واکنش زلیخا در پاسخ به اعتراض زنان
ماجراى عشق و دلباختگى زلیخا به غلام خود، و روابط ساختگى او و آلودگى او، کمکم از حواشى كاخ توسط بستگان به بیرون رسید؛ و این موضوع دهانبهدهان گشت تا نقل مجالس شد. زنان مصر، به ویژه بانوان پولدارِ دربار كه با زلیخا رقابتى هم داشتند این موضوع را باآب و تاب نقل میکردند و زلیخا را ملامت و سرزنش مینمودند و میگفتند: زلیخا با آن مقام، دلباختهی غلام زیردستش شده، و میخواسته از او كام بگیرد.
زلیخا از این انتقادات بانوان مطّلع شد، ولى نقشهی ماهرانهای در ذهن خود طرح كرد، تا با آن نقشه نیرنگ آمیز، بانوان را مجاب كند.
آنان را (كه از بزرگان و اشرافزادگان بودند)[1] به كاخ دعوت كرد. مجلس با شكوهى ترتیب داد؛ متّكاهایى در دور مجلس گذاشت تا به آنها تكیه كنند و به هر یك كاردى براى پاره كردن میوهها داد. وقتی که مجلس از هر نظر مرتّب شد، فرمان داد غلامش (یوسف) وارد مجلس شود.
به راستی یوسف در این بحران چه كند؟ اكنون غلام است؛ باید از خانم خود اطاعت كند. زلیخا هم گویا آزادى مطلق دارد. همسر بیغیرتش اصلاً در قید این حرفها نیست تا او را از این کارها منع كند. به فرمان زلیخا، یوسف ماهچهره وارد آن مجلس شد. بانوان مجلس تا چشمشان به او افتاد، همهچیز را فراموش كردند، حتى با كاردهایى كه در دست داشتند عوض بریدن میوهها، دستهای خود را بریدند، «وَ قَطَّعنَ اَیدِیهُنَّ.»[2]
این که تو دارى قیامت است نه قامت/ وین نه تبسّم، كه معجز است و كرامت
یوسف با یك دنیا حیا و عفّت، در مجلس قرار گرفته و اصلاً به بانوان اعتنا نمیکند. بانوان هم درباره یوسف گفتند:
«حاشَ للهِ ما هذا بَشَراً اءنْ هذا الّا مَلكٌ كَریمٌ؛»
«حاشا كه این بشر باشد، بلكه او فرشتهای زیبا و باشکوه است.»[3]
وضع مجلس غیرعادی شد. بانوان چون مجسّمهای بیروح در جاى خود خشك شدند. به قول سعدى:
گرش ببینى و دست از ترنج بشناسى/ روا بود كه ملامت كنى زلیخا را؟
زلیخا از دگرگونى مجلس، بسیار شاد گردید. ملامت بانوان را به خودشان برگردانید و گفت:
«فَذلِكُنَّ الَّذِى لُمتُنِّى فِیهِ؛»
«این بود آن جوانى كه مرا به خاطر او ملامت میکردید.»
هر چه كردم این غلام كمترین تمایلى به من نشان نداد، كار را به جای باریكى رساندم، سرانجام فرار كرد تا پیشنهاد مرا رد كند.
اینك ملاحظه كنید ببینید بیشرمی تا چه اندازه! زلیخا چقدر بیحیایی كرد. در همان مجلس پیش آن بانوان نگفت از آلودگى سابقم پشیمانم، بلكه آشكارا به آلودگى خود اقرار نمود.[4]
یوسف بیگناه در زندان، و تبلیغات او
زلیخا كه بر اثر بیاعتنایی یوسف به خواستههای نامشروعش، سخت عصبانى بود، با کمال بیپروایی در حضور زنان مشهورى كه آنها را به كاخ خود مهمان كرده بود اعلام كرد: «اگر این شخص (یوسف) به آنچه دستور میدهم، اعتنا نكند، به زندان خواهد افتاد (و قطعاً او را زندانى میکنم) آن هم زندانى كه در آن خوار و حقیر گردد.»[5]
زلیخا دید با این تهدیدها و گستاخیها نیز هرگز نمیتواند یوسف(ع) را تسلیم خود سازد، لذا رسماً دستور داد تا یوسف(ع) را زندانى كنند.
ولى بینش یوسف(ع) در مقابل این دستور، چنین بود كه به خدا پناه برد، و به درگاه او چنین عرض كرد:
«رَبّ السِّجن اَحبُّ اِلىَّ مِمّا یَدعُونَنِى اِلَیهِ...؛»
«پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه این زنان مرا به سوی آن میخوانند، اگر مكر و نیرنگ آنان را از من بازنگردانی، به سوی آنان متمایل خواهم شد، و از جاهلان خواهم بود.»
خداوند دعاى یوسف(ع) را اجابت كرد، و مكر و نیرنگ زنان را از او بگردانید.
آرى یوسف، زندان شهر را به آلودگى زندان شهوت ترجیح داد، خداوند هم دعاى او را مستجاب كرد و مكر و كید زنان را از او دور نمود. آرى، خداوند شنوا و دانا است. بندهی پاكش را فراموش نخواهد كرد.
قاعده و عدل اقتضا میکرد كه زلیخا تنبیه گردد و او را به زندان بفرستند تا از آن همه بیپروایی دست بكشد، ولى به عکس این قاعده رفتار شد. آرى، خیلى به عکس این قاعده رفتار شده است! چه باید كرد؟ اینك یوسف به جرم درستى و پاكى، به جرم مبارزه با تمایلات نفسانى و پیمودن راه عفّت و پاكى به زندان میرود، تا بلكه زندان او را بكوبد و از كرده خویش پشیمانش كند، ولى غافل از آن که زندان براى او بهتر است از آنچه كه زنها از او تقاضا داشتند. او به زندان افتاد، و سالها رنج زندان را تحمّل كرد ولى از زندان چون مسجدى استفاده كرد. گاهى مشغول عبادت و راز و نیاز با خدا بود و زمانى به هدایت و ارشاد زندانیان میپرداخت.
او به زندانیان میگفت: «من از آیین پدرانم ابراهیم و اسحاق و یعقوب پیروى كردم، براى ما شایسته نیست كه چیزى را همتاى خدا قرار دهیم، و چنین توفیقى از فضل خدا بر من است... (اى دوستان زندانی من! آیا خدایان پراكنده بهترند، یا خداوند یكتاى پیروز؟!) این معبودهایى كه غیر از خدا میپرستید چیزى جز اسمهای بیمحتوا كه شما و پدرانتان آنها را خدا میدانید نیستند، خداوند هیچ دلیلى بر آن نازل نكرده، حكم، تنها از آن خدا است، كه فرمان داده كه جز او را نپرستید، این است آیین استوار، ولى بیشتر مردم نمیدانند.»[6]
به این ترتیب یوسف(ع) تحت تأثیر محیط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بتپرستان را به سوی خداى یكتا دعوت میکرد، و زندان را مركز ارشاد گمراهان قرار داده بود.
تعبیر خواب دو نفر زندانى
یوسف(ع) بر اثر بندگى و پاکزیستی، مقامش به جایی رسید كه خداوند علم تعبیر خواب را به او آموخت. او در زندان خواب زندانیان را تعبیر میکرد، مطابق قرآن و احادیث و تواریخ، دو نفر در زندان خواب دیده بودند كه یكى از آنها رئیس نانوایان بود و دیگرى رئیس ساقیان. از اینرو، خوابى كه هر یك دیده بودند با شغل سابق خودشان تناسب داشت. یكى از آن دو گفت: من در خواب دیدم خوشه انگور را براى شراب میفشارم. دیگرى گفت: در خواب دیدم بر سر خود نان حمل میکنم و پرندگان از آن میخورند.
یوسف قبل از این که به تعبیر كردن خواب آنها بپردازد، از فرصت استفاده كرد، زمینه تبلیغ و ارشاد را فراهم دید و به اداى وظیفه پیامبرى و تبلیغ رسالت پرداخت. از معجزه خود كه نشان پیامبرى است سخن به میان آورد و فرمود: هر طعامى كه براى شما بیاورند. قبل از آن که به دست شما برسد از خصوصیات و سرانجام آن شما را خبر میدهم.
یوسف، با این بیان، به آنها فهماند كه من پیامبر هستم و از طرف خداوند مؤیّد میباشم. به دنبال این فشرده گویى فرمود:
«این علم را خدا به من داده است، چه آن که من روش مردمى را كه به خدا و آخرت ایمان نمیآورند ترك كردم. من پیروِ روش پدرانم ابراهیم و اسحاق و یعقوب عليهمالسلام هستم. از ما دور است كه چیزى را شریك خداوند قرار دهیم. این سعادت، از فضل و لطف خدا است كه به ما كرامت شده است، ولى اكثر مردم ناسپاس هستند.»
با این بیانات، توجّه آن دو نفر، بیشتر به یوسف جلب شد و آنان از عقیده و روش یوسف مطّلع شدند، ولى کاملاً توجّه داشتند تا ببینند یوسف در دنبال سخنان خود چه میگوید؟ كه ناگاه متوجّه شدند كه یوسف با کمال متانت و اظهار دلیل و منطق، عقیده و مرام حق را بیان كرد، و از بتپرستی، سخت انتقاد نمود.
سپس یوسف(ع) به تعبیر خواب آنان پرداخت. فرمود: اى دو یار زندانىِ من، یكى از شما (كه در خواب دیده بود براى شراب، انگور میفشارد) به زودی آزاد میشود و ساقى و شراب دهنده شاه میگردد، اما دیگرى (آنکه در خواب دیده بود غذایى به سر گرفته میبرد و پرندگان از آن میخورند) به دار آویخته میشود و پرندگان از سر او میخورند. این تعبیرى كه كردم حتمى و غیرقابل تغییر است. «قُضىَ الامرُ الَّذِى فیهِ تَستَفتِیانِ».
گویند: آن که تعبیر خوابش این بود كه به زودی اعدام میشود، گفت: «من چنین خوابى ندیدهام، من شوخى میکردم.»
یوسف در جواب فرمود: «آنچه تعبیر كردم خواهناخواه رخ میدهد.»
همانگونه كه یوسف تعبیر كرده بود، بعد از سه روز، واقع شد. یكى ساقىِ پادشاه گشت و دیگرى به دار آویخته شد.[7]
پینوشتها:
[1] بعضى نوشتهاند: این بانوان، پنج نفر بودند كه عبارتاند از: 1 - همسر ساقى شاه. 2 - همسر رئیس نانواها. 3 - همسر رئیس نگهبانان چهارپایان. 4 - همسر رئیس زندان. 5 - همسر وزیر دربار. (بحار، ج 12، ص 226)
[2] سوره یوسف، آیه 31.
[3] سوره یوسف، آیه 31.
[4] مجمعالبیان، ذیل آیات 30 تا 33 سوره یوسف.
[5] یوسف، 33 و 34.
[6] یوسف، 38 - 40.
[7] یوسف، آیات 37 تا 41؛ مجمعالبیان، ج 5، ص 232 - 234.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمّد محمّدی اشتهاردی