نجات از چاه و ورود به كاخ
كاروانیان وقتى به مصر رسیدند، میخواستند هر چه زودتر خود را از فكر یوسف(ع) راحت كنند. مبادا كسى او را بشناسد و معلوم شود كه او آزاد است و قابل فروش نیست. از اینرو، در حالی که با نظر بیمیلی به یوسف مینگریستند، او را به چند درهم معدود و کمارزش فروختند.
از قضا عزیز مصر كه بعضى گفتهاند نخستوزیر مصر بود، در فكر خریدن غلام لایقى بود. وقتى یوسف را در معرض فروش دید، او را خرید و به طرف خانهی خود آورد. (معلوم است كه چنین كسى کاخنشین است)، از این معامله خیلى خشنود بود.
وقتى او را وارد كاخ كرد، به همسرش زلیخا سفارشهای لازم را در مورد احترام و پذیرایى او نمود.
گویند: اسم عزیز، «قطفیر» یا «طفیر» بود، و در این زمان، پادشاه (فرعون) مصر «ریّان بن ولید» یا «اپوفس» یا «اپاپى اوّل» نام داشت.
چرا یوسف را با آن که بینظیر بود به این قیمت بیارزش و اندك فروختند؟ چرا تا این اندازه به او بیاعتنا بودند؟
علت واقعى و راز این مطلب چه بود؟ چرا باید یوسف صدیق(ع) اینگونه سرخورده گردد. جواب این سؤالها را پیامبر اسلام(ص) داده است كه حكایت از دقّت دستگاه پرحكمت خلقت میکند و آن عبارت از مكافات عمل (ترك اولى) است.
پیامبر اكرم(ص) چنین فرمود:
«روزى یوسف جمال خود را در آیینه مشاهده كرد، از زیبایى خویش تعجّب نمود، مختصر غرورى در او به وجود آمد و گفت: «اگر من غلامی بودم قیمت مرا كسى نمیدانست كه چقدر است؟!» خداوند خواست او را به این قیمت کمارزش با کمال بیمیلی فروشندگان بفروشند تا این تصوّرات را نكند، بلكه به خداى خالق بنازد، توجّهش به او باشد، و خود را در برابر خدا نبیند.(۱)»
اینك یوسف در طبقه دیگرى قرار گرفته و با طبقهی دیگرى تماس دارد كه در واقع از این تاریخ به بعد، فصل نوینى در تاریخ شگفتانگیز زندگى یوسف(ع) باز میشود كه براى صاحبان معرفت پندها هست.
او از چاه نجات یافت و اینك در آستانه ورد به كاخ است، به قول شاعر:
قصه یوسف و آن قوم عجب پندى بود/ به عزیزى رسد افتاده به چاهى گاهى
عفّت یوسف(ع) صحنهی دیگرى از زندگى شیرین او
یوسف کوخنشین، یوسفِ دربهدر و اسیر و از چاه بیرون آمده، اینك در كاخ به سر میبرد و روزبهروز آثار رشد جسمى و روحى از او پرتوافكن است. بر اثر كمال و جمال، معرفت و عفّت، ملاحت و حسن و وقارى كه دارد نهتنها دل عزیز مصر را تصرّف كرده، بلكه در دلِ همسر عزیز مصر هم جاى گرفته است. بانویى كه میگویند فرزند نداشته و در بهترین وضع به سر میبرده و زندگیاش را با تفریح و خوشگذرانی میگذراند. اینك عاشقِ دلدادهی یوسف گشته و لحظهای از فكر وى خارج نمیشود.
زلیخا، در خلوتگاه كاخ رفتوآمد میکند و قد و بالاى رعناى یوسف را میبیند، هر چه در اینباره بیشتر فكر میکند زیادتر بر شگفتیاش افزوده میشود، عجب جوانى كه به آراستگیهای ظاهرى و معنوى قرین شده، یك جهان حیا و عفّت و پاكى است، اصلاً در كارهاى او خیانت نیست.
«وَ كَذَلِكَ مَكَّنَّا لِیوسُفَ فِى الأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِیلِ الأَحَادِیثِ وَاللّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ یعْلَمُونَ؛»
«بدین گونه ما یوسف را در زمین (مصر) مكنت و مقام دادیم، و از تعبیر خوابها به او بیاموزیم، خداوند بر كار خود غالب است، ولى اكثر مردم نمیدانند.»[2]
خداوند اجر نیكوكاران را ضایع نمیکند، یوسفى كه در عنفوان جوانى آنقدر عفیف و کامل باشد، شایسته علم لدنّى و مقام نبوّت است كه خداوند به او بخشید.
«وَ كذلِكَ نَجزِى المُحسِنینَ؛ آرى، اینچنین نیكوكاران را پاداش میدهیم.»[3]
زلیخا شب و روز در فكر یوسف است، ولى با هیچ ترفند و نیرنگى نتوانست از یوسف كام بگیرد. در تمام لحظات او را فرشتهی عفّت میدید تا آن که در یکی از فرصتهای مناسب خود را چون عروس حجله با طرز خاصّى آراست و با حركات عاشقانه در خلوتگاه قصر خواست یوسف را به طرف خود مایل كند، در حالی که درهاى قصر را یكى پس از دیگرى بسته بود، ولى هر چه طنّازى كرد، یوسف تكان نخورد. تهدیدات و تطمیعات زلیخا، یوسف قهرمان را از پاى درنیاورد. زلیخا گفت: «زود باش، زود باش.»
یوسف گفت: «پناه به خدا، من هرگز به سرپرست خود كه از من پرستارى خوبى كرد، خیانت نمیکنم، هیچگاه ستمكار راه رستگارى ندارد.»
زلیخا به ستوه آمد، طغیان شهوت و عشق سوزانش به عصبانیّت مبدّل شد. در چنین لحظهای یاد خدا و الهام پروردگار به یوسف توانایى داد، او از تمام امور چشم پوشید، فكرش را یكسره كرد و به طرف درِ كاخ، به قصد فرار آمد و کاملاً مواظب بود كه در این حادثه حسّاس نلغزد (و به فرموده امام سجّاد(ع) یوسف دید زلیخا پارچهای روى بت انداخت، یوسف(ع) به او گفت: «تو از بتى كه نمیشنود و نمیبیند و نمیفهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا میکنی، آیا من از كسى كه انسانها را آفرید و علم به انسانها بخشید حیا نكنم؟»[4]
این فكر برهان پروردگار بود كه در دلِ یوسف جرقّه زد، بیدرنگ از كنار زلیخا با سرعت تمام رد شد تا از كاخ بگریزد، زلیخا به دنبال یوسف آمد، در پشتِ در، زلیخا یقهی یوسف را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، یوسف هم كوشش میکرد كه در را باز كند. بالاخره یوسف در این كشمكش، پیروز شد. در را باز كرد، بیرون جهید، در حالی که پیراهنش از پشت پاره شده بود. ولى زلیخا دستبردار نبود. دیوانهوار دنبال یوسف میآمد و حتى پس از آن که یوسف از كاخ بیرون آمد، زلیخا هم به دنبال او بود. در همین لحظه، تصادفاً عزیز مصر از آنجا عبور میکرد. زلیخا و یوسف را در آن حال دید كه داستانش خاطرنشان خواهد شد.
آرى، خداوند اینگونه یوسف را یارى كرد، تا عمل خلاف عفّت را از او دور كند، زیرا یوسف از بندگان خالص خداوند بود، «إنَّه مِن عِبادِنا المُخلَصینَ.»[5]
به راستی یوسف در این بحران خطیر نیكو مجاهده كرد، چه مجاهدهای بزرگ كه امیرمؤمنان على(ع) فرمود:
«مَا المُجاهِدُ الشَّهیدُ فِى سَبیلِ اللهِ بِاعظَمِ اَجراً مِمَّن قَدَرَ فَعَفَّ، لَكادَ العَفیفُ أن یكونَ مَلَكاً مِنَ المَلائِكَةِ»؛
«مجاهدى كه در راه خدا شهید شود پاداش او بیشتر از كسى نیست كه بتواند كار حرامى را انجام دهد، ولى عفّت بورزد، حقاً شخص عفیف و پاکدامن نزدیك است فرشتهای از فرشتگان گردد.»[6]
یوسف با این مجاهدات و نفسکشیها، عالیترین درسها را به جهانیان آموخت.
اینك از این به بعد میخوانید كه خداوند با چه مقدّمات و ترتیبى در همین دنیا پاداش این جوانمرد رشید را داد.
جمال یوسف، ار دارى به حُسن خود مشو غرّه/ كمال یوسفى باید تو را تا ماه كنعان شد
گواهى كودك شیرخوار بر عفّت یوسف(ع)
زلیخا و یوسف كه با حالى آشفته، نفسزنان از كاخ بیرون میآمدند، عزیز مصر در همان لحظه آن دو را در آن حال دید. بهت و حیرت او را فرا گرفت. مدّتى در اینباره اندیشید تا آن که زلیخا، هم براى این که خود را تبرئه كند و هم براى این که یوسف را گوشمالى دهد، نزد همسر آمد و گفت: «آیا سزاى كسى كه به همسر تو قصد بدى داشت غیر از زندان یا مجازات سخت است؟ این غلام تو نسبت به حرم تو سوءنیّت داشت و میخواست به همسر تو بیناموسی كند.»
در این بحران (كه عزیز، همسر زلیخا، سخت عصبانى شده بود) یوسف با لحن صادقانه و كمال آرامش گفت: «این زلیخا بود كه میخواست مرا به سوی فساد بلغزاند. من براى این که مرتكب گناهى نشوم و خیانت به سرپرستم نكنم فرار كردم، او به دنبال من آمد. از اینرو، ما را به این حال دیدید، اینك از این كودكى[7] كه در گهواره است، و هنوز از سخن گفتن ناتوان است بپرسید تا او در اینباره داورى كند.»
عزیز رو به كودك كرد و گفت: «در اینباره قضاوت كن.» كودك به اذن خداوند با کمال فصاحت گفت: «اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده است، یوسف قصد سوئی داشته و مجرم است و اگر از عقب دریده شده یوسف این قصد را نداشته است.»
عزیز چون نگاه كرد، دید پیراهن یوسف از عقب دریده شده است. به همسر خود گفت: «این تهمت و افتراء و مكر زنانه شما است. شما زنان در خدعه و فریب زبردست هستید. مكر و نیرنگ شما بزرگ است. تو براى تبرئه خود، این غلام بیگناه را متهم كردى!»
پس از این ماجرا، عزیز براى حفظ آبروى خود، به یوسف توصیه كرد كه این موضوع را مخفى بدار، و كسى از این جریان مطّلع نشود، به همسرش نیز اندرز داد كه از خطاى خود توبه كن، تو خطاكار هستى.[8]
عزیز میبایست بیش از اینها همسرش را سرزنش و سركوب كند تا تنبیه شود، ولى گویا نمیخواست. یا بر او مسلّط نبود كه بیش از این او را برنجاند، یا بیغیرت بود؛ از اینرو، این موضوع را دنبال نكرد، و از كنار آن با اغماض و چشمپوشی رد شد.
آرى، یوسفى كه در سختترین شرایط هیجان شهوت جنسى، خود را حفظ كند و دامنش را پاك و منزّه نگه دارد، یوسفى كه در معرض خطرناکترین شرایط عمل منافى عفّت قرار گیرد، زن شوهردارى با اطوارها و حرکتهای عاشقانه و التماسها، خود را در اختیار او قرار دهد، ولى او در جواب گوید: «معاذَ اللهِ» «خدا نكند به این عمل منافى عفّت آلوده گردم» و در محیط کاملاً مساعدى، زنجیر ضخیم شهوت را پاره كرده و فرار نماید، خدا پشتیبان او است، او را از تهمتهای ناجوانمردانه حفظ خواهد كرد، حتّى كودكى را به سخن گفتن وادار میکند، تا به عفّت و پاکدامنی یوسف داورى كند.
پینوشتها[1] به نظر میرسد کسی که یوسف(ع) را به قیمت ارزان فروخت، برادران او بودند زیرا با این که برادرانش او را در چاه انداخته بودند ولی مراقب او بودند و حتی گاهی برای او غذا هم به درون چاه میافکندند. وقتی کاروانیان یوسف(ع) را از چاه درآوردند، برادرانش که از دور شاهد جریان بودند، آمدند و ادّعا کردند این غلام ماست و فرار کرده و به چاه افتاده و ما حاضریم او را بفروشیم به شرطی که او را از این منطقه ببرید، قرار شد رئیس کاروان این غلام را بخرد، چون دیگر پولی همراه نداشتند، زیرا همه پولهای خود را صرف خرید کالا کرده بودند، تمام آنچه که نقد داشتند 20 درهم بود و برادران، یوسف(ع) را به همان 20 درهم فروختند و کاروانیان او را به مصر آوردند و به عنوان یک غلام در معرض فروش قرار دادند خریداران آمدند، و با همّت عالی برای خرید او رقم را بالا بردند تا این که قرار شد هموزن یوسف(ع) به رئیس کاروان طلا بپردازند و کسی که چنین نقدینهای داشته باشد جز (عزیز مصر) نبود و او را خرید و به قصر خود برد.
جالب است که چنانچه پیامبر(ص) فرمودند: روزی که یوسف(ع) قرار شد برای خود به عنوان یک غلام قیمتی قائل شود، همان 20 درهم بود ولی وقتی خدا خواست او را بزرگ نماید قیمتش اینگونه بالا رفت.
[2] سوره یوسف، آیه 21.
[3] سوره یوسف، آیه 22.
[4] تفسیر صافى، ذیل آیه 23، سوره یوسف. این روایت از امام صادق(ع) هم نقل شده است، با این اضافه كه یوسف گفت: چرا جامه بر روى آن بت انداختى؟ زلیخا گفت: براى اینکه بت در این حال ما را نبیند! یوسف فرمود: تو از بت حیا میکنی من از خدا حیا نكنم (عیون اخبار الرّضا، ج 2، ص 45)
[5] سوره یوسف، آیه 24.
[6] نهجالبلاغه، حكمت 474.
[7] بعضى گفتهاند: آن داور، مردى بود كه پسرعموی زلیخا بود و با شوهر زلیخا وقت خروج یوسف و زلیخا از كاخ، جلو درِ كاخ نشسته بودند. ولى مشهور این است كه این داور، پسربچهای بود كه خواهرزاده زلیخا بود. خداوند در بحران محاكمه، به یوسف الهام كرد كه به عزیز بگو این طفل شاهد من است. از اینرو یوسف از طفل استمداد كرد. (بحار، ج 12، ص 226)
[8] حیوة القلوب، ج 1، ص 250 . (سوره یوسف، آیات 23 تا 29)
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمّد محمّدی اشتهاردی