اشاره
«عابس» فرزند «أبيشبيب» است.(۱) او از اصحاب حديث و از رؤساي قبيله «بنيشاكر» بود از تيره همدان بود.(۲) قبيله «بنوشاكر» در روزگار صفين شديدا مورد مدح اميرمؤمنان عليهالسلام قرار گرفتند. آن حضرت درباره آنها فرمود: «لو تمت عدتهم الفا لعبد الله حق عبادته؛(۳) اگر تعداد آنها به هزار ميرسيد، خداوند آن گونه كه سزاوار بود پرستش ميشد». او از شيعيان ائمه اطهار عليهمالسلام، مردي اهل كمال، زهد و ورع بود. بسيار زندهدل و شبزندهدار بود. پارهاي از ويژگيهاي او را «ابومخنف» در باب كوفه و مسلم، مورد توجه قرار داده و نگاشته است.(۴)
حمايت عابس از امام
مسلم بن عقيل بعد از ورود به كوفه، وارد منزل مختار بن ابيعبيد گرديدند، و براي مردم نامهي امام حسين عليهالسلام را خواندند. در اين هنگام عابس بن ابيشبيب شاكري از جاي برخاستند و بعد از حمد و ثناي الهي گفتند: من از ديگران سخن نميگويم و نميدانم در دلهاي آنها چه ميگذرد و از جانب آنها وعده فريبنده نميدهم، به خدا سوگند از چيزي كه تصميم گرفتهام سخن ميگويم، به خدا سوگند اگر دعوتم كنيد اجابت ميكنم و با دشمنانتان خواهم جنگيد، و در راه خدا با شمشيرم ميجنگم تا به شهادت برسم».(۵)او پس از شهادت شوذب وارد ميدان رزم شد و در برابر امام ايستاد. به آن حضرت سلام كرد و اين گونه گفت: «اي اباعبدالله! آگاه باش، به خدا سوگند، بر روي زمين خواه نزديك يا دور، كسي نزد من عزيزتر از شما نيست، و كسي را چون شما دوست ندارم. اگر قدرت داشته باشم كه ظلم را از شما به چيزي كه عزيزتر از جان و خونم باشد دور كنم، چنين خواهم كرد. سلام بر شما اباعبدالله! شهادت ميدهم كه بر هدايت شما و هدايت پدرتان استوار هستم».(۶) درسي كه ميتوان گرفت: او با زبان و عمل در خدمت امام خود بود و تلاش ميكرد تا ادعاي خود را به زينت عمل بيارايد.گونه شهادتش شاهد اين بيان است.
شهادت عابس
«عابس بن شبيب شاكري» پس از بيان اراداتش به مقام ولايت در حالي كه شمشيرش آخته بود و زخمي بزرگ بر پيشاني داشت وارد ميدان رزم شد و با فريادي بلند مبارز طلبيد.(۷) «ربيع بن تميم همداني» ميگويد:«همين كه ديدم كسي به ميدان روميآورد، او را شناختم. من عابس را در غزوات و جنگها ديده بودم. او شجاعترين مردم بود. فرياد زدم: اي مردم: «هذا اسد الاسود هذا ابنشبيب؛ او شير شيران رزم، پسر شبيب است». سپس گفتم: «مبادا كسي به تنهايي با او درآويزد». پس عابس فرياد ميزد: «الا رجل، الا رجل؟؛ آيا مردم رزم نيست، مرد رزم نيست؟»هيچ كس به سوي او پاي پيش نمينهاد. در اين ميان فرياد عمر بن سعد بلند شد كه او را سنگباران كنند. از هر طرف سنگ به سوي او پرتاب ميشد. «عابس» وقتي هجوم ناجوانمردانه دشمن را ديد، زره از تن به در كرد و پشتبند را گشود و به دور انداخت.گوشت و پوست آن مرد دلاور با برخورد سنگها آسيب ديد، ولي او از مرگ هراسي نداشت. اين بود كه حمله سختي را آغاز كرد و با نبرد قهرمانانهاش بيش از بيست نفر از آن ذليلان را به خاك انداخت. سرانجام، طاقتي براي او نمانده بود كه به محاصره دشمن درآمد.(۸)
پس او را به شهادت رسانيدند و سر مباركش را از بدن جدا ساختند. پس از شهادتش ديدم كه بزرگ هر گروه ميگفت: «من او را كشتهام» و ديگري ميگفت: «من او را به قتل رسانيدهام» هر يك از آن سپاه سنگدل براي فخر و شرف خويش تلاش ميكرد تا كشتن او را به خود منسوب كند و سر بريدهاش را به خود اختصاص دهد. ابنسعد به اين نزاع پايان داد و گفت: او را يك نفر نكشته است.(۹) آري، اين سر پس از «عبدالله بن عمير كلبي» و «عمر بن جناده» سومين سري بود كه به سوي امام حسين عليهالسلام پرتاب ميشد.(۱۰) «عابس» در زيارت رجبيه و ناحيه مقدسه اين گونه مورد خطاب امام قرار گرفته است: السلام علي عابس بن شبيب الشاكري؛(۱۱) سلام بر عابس پسر شاكري.
درسي كه ميتوان گرفت:
برهنه شدن عابس در برابر سنگاندازان سزاوار تأمل است. برخورد او گوياي اوج ايمان، معرفت، و يقينش به ساحت مقدس امام و راه مستقيم آن ولي الله الاعظم است. آري هرگاه عشق به اوج كمال رسد، چنان انسان از خود بيخود ميشود كه همه چيز را خالصانه و بيپيرايه بر در دوست مينهد.
ادامه دارد...
------------------------------------------------------
پی نوشتها:
۱. الارشاد، ج ۲، ص ۱۰۵
۲. مقتل الحسين مقرم، ص ۳۱۲
۳. اقبال الاعمال، ج ۳، ص ۷۹ و ۳۴۶
۴. طه، آيه ۳۹
۵. تاريخ الامم و الملوك، ج ۵، ص ۴۴۳
۶. ابصار العين، ص ۱۲۶
۷. ابصار العين، ص ۱۲۷
۸. مقتل الحسين مقرم، ص ۳۱۲
۹. تاريخ الامم و الملوك، ج ۵، ص ۳۵۵
۱۰. فسلم عليه و قال: «يا اباعبدالله، اما و الله ما أمسي علي ظهر الارض قريب و لا بعيد اعز علي و لا احب الي منك و لو قدرت علي ان ادفع عنك الضميم و القتل بشيء اعز علي من نفسي و دمي لفعلته. السلام عليك يا اباعبدالله، اشهد الله اني علي هديك و هدي ابيك» مقتل الحسين مقرم، ص ۳۱۲؛ ابصارالعين، ص ۱۳۸؛ تاريخ الامم و الملوك، ج ۵، ص ۴۴۴
۱۱. تاريخ الامم و الملوك، ج ۵، ص ۴۴۴