجاست؟
همسر گفت: شوهرم به شكار رفته است.
ابراهیم پرسید: حال و وضع شما چطور است؟
همسر گفت: بسیار بد است.
این زن نالایق، اصلاً به ابراهیم پیر و خسته و تازه از راه رسیده احترام نكرد، و حتى با جوابهای بیادبانه خود، دل این مرد خدا را آزرد، ابراهیم هر وقت به آنجا میآمد با همسر مهربانش روبرو میشد، هاجر باصفا، هاجر مهربان، هاجرى كه شریك غم و شادى شوهر بود، اینك كه با این زن بیادب روبرو میشد، زنى كه از كمالات انسانى و معنوى بویى نبرده است، قدر و ارزش هاجر بیشتر احساس میشد، ولى چه باید كرد، دنیا از این ماجراها را بسیار دیده و خواهد دید.
پینوشتها: [1] سوره ابراهیم، آیات 35 تا 41.
[2] اقتباس از بحار، ج 12، ص 114.
[3] بنا بر قول دیگر (چنانکه خواهیم گفت) هاجر پس از پایان ساختمان كعبه از دنیا رفت.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمّد محمّدی اشتهاردی