3 - فریادرسی امام زمان(ع) در بحرین
کشور بحرین که مدّتی است اعلام استقلال کرده، در طول تاریخ از نظر سیاسی و جغرافیایی و غیره در حال تغییر و تبدیل بوده و از نظر تاریخی یکی از کشورهای پرحادثه جهان بوده است. این کشور که امروز از هشت جزیره تشکیل شده و از ناحیه شمال هممرز با کشور قطر و از ناحیه جنوب هممرز با کشور عربستان سعودی میباشد، دارای شهرهای بزرگ و تمدّن اقتصادی خوبی است. در منامه که پایتخت این کشور میباشد، بالغ بر صد هزار نفر ساکن هستند، شهر عوالی مرکز بزرگ نفتی آن کشور است و طبق آثار باستانی کشف شده، این کشور بیش از هزار سال قبل از میلاد تا کنون دارای ثروتهای سرشاری بوده و هر زمان از نظر اقتصادی درخشش داشته است.[1]
ما در اینجا کاری به ریشه تاریخی این کشور و تغییر و تبدیل سیاسی آن و اینکه چگونه و چه وقت جزء کشورهای اسلامی قرار گرفت و چه وقت جزء ایران بوده و چند سال تحتالحمایه انگلیس و یا دیگران بوده، نداریم. به هر حال چنان که از کتب تاریخی استفاده میشود این کشور از نظرات مختلف دیار شگفتیها و قصّهها بوده و مردم آن همواره در سایه ثروت سرشار آن از نعمتهای الهی برخوردار بودهاند. این مختصری از دورنمای این کشور تازه مستقل بود.
ولی آنچه در اینجا منظور است، داستان مردم بحرین در حدود 350 سال قبل یعنی در زمان سلطنت خاندان صفویه در ایران میباشد. در این زمان مردم بحرین، به نیکی و پاکی مشهور بودند، شدّت علاقه اکثر مردم بحرین به اهلبیت عصمت و طهارت(ع) و اخلاص آنان در این مسیر به اندازهای است که شیخ بهایی برای پدرش در ضمن نامهای نوشت:
«اگر دنیا را میخواهی به هند برو و اگر آخرت را میخواهی به بحرین نزد ما بیا و اگر نه دنیا و نه آخرت را میخواهی، در میان عجم بمان».
از این شیخ حسین بن عبدالصّمد پدر بزرگوار شیخ بهایی در بحرین توقف کرد تا به جوار رحمت پروردگار شتافت و اینک قبر او در یکی از روستاهای بحرین معروف بوده و مزار او مورد توجه ساکنان اطراف آن قریه است.
در اواخر حکومت سلسله شاهان صفوی، دستهای استعمار، کشور آباد و غنی بحرین را به سوی خود برد و آن را تحتالحمایه بیگانگان قرار داد، در این دوران دری به تخته خورد و حوادثی پیش آمد و اوضاع سیاسی اقتضا کرد که والی و فرماندار بحرین، شخصی ستمکار و دستنشانده بیگانگان شد که به دشمنی با امیر مؤمنان علی(ع) و علاقهمندان آن حضرت معروف بود.
اتفاقاً او معاون و وزیری داشت که از رئیس خود هم بیشتر با امام علی(ع) و دودمان و شیعیانش دشمن بود، این دو نفر همواره موجب مزاحمت و آزار و شکنجه مردم بحرین شده و آنان را که به ولاء و دوستی اهلبیت(ع) مشهور بودند، با عوامل مختلف تحت شکنجه و آزار قرار میدادند، این روش ادامه داشت و لحظه به لحظه شدیدتر میشد، تا آنکه وزیر، نقشهای بسیار مرموز و خائنانه طرح کرد و به خیال خام خود خواست در وقت خود آن نقشه را پیاده کند و بر ضد مردم شیعه بحرین به کار اندازد و به طور کلی سلب آزادی از آنان کند، ولی اینک ببینید چگونه این نقشه را ایفا کرد؟ و چگونه نقشهاش نقش برآب گشت؟
درخت انار شهادت میدهد؛
وزیر که نقشه خود را با موفقیت کامل در مرحله نتیجهگیری رسانده بود، با کمال خرسندی در حالی که در دستش اناری بود، نزد فرماندار[2] آمد و گفت: این انار را بگیرید و ببینید که حتّی به وسیله این انار، درخت انار شهادت داده است که پس از پیامبر اکرم(ص) جانشین آن جناب ابوبکر است، بعد عمر، بعد عثمان و در مرحله چهارم علی(ع) میباشد.
فرماندار خیلی دقیق انار را وارسی کرد، دید روی پوست آن دور تا دور، این کلمات نقش بسته است: «لا إِلهَ إِلَّا الله مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله، أَبُوبَکْرُ وَ عُمَرُ وَ عُثْمانُ وَ عَلِیُّ خُلَفآءُ رَسُولِ الله».
ملاحظه کرد که به قلم خلقت و طبیعت این کلمات نگاشته شده و به هیچ وجه ممکن نیست که ساختگی باشد، رو به وزیر کرد و با لحن جدی گفت: این مطلب از دلیلهای روشن و واضحی است که ما را به بطلان مذهب رافضیها (شیعهها) رهنمون میشود.
وزیر گفت: آری! همان گونه است که شما فرمودید، ولی افسوس که این طایفه (شیعهها) بر اثر تعصّب زیاد به مذهب خود، به آسانی زیر بار این دلیل واضح نمیروند. به نظر من بهتر این است که آنان را حاضر کنید و در یک مجلس با شکوهی در ملأعام این انار را به ایشان نشان دهید، اگر بدین وسیله به حقانیت مذهب تسنّن پی بردند و به آن گرایش پیدا کردند، زهی موفقیّت! و معلوم است که در این صورت شما به ثواب و پاداش خوب و بسیاری رسیدهای و اگر امتناع ورزیدند و با مشاهده این برهان قاطع، باز از گمراهی خود دست برنداشتند، آنان را به انتخاب یکی از سه چیز مجبور کنید:
یا بسان یهود و نصاری به ما جِزیه بدهند و در برابر ما ذلیل و خوار باشند، یا پاسخ قانعکننده برای این دلیل روشن را بدهند و یا آنکه مردان آنان را به قتل برسانیم و زنان و فرزندانشان را اسیر بنماییم و اموالشان را به غارت ببریم.
فرماندار که با دقّت گفتار وزیر را گوش میداد، گفت: پیشنهاد خوبی کردی و باید چنین کرد، به دنبال این پذیرش دستور داد علما و سادات و نیکان مردم بحرین در مجلس با شکوهی به گرد هم آیند تا آن انار کذایی را به آنان نشان داده و از آنها پاسخ بخواهد. مجلس تشکیل شد وزیر و عدّهای از شخصیتها در حضور فرماندار قرار گرفتند، در همین هنگام فرماندار انار را به بزرگان شیعه نشان داد و گفت: ببینید درخت انار چگونه شهادت بر حقانیت مذهب ما داده است، باید یا پاسخ این دلیل را بیاورید و یا جزیه داده و ذلیل و خوار زندگی کنید و یا آماده قتل و غارت باشید!
بزرگان بحرین که در ظاهر دلیل قانعکنندهای بر بطلان دلیل انار نداشتند و خود را در فشار و بنبست میدیدند، با خواهش و تمنّا سه روز مهلت خواستند، فرماندار نیز سه روز به آنها مهلت داد تا شیعیان پاسخ آن دلیل را بیاورند وگرنه خود را برای اطاعت اوامر فرماندار حاضر نمایند، به این ترتیب تا اینجا ترفند و نقشه وزیر در مسیر خود قرار گرفته و به مرحله اجرا و نتیجهگیریاش نزدیک میشد.
مشورت و راهحل
شیعیان و تربیتشدگان مذهب جعفری به خوبی فرموده رئیس مذهب خود امام صادق(ع) را درک کرده بودند که:
«لا ظَهِیرَ کَالمُشاوَرَةِ؛
هیچ یاری چون مشورت و از فکر همدیگر استمداد جستن نیست».
اینان همگی در یک مجلس به گرد هم آمدند، پراکنده نشدند که بگویند: بادا باد، هر چه شد که شد. در این باره به فکر راهحل افتادند و هر کسی چیزی گفت، تا سرانجام گروهی گفتند: این مطلب راه حلی جز توسّل به امام عصر - ارواحنا له الفداء - که در پشت پرده غیبت است و چون خورشیدی در پشت ابرهاست و به ما روشنی و نشاط بخشیده، ندارد. باید از ایشان دادخواهی و استدعا کرد، تا به داد ما برسد.
در میان تمام جمعیت خود، ده نفر از زاهدین و شایستگان را انتخاب کردند و در میان آن ده نفر سه نفر که از نظر تقوا و عمل نیک، لیاقت ملاقات با امام زمان(ع) را داشتند، برگزیدند، تا هر یک شبی از این سه شب را به بیابان برود و مشغول عبادت و تضرّع و زاری گردد و متوسّل به امام عصر - ارواحنا له الفداء - شده و از آن جناب تمنّا کند، بلکه عنایت خاصّه آن بزرگوار دردها را درمان بخشد.
به این ترتیب در شب اوّل یکی از آن سه نفر به بیابان رفت و مشغول تضرّع و زاری گردید، ولی آن شب صبح شد و او نتیجهای نگرفت. شب دوم یکی دیگر از آن سه نفر رفت، این شب هم بسان شب اول بینتیجه به پایان رسید. تا شب سوم شد که آخرین مهلت بود و شیعیان در جوش و خروش بودند، تا سومین نفر به نام محمد بن عیسی رحمةالله، در آن شب به بیابان رفت، تضرّع و زاری را به آخرین درجه رسانید، در شب تاریک با سر و پای برهنه و حالتی خاص به امام زمان(ع) استغاثه کرد، با تضرع و زاری توأم با اخلاص کامل عرض میکرد: ای ولیعصر - ارواحنا له الفداء - به فریاد ما شیعیان برس ...!
زمان دقیقه به دقیقه میگذشت، لحظات آخر شب فرا رسیده بود، توسّل محمد بن عیسی رحمةالله به درجه نهایی رسیده بود. هنگام سحر ناگاه شنید در بیابان شخصی به او گفت:
«ای محمد بن عیسی! این چه حالتی است که پیدا کردهای و در این شب تاریک به این بیابان خلوت آمدهای؟»
محمد بن عیسی رحمةالله گفت: ای مرد! با من کاری نداشته باش، من برای امر بزرگی به اینجا آمدهام و آن را جز برای امام زمان(ع) هرگز اظهار نمیکنم و از آن بزرگوار فقط میخواهم که به داد من و یک مشت شیعه برسد!
هنوز گفتار محمد بن عیسی رحمةالله تمام نشده بود، که از جانب همان مرد شنید:
«أَنَا صاحِبُ الأَمْرِ؛ ای محمد بن عیسی! من همانم که او را طلب میکنی، حاجت خود را بگو تا برآورم».
محمد گفت: اگر تو امام زمان من هستی، حاجت مرا میدانی، نیازی به اظهار آن نیست.
امام(ع) فرمود:
«آری! تو به اینجا آمدهای تا پاسخ انار کذایی را از من بگیری و شیعیان را از این مهلکه نجات دهی».
محمد بن عیسی گوید: تا درک کردم که او حضرت ولیعصر - ارواحنا له الفداء - است، به سوی او شتافتم، بر زانویش سر نهادم، دست بر دامن پر مهرش زدم و عرض کردم: ای سرور ما! تو پناه ما هستی، به داد ما برس ای دادرسِ پریشان احوالان!.
آنجا که پردهها کنار میرود
آری، برای هر نقشه خائنانه روزی هست که پردهبردار پرده بردارد و صورت نازیبای زیر پرده را نشان دهد، عاقل آن است که دوراندیش بوده و همواره درصدد باشد تا قبل از آنکه پردهها برداشته شود، زیر پردهها را اصلاح نماید، حضرت قائم(ع) گوشهای از پردهها را بالا زد، طاقت نیاورد به سؤال بندهای دلداده چون محمد بن عیسی توجه نکند، رو به او کرد و فرمود:
«ای محمد بن عیسی! وزیر فرماندار درخت اناری را در حیاط خانه خود نشانده است، آن درخت چون به ثمر رسید، او قالبی را با گِل به شکل اناری درست کرد و آن قالب را که توخالی بود، دو نصف کرد و در دیوار داخل آن دو نصف قالب همان کلمات[3] را به صورت برجسته نوشت، آنگاه آن دو نصف قالب را روی یکی از انارهای کوچک درخت گذارد و آنها را محکم بست، آن انار در میان آن دو نصف قالب بزرگ شد تا درون قالب را پر کرد و در نتیجه آن نوشتههای برجسته دیواره داخلی دو نصف قالب، روی پوست انار قرار گرفت، رفته رفته توأم با رشد انار، آن کلمات بر پوست انار به طور طبیعی نقش بست.
فردا که روز موعود هست، هنگامی که نزد فرماندار رفتید، به او بگو من جواب دلیل انار را دارم، ولی این جواب را جز در خانه وزیر اظهار نمیکنم، فرماندار خواه ناخواه میپذیرد. چون به خانه وزیر رفتید، در طرف دست راست خانه وزیر بالاخانهای هست، بگو جواب را نمیگویم مگر در بالاخانه. در این هنگام، وزیر خود را در بنبست میبیند و اصرار میکند که به بالاخانه نروید، تو هم اصرار تمام کن. به ناچار وزیر قبول میکند. هنگامی که به بالاخانه رفتید، نگذار تا وزیر تنها برود. وقتی داخل بالاخانه شدید، روزنهای را میبینی و در میان آن کیسه سفیدی را مینگری با عجله تمام آن کیسه را بردار و در میان آن، قالب نامبرده را که از گِل ساختهشده و با آن نقشه خائنانه وزیر طراحی گشته، بیرون بیاور، نزد فرماندار بگذار و به او بگو که این انار به وسیله این قالب به این صورت درآمده است. در نتیجه فرماندار از حیله و خیانت وزیر مطلع شده و حقانیت شما و بطلان عقاید آنان آشکار میگردد.
ای محمد بن عیسی! به فرماندار بگو که ما برای تصدیق گفتار خود علامت دیگری داریم و آن اینکه داخل انار از خاکستر و دود پر است، اگر قبول نداری. این انار را بشکن! در این هنگام وزیر انار را برداشته و میشکند، خاکستر و دود آن بیرون آمده و ریش و صورت وزیر را فرا میگیرد. (این هم علاوه بر روسیاهی معنوی وزیر، روسیاهی ظاهری او)».
محمد بن عیسی بسیار خوشحال شد، به دست و پای امام(ع) افتاد و تشکّر کرد و به سوی رفقای خود با کمال خوشحالی مراجعت نمود، هنگام صبح مردم بحرین در مجلس فرماندار حاضر شدند، وقت پاسخگویی شیعه از دلیل انار اعلام شد، محمد بن عیسی آنچه را که امام عصر - ارواحنا له الفداء - به او دستور داده بود، یکی پس از دیگری انجام داد، تا آخرین مرحله که در نزد فرماندار و وزیر انار را شکست و خاکستر و دودِ میان انار به صورت وزیر پاشید. فرماندار که سخت مجذوب و تحت تأثیر قرار گرفته بود، گفت: «ای محمد بن عیسی! این پاسخ را چه کسی به تو یاد داد؟».
محمد بن عیسی گفت: امام و حجّت زمان(ع) به من آموخت.
فرماندار گفت: امام زمان کیست؟
محمد بن عیسی گفت: امام زمان(ع) از جانب خداوند، حجّت روی زمین است و دوازدهمین امام ما میباشد، (آنگاه اسامی همه ائمه(ع) را یکی پس از دیگری شمرده، تا به صاحبالامر(ع) رسید).
گواهی فرماندار
با اینکه فرماندار در عقیده باطل خود سخت استقامت میورزید و سرسختانه با شیعیان مبارزه میکرد و حتی حاضر بود رهبران و ائمّه آنان را به فحش بکشد، امّا اینک در برابر حادثهای عجیب قرار گرفته است، اینک خود را در مقابل قدرت عظیم میبیند. عجز سراسر او را فرا گرفت، ناگزیر سر فرود آورد، ورق قلبش برگشت، سخن قلب به وسیله زبانش اظهار شد:
«أَشْهَدُ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا الله وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أَنَّ الخَلِیفَةَ بَعْدَهُ بِلا فَصْلٍ اَمیرالمؤمنین عَلِیُّ بْنُ أَبِی طالِبٍ؛ گواهی میدهم به یگانگی خداوند، و اینکه محمد(ص) بنده و رسول خدا و جانشین بلافصل بعد از او امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب(ع) میباشد».
سپس ائمّه پس از امام علی(ع) را یکی پس از دیگری تا امام زمان(ع) اسم برد و اعتراف به امامت آنها نمود. آنگاه دستور داد تا آن وزیر خائن و دسیسهگر را اعدام کردند، تا همواره خاطره بطلان باطل و احقاق حقّ تجلّی کند، سپس از اهل بحرین عذرخواهی کرد و به آنان احسان نمود. بدین ترتیب، به قول معروف «پایان شب سیه سپید است»، این واقعه چون درخششی بود که در تاریخ دلهای دلدادگان شیعه را تا روز قیامت سفید کرد.[4]
پینوشتها:
[1] المنجد فی الاعلام، ص 80، ماده «بحرین».
[2] منظور از فرماندار در اینجا، امیر و رهبر بحرین است.
[3] «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ، محمد رَسُولُ اللَّهِ، أَبُوبَکْرُ وَ عُمَرُ وَ عُثْمانُ وَ عَلِیٌّ خُلَفآءُ رَسُولِ اللَّهِ».
[4] اقتباس از اثبات الهداة، ج 7 ، ص 375، به نقل از بحارالأنوار و نجم الثاقب ص 314، این داستان اینک هم در میان مردم بحرین مشهور است. مرقد پاک محمد بن عیسی همواره مزار و مورد احترام اهالی آنجاست که شکوه این مرقد لحظه به لحظه با یادآوری خاطره داستان فوق بیشتر میگردد.