دیدارکنندگان امام(ع) در غیبت کبری
در اینجا مناسب دیدم به ذکر چند نمونه از کسانی که در زمان غیبت به حضور حضرت قائم(ع) شرفیاب شدهاند و به این سعادت عظمی رسیدهاند، بپردازم تا شاید ره گشایی برای روشندلان پاکسیرت باشد و آنها نیز با ایجاد شرایط و التماس از درِ این خانه، به این سعادت نائل گردند و ناامید نشوند.[1]
1 - امام زمان(ع) به صابونی اجازه دیدار نداد
مردی صالح و خیراندیش در بصره عطّاری میکرد، وی داستان عجیبی دارد که از زبان خودش خاطرنشان میگردد:
عطّار میگوید: در مغازه نشسته بودم که دو نفر برای خرید سدر و کافور به در دکان من آمدند، از گفتار و سیمای آنان دریافتم که اهل بصره نیستند و از شخصیتهای بزرگوار میباشند، از حال و دیار آنان پرسیدم، آنها کتمان کردند، من هر چه اصرار مینمودم آنان نیز اصرار به پاسخ ندادن میکردند.
آخرالامر آن دو نفر را قسم به حضرت رسول(ص) دادم که خود را معرفی کنند، چون دیدند من دستبردار نیستم، گفتند: ما از ملازمان و چاکران درگاه حضرت ولیعصر حجّت بن الحسن العسکری(ع) هستیم، شخصی از نوکران آن درگاه با عظمت از دنیا رفته است، صاحب آن ناحیه ما را مأمور کرد که از تو سدر و کافور خریداری کنیم.
فهمیدم که اینان از یاران آن حضرت هستند، بیاختیار به دست و پای آنها افتادم و تضرّع و زاری کردم که حتماً باید مرا به آن حضرت برسانید. یاران حضرت گفتند: مشرّف شدن به حضور آن سرور منوط به اجازه ایشان است!
گفتم: مرا نزدیک آن حضرت ببرید، اگر اجازه داد، زهی سعادت وگرنه هیچ؟! آنان از اقدام به این کار خودداری کردند، ولی چون من با کمال پافشاری دستبردار نبودم، آنگاه به من رحم کرده و منّت گذاشتند و درخواست مرا اجابت نمودند. بسیار خوشحال شدم با شتاب تمام سدر و کافور را به آنها داده، درب مغازه را بستم و به دنبال آنها روانه شدم، تا به ساحل دریای عمان رسیدیم.
آن دو نفر بدون احتیاج به کشتی روی آب روانه شدند، من ترسیدم که غرق شوم و حیران ایستادم، آنان متوجّه شدند و گفتند: مترس! خدا را به حضرت مهدی(ع) قسم بده و رهسپار شو! من چنین کردم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبال آنها رفتم. در وسطهای دریا بودیم، دیدم ابرها به هم درآمده و هوا صورت بارانی گرفت و شروع به باریدن کرد. اتفاقاً من همان روز صابون ریخته بودم و بر پشتبام مغازه به خاطر آنکه به وسیله تابش آفتاب خشک شود، گذارده بودم، همین که باران را دیدم خیال صابونها را نمودم و پریشانخاطر شدم.
به محض این خیال مادّی ناگهان پاهایم در آب فرو رفت و به کمک هنر شناوری به دست و پا و تضرّع افتادم، آن دو نفر به من توجّه کرده و عجز و ذلّت مرا مشاهده نمودند، فوراً به عقب برگشته، دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: این پیش آمد، اثر آن خاطره صابون بود، بار دیگر خدا را به حضرت مهدی(ع) قسم ده تا تو را در آب حفظ کند، من نیز استغاثه نموده و چنین کردم مثل اول روی آب با آنان رهسپار شدم، وقتی به ساحل رسیدیم، خیمه چادری را دیدم که همانند شجره طور نور از آن ساطع بود و آن فضا را روشن نموده بود. همراهان گفتند: تمام مقصود در میان همین پرده است.
با هم به راه خود ادامه دادیم تا نزدیک چادر رسیدیم، یکی از همراهان پیشتر رفت تا برای من اجازه ورود بگیرد. چادر را خوب دیدم و صدای آن بزرگوار را میشنیدم، ولی وجود نازنینش را نمیدیدم، آن شخص درباره مشرّف شدن من از حضور مبارکش خواستار اجازه شد، آن جناب فرمود:
«رُدُّوهُ فَإِنَّهُ رَجُلٌ صابُونِیٌّ؛
به او اجازه ندهید و او را در عِداد خدمه درگاه ملک پاسبان نشمرید، زیرا او مردی صابون دوست و مادّی است».
یعنی او هنوز دل از تعلّقات دنیای دَنِی خالی نکرده و لیاقت حضور در این بارگاه را ندارد. عطّار ادامه میدهد: چون چنین شنیدم، ناامید گشتم و دندان طمع از دیدار آن حضرت کشیدم و دانستم وقتی ممکن است به زیارت آن جناب برسم که دلم را از آلودگیهای مادّی و معنوی زدوده و صاف گردانم.[2]
2 - علّامه حلّی رحمةالله در خدمت امام زمان(ع)
پیش از آن که ملاقات عجیب عالم و محقق بزرگ جهان تشیّع علّامه حلّی رحمةالله با امام زمان(ع) را شرح دهم، اجازه دهید مختصری از شرح حال این مرد خدا را به نظرتان برسانم.
جمالالدین حسن بن یوسف بن مطهّر حلّی رحمةالله معروف به علّامه حلّی، از علمای برجسته قرن هشتم هجری است که در سال 726 ه ق از دنیا رفت و در نجف اشرف به خاک سپرده شد، این مرجع تقلید عالیقدر، سلطان محمد خدابنده یکی از پادشاهان مغول را شیعه کرد و در این مسیر خدمت بسیار بزرگی به مذهب جعفری نمود.[3] او در تمام علوم اسلامی، استاد ماهری بود و تألیفات او را بیش از پانصد جلد کتاب تخمین زدهاند.
اینک توجه کنید که این مرد دینی چگونه مورد عنایت امام عصر - ارواحنا له الفداء - قرار میگیرد:
او در حلّه یکی از شهرهای عراق سکونت داشت، هر شب جمعه از حلّه با وسایل آن زمان به کربلا میرفت. (با اینکه بین این دو شهر بیش از دَه فرسخ است) با این کیفیت که پنجشنبه سوار بر الاغ خود به راه میافتاد و شب جمعه در حرم مطهّر امام حسین(ع) میماند و بعدازظهر روز جمعه به حلّه مراجعت میکرد.
در یکی از روزها که به طرف کربلا رهسپار بود، در راه شخصی به او رسید و همراه او به کربلا میرفتند، علّامه با رفیق تازهاش شروع به صحبت کرد و مسائلی را بیان نمود، از آنجا که به فرموده امام علی(ع) :
«اَلمَرْءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسانِهِ؛
شخصیت مرد زیر زبانش نهفته است».
علّامه درک کرد که با مردی بزرگ و عالمی سترگ هم صحبت شده است، هر مسئله مشکلی میپرسید، رفیق راهش جواب میداد به طوری که علّامه که خود را یگانه دهر میدانست، از علم رفیق راهش متحیّر ماند. گرم صحبت بودند تا آنکه در مسئلهای آن شخص برخلاف فتوای علّامه فتوا داد. علامه گفت: این فتوای شما برخلاف اصل و قاعده است، دلیلی هم که این قاعده را از بین ببرد، نداریم.
آن شخص گفت:
«چرا دلیل موثّقی داریم که شیخ طوسی رحمةالله در کتاب تهذیب در وسط فلان صفحه، آن را نقل کرده است».
علّامه گفت: چنین حدیثی را در کتاب تهذیب ندیدهام.
آن شخص گفت:
«کتاب تهذیبی که پیش تو هست، در فلان صفحه و سطر این حدیث مذکور است!».
علّامه در دنیایی از حیرت فرو رفت، از این رو که این شخص ناشناس به تمام علائم و خصوصیات نسخه منحصر به فرد کتاب تهذیب آگاهی داشت.
علّامه درک کرد که در برابر استاد علّامهها قرار گرفته، لذا شروع کرد به ذکر مسائل مشکلهای که برای خودش حل نشده بود، در این موقع تازیانهای را که در دست داشت، به زمین افتاد. در همین حین این مسئله را از آن شخص پرسید: آیا در زمان غیبت کبری، امکان ملاقات با امام زمان(ع) هست؟
آن شخص تازیانه را برداشته و به علّامه داد و دستش به دست علامه رسید و فرمود:
«چگونه نمیتوان امام زمان را دید در حالی که اینک دست او در دست توست».
علّامه چون متوجه شد، خود را به دست و پای امام زمان(ع) انداخت و آنچنان محو عشق آن حضرت شد که مدتی چیزی نفهمید، پس از آنکه به حال خود آمد، کسی را ندید، به خانه مراجعت کرد و فوری کتاب تهذیب خود را بازنمود و دید آن حدیث با همان علائم از صفحه و سطر تطبیق میکند، در حاشیه این کتاب در همان صفحه نوشت: این حدیثی است که مولایم امام زمان(ع) مرا به آن خبر داده است. عدّهای از علماء همان خط را در حاشیه همان کتاب دیدهاند.[4]
همین علّامه شنید: یکی از علمای بزرگ اهل تسنن کتابی در ردّ شیعه نوشته که عدّهای را با آن گمراه نموده، ولی آن کتاب را در دسترس قرار نمیدهد. علّامه مدّتها به طور ناشناس پیش آن عالم سنّی شاگردی کرد، تا بلکه آن کتاب را به دست بیاورد و به حمایت از تشیّع بر ردّ آن بنویسد. تا آنکه از آن عالم تقاضا کرد که چند روزی آن کتاب را در دسترسش قرار دهد، آن عالم کتاب را در اختیار علّامه نمیگذارد. پس حاضر شد که آن کتاب را یک شب به علّامه بدهد و گفت: من نذر کردهام که این کتاب را بیش از یک شب به کسی ندهم.
علّامه با اشتیاق تمام آن کتاب را به خانه آورد و تصمیم گرفت همان شب از تمام آن کتاب نسخهبرداری کند، و بعداً به ردّ آن بپردازد. مشغول نوشتن آن کتاب شد، چند صفحهای که نوشت، خسته شد و خواب او را گرفت.
در همین حال ناگاه دید مرد عربی وارد اتاق شد و گفت: ای علّامه! تو کاغذها را خطکشی کن، من برایت مینویسم. علّامه بیدرنگ مشغول خطکشی شد، ولی در همان حال خوابش برد، وقتی بیدار شد، دید تمام کتاب را آن مرد عرب نوشته و در آخر آن این جمله به چشم میخورد: «کَتَبَهُ الحُجَّةُ؛ این کتاب را حضرت حجّت(ع) نوشته!».[5]
العجل ای صاحب محراب و منبر، العجل/ العجل ای حامی دین پیمبر، العجل
العجل ای باعث ایجاد عالم، العجل/ العجل ای وارث شمشیر حیدر، العجل
شهسوارا زودتر بشتاب که از انبوه کفر/ کشور ایمان شده یکسر مسخّر، العجل
تا به کی ما را بماند بر سر راه وصال/ چشم حسرت روز و شب چون حلقه بر در، العجل
مهدی آخر زمان، ای پادشاه انس و جان/ خیز و میکُن دفع دجّال بَد اختر، العجل
از پی خونخواهی آل محمد(ع) از نیام/ برکِش آن صمصام و بنشین بر تکاور العجل
پینوشتها:
[1] قسمتی از داستان این شرفیاب شدگان در کتاب دارالسلام مرحوم عراقی رحمةالله و اثبات الهداة شیخ حُرّ عاملی رحمةالله ج 7، از ص 270 تا 283 و نیز در کشف الغمّة، ج 3، ص 458 به بعد و بحارالأنوار، ج 53، ص 300 تا 331 و نجم الثاقب حاجی نوری آمده است.
[2] دارالسلام عراقی، ص 172 با توضیحاتی از نگارنده.
[3] چگونگی شیعه شدن شاه خدابنده به دست علّامه را در کتاب «بندهایی از تاریخ» - به قلم نگارنده - ص 334 بخوانید.
[4] دارالسلام عراقی رحمةالله ، ص 171.
[5] اقتباس از روضات الجنان، ج 2، ص 282.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمّد محمّدی اشتهاردی