کد مطلب: ۲۴۵۳
تعداد بازدید: ۱۲۱۴۹
تاریخ انتشار : ۲۵ آذر ۱۳۹۷ - ۰۸:۱۷
قصه‌های قرآن| ۳۸
یوسف گفت: روزى در این فكر بودم كه چگونه كسى می‌تواند با من اظهار دشمنى كند؟ چرا که داراى برادران نیرومند هستم، ولى اكنون می‌بینم خود شما بر من مسلّط شده‌اید و می‌خواهید مرا به چاه افكنید، این درسى از جانب خداوند است كه نباید هیچ بنده‌ای به غیر خدا تكیه كند.
خنده‌ی عبرت، و توكّل و مناجات یوسف(ع)
روایت شده: هنگامی ‌که برادران، یوسف را در میان چاه آویزان كردند، یوسف لبخندى زد، یكى از برادران به نام یهودا گفت: اینجا چه جاى خنده است؟
یوسف گفت: روزى در این فكر بودم كه چگونه كسى می‌تواند با من اظهار دشمنى كند؟ چرا که داراى برادران نیرومند هستم، ولى اكنون می‌بینم خود شما بر من مسلّط شده‌اید و می‌خواهید مرا به چاه افكنید، این درسى از جانب خداوند است كه نباید هیچ بنده‌ای به غیر خدا تكیه كند (بنابراین خنده من خنده شادى نبود، خنده عبرت بود، از این حادثه عبرت گرفتم كه باید فقط به خدا توكل كنم).[1]
از این‌رو وقتی ‌که یوسف(ع) در درون چاه قرار گرفت، از همه ‌چیز دل برید، و تنها دل به خدا بست و چنین گفت: اى پروردگار ابراهیم و اسحاق و یعقوب به من ناتوان و كوچك، لطف كن.
«یَا صَرِیخَ المُستَصرِخِینَ، یَا غَوْثَ المُستَغِیثِینَ، یَا مُفَرِّجَ عَن كَربِ المَكرُوبِینَ، قَد تَرَى مَكَانِى وَ تَعرِفُ حَالِى، وَ لَا یَخفَى عَلَیكَ شَى ءٌ مِن اَمرِى بِرَحمَتِكَ یَا رَبِّى؛»
«اى دادرس دادخواهان، اى پناه پناه‌آورندگان، اى برطرف‌کننده ناراحتی‌ها، تو می‌دانی كه در چه مكانى هستم، به حال من اطلاع دارى، بر تو چیزى پوشیده نیست. اى پروردگار من مرا مشمول رحمت خود قرار ده.»
یوسف(ع) در قعر چاه در میان تاریكى اعماق چاه با آن سن كم، تنها و درمانده شده، به خدا توكل كرد. خداوند نیز به او لطف نمود، فرشتگانى را به‌ عنوان محافظت و تسلّى خاطر او به نزد او فرستاد.[2]

نتیجه توكّل یوسف(ع) این شد كه خداوند به یوسف وحى كرد: «بردبار باش و غم مخور. روزى خواهد آمد كه برادران خود را از این كار بدشان آگاه خواهى ساخت. آن‌ها نادان‌اند، و مقام تو را درك نمی‌کنند.»
«وَ اَوحَینا اِلَیهِ لَنُنَبِّئَنَّهُم بِاَمرِهِم وَ هُم لا یَشعُرونَ.»[3]
روایت شده: وقتی ‌که ابراهیم(ع) را می‌خواستند در آتش افكنند، بدنش را برهنه كرده بودند. جبرئیل پیراهنى بهشتى آورد و به تن ابراهیم كرد. ابراهیم(ع) آن پیراهن را نزد خود داشت تا به اسحاق داد، اسحاق هم به یعقوب داد، یعقوب آن پیراهن را در «تمیمه»‌اى[4] قرار داد و آن را به گردن یوسف انداخت. جبرئیل نزد یوسف آمد، آن پیراهن را از تمیمه خارج كرده و به تن او كرد. همین پیراهن بود كه یعقوب بوى آن را از فاصله دور استشمام می‌کرد.[5]

از امام صادق(ع) نقل شده: هنگامی‌ که برادران یوسف(ع) او را در میان چاه افكندند، جبرئیل(ع) نزد یوسف(ع) آمد، و گفت: اى نوجوان در اینجا چه می‌کنی؟
یوسف(ع): برادرانم مرا در میان چاه افكندند.
جبرئیل(ع): آیا می‌خواهی از این چاه نجات یابى؟
یوسف(ع): با خدا است، اگر خواست مرا نجات می‌دهد.
جبرئیل(ع): خداوند می‌فرماید: مرا با این دعا بخوان تا تو را از چاه نجات دهم، و آن دعا این است:
«اَلّلهُمَّ أِنِّى اَسئَلُكَ بأَنَّ لَكَ الحَمدُ لا اِلهَ الّا اَنت المَنَّان، بَدِیعُ السَّماواتِ وَ الارضِ ذُوالجَلالِ و الاِكرامِ أن تُصلِّىَ عَلَى مُحمَّدٍ وَ آلِ مُحمَّد وَ اَن تَجعَلَ لِى مِمّا اَنا فِیهِ فَرَجاً وَ مَخرَجاً؛»
«خدایا از درگاه تو مسئلت می‌نمایم، حمد و سپاس، مخصوص تو است، معبود یكتایى جز تو نیست، تو نعمت‌بخش و آفریدگار آسمان‌ها و زمین، صاحب عظمت و شكوه هستى، بر محمّد و آلش درود بفرست، و براى من در اینجا راه گشایش فراهم فرما.»[6]
 
دروغ‌بافی برادران، و پاسخ یعقوب به آن‌ها
برادران یوسف پس از انداختن یوسف به چاه، به‌ طرف كنعان برمی‌گشتند. براى این‌ که پیش پدر روسفید شوند و به دروغى كه قصد داشتند به پدر بگویند رونقى دهند، پیراهن یوسف را به خون بزغاله یا آهویى آلوده كردند، تا آن را نزد پدر، شاهد قول خود بیاورند كه گرگ یوسف را دریده است. این پیراهن خون‌آلود هم دلیل بر سخن ما است، شب شد. آنان با سرافكندگى و خجالت ظاهرى در حالی ‌که در ظاهر گریه می‌کردند و به سر می‌زدند به ‌طرف پدر آمدند. تا پدر آنان را دید و یوسف را ندید، فرمود:
پس برادر شما چه شد؟ چرا به امانتى كه به شما سپرده بودم خیانت كردید؟ آیا از همان چیزى كه می‌ترسیدم به سرم آمد؟ .
آن‌ها در جواب گفتند: اى پدر! ما یوسف را نزد اثاث خود گذاشتیم و براى مسابقه به محل دوردستى رفتیم، از بخت برگشته ما، گرگ او را در غیاب ما دریده و خورد و كشته نیم‌خورده او را به ‌جای گذاشته بود. این پیراهن خون‌آلود اوست كه آورده‌ایم كه گواه گفتار ما است. گرچه شما گفته صددرصد صحیح ما را باور نمی‌کنید «وَ ما اَنتَ بِمُؤمِنٍ لَنا و لو كُنّا صادِقینَ».[7]

این دروغ‌سازان با این ترفند مرموز، به ‌قدری مهارت به خرج دادند كه هر کسی می‌بود باور می‌کرد، ولى از آنجا که گفته‌اند: دروغ‌گو حافظه ندارد گویا این‌ها عقل خود را از دست ‌داده بودند و اصلاً به فكرشان راه پیدا نكرد كه اگر گرگ كسى را بخورد، پیراهنش را هم می‌درد. از این‌رو، وقتى یعقوب به پیراهن نگاه كرد، دید آن پیراهن هیچ پارگى و بریدگى ندارد. فرمود:
«این گرگ، عجب گرگ مهربانى بوده است، تاكنون چنین گرگى ندیده‌ام كه شخصى را بدرد، ولى به پیراهن او کوچک‌ترین آسیبى نرساند.»
وقتى حضرت یعقوب(ع) به پسرهاى خود این را گفت، فكر آنان بی‌درنگ عوض شد و گفتند: «اشتباه كردیم، دزدها او را كشتند.»
حضرت یعقوب(ع) فرمود: «چگونه می‌شود كه دزدها او را بكشند، ولى پیراهنش را بگذارند. آن‌ها پیراهن بیشتر احتیاج دارند.» (چرا این دروغ‌های شاخ‌دار را بر زبان جارى می‌سازید؟).
برادران سرافكنده و شرمنده شدند. دیگر جوابى نداشتند. مشتشان باز شد. حق همان بود كه یعقوب در جواب آن‌ها فرمود:
«بَل سَوَّلَت لَكُم اَنفُسَكُم اَمراً؛»
«او را گرگ ندرید، و دزدها نكشتند، بلكه نفس‌های شما، این كار را برایتان آراست. من صبر نیكو خواهم داشت، و در برابر آنچه می‌گویید از خداوند یارى می‌طلبم.»[8]
یعنى: دندان روى جگر می‌گذارم، بدون جزع ‌و فزع در كنج عزلت می‌نشینم، تا خداوند مرا از این درد و غم بیرون آورد.
 
نجات یوسف(ع) از چاه به‌ وسیله كاروان
یوسفِ مظلوم، شب‌هاى تلخی را در میان چاه گذراند. سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد، ولى خداى یوسف در یادِ او است. او را با الهام‌های حیات‌بخش دلگرم كرده است. یوسف هر لحظه منتظر است از چاه بیرون آید. او هر لحظه در فكر آینده به سر می‌برد. ارتباط دلش با خدا قطع نمی‌گردد. رنج تاریكى شب را با تاریكى قعر چاه و تنهایى و وحشت بر خود هموار می‌کند، تا دست تقدیر با او چه بازى كند؟ و دیگر چه لباس امتحانى بر تنش كند؟!
كاروانى كه به همراه شترها و مال‌التجاره از مدین به مصر می‌رفتند، براى رفع خستگى و استفاده از آب، كنار همان چاه آمدند.
بارها را كنار چاه انداختند. مردى را كه «مالك بن ذعر» نام داشت به ‌طرف چاه فرستادند تا از چاه به ‌وسیله دلو آب كشیده براى آنان و حیوانات‌شان حاضر كند. او وقتی ‌که دلو را به چاه دراز كرد، هنگام بیرون آوردن، یوسف ریسمان را محكم گرفت. وقتی ‌که مالك دلو را می‌کشید ناگاه چشمش به پسرى ماه‌چهره افتاد. فریاد برآورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندى داشتم كه به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم. كاروانیان‌ همه به گِرد یوسف جمع شدند، و از این نظر كه سرمایه خوبى به دستشان آمده، پنهانش كردند، تا او را به مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل‌آرا و زیباى یوسف(ع) خیره شدند كه مبهوت و شگفت‌زده گشتند.
روایت شده: موقعى كه یوسف را از چاه بیرون آوردند، یكى از حاضران گفت: به این كودك غریب نیكى كنید. یوسف با اطمینان خاطر در جواب گفت: «آن‌ کسى كه با خدا است، گرفتار غربت و تنهایى نیست.»[9]

كاروان، یوسف را به‌ عنوان مال‌التجاره به همراه خود به ‌طرف مصر بردند. طبق احادیثى، از كنعان تا مصر دوازده شبانه‌روز راه بود. در بین راه، جناب یوسف(ع) به قبر مادرش راحیل رسید، خود را از شتر به زیر انداخت، كنار قبر مادر آمد، درد دل كرد، اشک ریخت، از جدایى پدر و دورى از وطن سخن گفت، از آزارهاى برادران حرف زد و سپس با كاروان به ‌طرف مصر روانه شد.[10]
گرچه یوسف از چاه و وحشت تنهایى قعر آن نجات پیدا كرد، ولى اینك برده‌ای است و در فكر آینده‌ای تاریك است تا چه بر سرش آید و با چه طبقه‌ای روبرو گردد؟
 
پی‌نوشت‌ها
[1] تفسیر جامع الجوامع، ص 214.

[2] تفسیر جامع، ص 321، حیوة القلوب، ج 1، ص 248.

[3] سوره یوسف، آیه 14.

[4] تمیمه عبارت از لوله‌ای نقره‌ای بود كه عرب‌ها آن را به گردن فرزندان خود می‌انداختند تا فرزندانشان از چشم بد محفوظ بمانند (المنجد - واژه تمیم).

[5] تفسیر جامع الجوامع، ص 214.

[6] تفسیر نورالثقلین، ج 2، ص 415 و 416.

[7] سوره یوسف، آیه 17.

[8] تفسیر مجمع‌البیان، ج 5، ص 218، ذیل آیه 18 سوره یوسف.

[9] مجموعه ورّام، ج 1، ص 33.

[10] اقتباس از تفسیر سوره یوسف، تألیف اشراقى، ص 40 - 45.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

محمّد محمّدی اشتهاردی

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: