کد مطلب: ۲۴۵۰
تعداد بازدید: ۱۹۳۵
تاریخ انتشار : ۱۸ آذر ۱۳۹۷ - ۰۷:۴۱
قصه‌های قرآن| ۳۷
یعقوب(ع) گر چه در میان فرزندان رعایت عدالت می‌کرد، ولى امتیازات و صفات نیك یوسف(ع) به‌ گونه‌ای بود كه خواه‌ناخواه بیشتر مورد علاقه پدر قرار می‌گرفت، وانگهی یوسف در میان برادران - جز بنیامین - از همه کوچک‌تر بود و در آن‌ وقت نُه سال داشت، و طبعاً چنین فرزندى بیشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار می‌گیرد.
نام حضرت یوسف(ع) و فرزند یعقوب(ع) 27 بار در قرآن آمده است، و یک سوره قرآن یعنى سوره دوازدهم قرآن به نام سوره یوسف است كه 111 آیه دارد و از آغاز تا انجام آن پیرامون سرگذشت یوسف(ع) می‌باشد. و داستان یوسف(ع) در قرآن به‌ عنوان «اَحْسَنَ القِصَصْ؛ نیكوترین داستان‌ها» معرفى شده، چنان‌ که در آیه 3 سوره یوسف می‌خوانیم خداوند می‌فرماید:
«نَحنُ نَقُصُّ عَلَیكَ اَحسَنَ القِصَصِ بِما اَوحَینا اِلَیكَ هذَا القُرآنَ؛»
ما بهترین سرگذشت‌ها را از طریق این قرآن - كه به تو وحى كردیم - بر تو بازگو می‌کنیم.
اكنون به این داستان‌ها بر اساس قرآن توجّه كنید:
 
خواب دیدن یوسف(ع)
یوسف(ع) داراى یازده برادر بود، و تنها با یكى از برادرهایش به نام بنیامین از یك مادر بودند، یوسف از همه برادران جز بنیامین کوچک‌تر، و بسیار مورد علاقه پدرش یعقوب(ع) بود، و هنگامی ‌که نُه سال داشت[1] روزى نزد پدر آمد و گفت:
«پدرم! من در عالم خواب دیدم كه یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده می‌کنند.»
یعقوب(ع) كه تعبیر خواب را می‌دانست به یوسف(ع) گفت: «فرزندم! خواب خود را براى برادرانت بازگو مكن كه براى تو نقشه خطرناكى می‌کشند، چرا که شیطان دشمن آشكار انسان است، و این‌گونه پروردگارت تو را برمی‌گزیند، و از تعبیر خواب‌ها به تو می‌آموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان یعقوب تمام و كامل می‌کند، همان‌گونه كه پیش ‌از این بر پدرانت ابراهیم و اسحاق عليهما‌السلام تمام كرد، به ‌یقین پروردگار تو دانا و حكیم است.»[2]
این خواب بر آن دلالت می‌کرد، كه روزى حضرت یوسف(ع) رئیس حكومت و پادشاه مصر خواهد شد، یازده برادر، و پدر و مادرش كنار تخت شكوهمند او می‌آیند، و به یوسف تعظیم و تجلیل می‌کنند[3] و سجده شكر به ‌جا می‌آورند.[4]
و نظر به این‌ که یعقوب(ع) روحیه فرزندانش را می‌شناخت، می‌دانست كه آن‌ها نسبت به یوسف(ع) حسادت دارند، نباید حسادت آن‌ها تحریك شود. از سوى دیگر همین خواب دیدن یوسف(ع) و الهامات دیگر موجب شد كه یعقوب(ع) امتیاز و عظمت خاصى در چهره یوسف(ع) مشاهده كرد، و می‌دانست كه این فرزندش پیغمبر می‌شود و آینده درخشانى دارد، از این‌رو نمی‌توانست علاقه و اشتیاق خود را به یوسف(ع) پنهان سازد، و همین روش یعقوب(ع) نسبت به یوسف باعث حسادت برادران می‌شد.
و طبق بعضى از روایات بعضى از زن‌های یعقوب موضوع خواب دیدن یوسف(ع) را شنیدند و به برادران یوسف(ع) خبر دادند، از این‌رو حسادت برادران نسبت به یوسف(ع) بیشتر شد به‌ طوری‌ که تصمیم خطرناكى در مورد او گرفتند.
 
نیرنگ برادران حسود یوسف(ع)
یعقوب(ع) گر چه در میان فرزندان رعایت عدالت می‌کرد، ولى امتیازات و صفات نیك یوسف(ع) به‌ گونه‌ای بود كه خواه‌ناخواه بیشتر مورد علاقه پدر قرار می‌گرفت، وانگهی یوسف در میان برادران - جز بنیامین - از همه کوچک‌تر بود و در آن‌ وقت نُه سال داشت، و طبعاً چنین فرزندى بیشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار می‌گیرد.
بنابراین حضرت یعقوب(ع) برخلاف عدالت رفتار نكرده، تا حس حسادت فرزندانش را برانگیزد، بلكه یعقوب مراقب بود كه یوسف(ع) خواب دیدن خود را كتمان كند تا برادرانش توطئه نكنند، از سوى دیگر یوسف(ع) در میان برادران، بسیار زیباتر بود، قامت رعنا و چهره دل‌آرا داشت و همین وضع كافى بود كه حسادت برادران ناتنی‌اش را كه از ناحیه مادر با او جدا بودند برانگیزاند، بنابراین یعقوب(ع) هیچ‌گونه تقصیر و كوتاهى براى حفظ عدالت نداشت.
ولى برادران بر اثر حسادت، آرام نگرفتند تا در جلسه محرمانه خود گفتند: یوسف و برادرش (بنیامین) نزد پدر از ما محبوب‌ترند، در حالی ‌که ما گروه نیرومندى هستیم، قطعاً پدرمان در گمراهى آشكار است.
یوسف را بكشید یا او را به سرزمین دوردستى بیفكنید، تا توجّه پدر تنها به شما باشد، و بعد از آن از گناه خود توبه می‌کنید و افراد صالحى خواهید بود، ولى یكى از آن‌ها گفت: یوسف را نكشید، اگر می‌خواهید كارى انجام دهید او را در نهانگاه چاه بیفكنید، تا بعضى از قافله‌ها او را برگیرند، و با خود به مكان دورى ببرند.[5]
آرى، خصلت زشت حسادت باعث شد كه آن‌ها پدرشان پیامبر خدا را گمراه خواندند و اکثراً توطئه قتل یوسف بی‌گناه را طرح نمودند، و تصمیم گرفتند به جنایتى بزرگ دست بزنند، تا عقده‌ی حسادت خود را خالى كنند.
در روایت آمده: آن ‌کسى كه در جلسه محرمانه، برادران را از قتل یوسف(ع) برحذر داشت، لاوى (یا: روبین، یا: یهودا) بود، او گفت: «به ‌قول ‌معروف گرهى كه با دست گشاید با دندان چرا؟ مقصود ما این است كه علاقه پدر را نسبت به یوسف(ع) قطع كنیم، این منظور نیازى به قتل ندارد، بلكه یوسف را به فلان چاه كه سر راه کاروان‌ها است می‌اندازیم تا بعضى از رهگذرها كه كنار آن چاه براى كشیدن آب می‌آیند، یوسف را بیابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتیجه براى همیشه از چشم پدر پنهان خواهد شد.
برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند، و تصمیم گرفتند تا در وقت مناسبى همین نقشه و نیرنگ را اجرا نمایند.[6]
آرى حسادت، خصلتى است كه از آن، خصلت‌های زشت و خطرناك دیگر بروز می‌کند و كلید گناهان كبیره دیگر می‌شود، بنابراین براى دورى از بسیارى از گناهان باید، حس شوم حسادت را از صفحه دل بشوییم.
 
نفاق و ظاهرسازى برادران نزد پدر
برادران یوسف با نفاق و ظاهرسازى عجیبى نزد پدرشان حضرت یعقوب(ع) آمدند و با کمال تظاهر به‌ حق جانبى و اظهار دلسوزى با پدر در مورد یوسف(ع) به گفتگو پرداختند تا او را در یك روز همراه خود به صحرا ببرند و در آنجا در كنار آن‌ها بازى كند. در این مورد بسیار اصرار نمودند ولى حضرت یعقوب(ع) پاسخ مثبت به آن‌ها نمی‌داد، آن‌ها گفتند:
«پدر جان! چرا تو درباره برادرمان یوسف(ع) به ما اطمینان نمی‌کنی؟ در حالی ‌که ما خیرخواه او هستیم؟ فردا او را با ما به خارج از شهر بفرست، تا غذاى كافى بخورد و تفریح كند و ما از او نگهبانى می‌کنیم.».
یعقوب(ع) گفت: من از بردن یوسف، غمگین می‌شوم، و از این می‌ترسم كه گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشید.
برادران به پدر گفتند: با این‌که ما گروه نیرومندى هستیم، اگر گرگ او را بخورد ما از زیانكاران خواهیم بود، هرگز چنین چیزى ممكن نیست، ما به تو اطمینان می‌دهیم.
یعقوب(ع) هر چه در این مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران، آنان را قانع كند راهى پیدا نكرد جز این ‌که صلاح‌دید تا این تلخى را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگ‌تری نگردد، ناگزیر رضایت داد كه فردا فرزندانش، یوسف(ع) را نیز همراه خود به صحرا ببرند. آن‌ها دقیقه‌شماری می‌کردند كه به‌ زودی ساعت‌ها بگذرند و فردا فرا رسد، و تا پدر پشیمان نشده یوسف را همراه خود ببرند.
آن شب صبح شد، آن‌ها صبح زود نزد پدر آمدند، و با ظاهرسازى و چهره دلسوزانه به چاپلوسى پرداختند تا یوسف را از پدر جدا كنند.
یعقوب(ع) سر و صورت یوسف(ع) را شست، لباس نیكو به او پوشید و سبدى پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهدارى یوسف(ع) سفارش بسیار نمود.
كاروان فرزندان یعقوب به ‌سوی صحرا حركت كردند، یعقوب در بدرقه آن‌ها به‌ طور مكرّر آن‌ها را به حفظ و نگهدارى یوسف سفارش می‌نمود و می‌گفت: «به این امانت خیانت نكنید، هرگاه گرسنه شد غذایش بدهید، در حفظ او كوشا باشید.».L
یعقوب با دلى غمبار در حالی‌ که می‌گریست، یوسف(ع) را در آغوش گرفت و بوسید و بویید، سپس با او خداحافظى كرد و از آن‌ها جدا شد، و به خانه بازگشت، وقتی ‌که آن‌ها از یعقوب فاصله بسیار گرفتند، کینه‌هایشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام‌جویی از یوسف پرداختند، یوسف(ع) در برابر آزار آن‌ها نمی‌توانست كارى كند، ولى آن‌ها به گریه و خردسالى او رحم نكردند و آماده اجراى نقشه خود شدند.
آن‌ها كنار درّه‌ای از درخت رسیدند و به همدیگر گفتند: در همین ‌جا یوسف را گردن می‌زنیم و پیكرش را به ‌پای این درخت‌ها می‌افکنیم تا شب گرگ بیاید و آن را بخورد.
بزرگ آن‌ها گفت: «او را نكشید، بلكه او را در میان چاه بیفكنید، تا بعضى از کاروان‌ها بیایند و او را با خود ببرند.»
مطابق پاره‌ای از روایات، پیراهن یوسف را از تنش بیرون آوردند، هر چه یوسف تضرع و التماس كرد كه او را برهنه نكنند، اعتنا نكردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آویزان نموده و طناب را بریدند و او را به چاه افكندند.
یوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالی ‌که فریاد می‌زد: «سلام مرا به پدرم یعقوب برسانید.»[7]
در میان آن چاه، آب بود، و در كنار آن سنگى وجود داشت، یوسف به روى آن سنگ رفت و همانجا ایستاد.
برادران می‌پنداشتند او در آب غرق می‌شود، همانجا ساعت‌ها ماندند و دیگر صدایى از یوسف(ع) نشنیدند، از او ناامید شدند و سپس به ‌سوی كنعان نزد پدر بازگشتند.[8]
 
پی‌نوشت‌ها
[1] نور الثقلین، ج 2، ص 410.

[2] سوره یوسف، آیه 5 و 6.

[3] چنان ‌که این مطلب در آیه 100 سوره یوسف آمده است.

[4] نورالثقلین، ج 2، ص 410.

[5] سوره یوسف، آیه 8 و 9.

[6] مجمع‌البیان، تفسیر صافى، جامع الجوامع و نور الثقلین، ذیل آیه 9 و 10 سوره یوسف.

[7] تفسیر نورالثقلین، ج 2، ص 413، تفسیر جامع، ج 3، ص 320.

[8] همان مدرك.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

محمّد محمّدی اشتهاردی

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: