۴ـ داستان اصحاب رَسّ[1]
پس از ماجرای طوفان نوح(ع) یکی از پسران او به نام «یافث» در کنار چشمهای در شهر «اسفندار» نهال درخت صنوبری را کاشت. مردم بتپرست، نام آن درخت را «شاه درخت» و نام آن چشمه را «دوشاب» میگفتند.
قومی که در آن جا میزیستند دارای دوازده شهر و آبادی در مشرق زمین بودند؛ شهرها و آبادیهای آنها در کنار امتداد رودخانه پرآبي قرار داشت؛ نام شهرها و آبادیهایشان به نامهای دوزاده گانه ماههای عجم معروف بود؛ به این ترتیب: آبان، آذر، دی، بهمن، اسفندار، فروردین، اردیبهشت، خرداد، تیر، مرداد، شهریور و مهر: اسفندار بزرگترین شهر آنها بود که شاه آنها به نام «تركوذ بن غابور» نوه نمرود آنجا را پایتخت خود قرار داده بود. درخت صنوبر و چشمه اصلی در این شهر قرار داشت؛ از بذر همین درخت، درختهای دیگری در همه شهرهای خود کاشته رشد کرده و بزرگ شده بودند.
جهل و ابلهی، باعث شده بود که آن قوم دور از تمدن و علم، آن درختهای صنوبر را خدای خود میخواندند و آنها را میپرستیدند. نوشیدن آب چشمه و رودخانه را، چون مخصوص خدایان میدانستند بر خود و حیوانات خود حرام کرده بودند. هر کسی از آن آب مینوشید، او را اعدام مینمودند و میگفتند: «این آب مایهی حیات خدایان ما است و کسی حق استفاده از آن را ندارد.»
آنها در هر ماه و سال یک روز را عید میدانستند. در آن روز کنار یکی از آن درختان دوازدهگانه میآمدند، و گاو و گوسفند پای آن درخت قربانی نموده و جشن پر زرق و برقی میگرفتند؛ آتش روشن میکردند و وقتی که دود غلیظ آتش آسمان را میپوشانید، در کنار درخت به سجده میافتادند و آن را میپرستیدند؛ سپس گریه و زاری نموده و دست به تمنای درخت میشدند.
وقتی که حرکت شاخههای درخت و صدای مخصوص آن درخت (بر اثر حرکت باد) را میشنیدند میگفتند درخت میگوید: «ای بندگان من! من از شما راضی و خشنود هستم». آنگاه غریو شادی سر میدادند. شراب مینوشیدند و به عیش و نوش و ساز و آواز و هوسبازی میپرداختند.
این قومِ خرافهپرست، در رفتار و کردار و روابط خود نیز در منجلاب فساد و انحراف و گمراهی غوطهور بودند، تا آن جا که همجنسبازی و همجنسگرایی در بینشان رایج بود.
خداوند، پیامبری از نوادگان یعقوب(ع) را (که طبق بعضی از روایات، حَنْظَله خوانده میشد) برای هدایت آن قوم گمراه، به سوی آنها فرستاد.
این پیامبر سالها در میانشان و با بیانی شیوا و گویا آنها را به سوی خدای یکتا و بیهمتا فرا میخواند و از بتپرستی و درختپرستی برحذر میداشت، ولی دعوتهای آن پیامبر نسبت به آنها همانند پتک زدن بر سندان بود. آنها به بیانات و منطق آن پیامبر، اعتنا نکرده و با لجاجت به درختپرستی خود ادامه دادند.
سرانجام حنظله به خدا عرض کرد: «پروردگارا!! این قوم لجوج، از بتپرستی و درختپرستی و پیروی بیقید و شرط از شاه خود، دست بر نمیدارند؛ و هر روز بر کفر و گمراهیشان میافزایند؛ درختهایی را که سود و زیان ندارند میپرستند. خدایا! از درگاهت تقاضا میکنم که همه آن درختها را خشک کن و قدرت خود را به آنها نشان بده تا از درختپرستی دوری کنند.»
دعای این پیامبر دل سوخته به استجابت رسید. وقتی که درختپرستان، صبح از خانههایشان بیرون آمدند، در همه آن دوازده شهر دیدند درختهای معبود خشک شدهاند، این حادثه عجیب مانند توپ در بین شان صدا کرد؛ هر کسی چیزی میگفت؛ سرانجام آنها بر دو گروه شدند. یک گروه میگفتند: «سحر و جادوی این شخص که ادعای پیامبری میکند موجب خشک شدن درختها شده است.»
گروه دیگر میگفتند: «خدایان ما از اینرو به این شکل درآمدهاند تا خشم خود را نسبت به این شخص (که مدّعی پیامبری است) آشکار سازند و ما نیز از حریم خدایان خود دفاع کنیم و از او جلوگیری نماییم.»
فریاد و نعرههایشان بر ضد آن پیامبر خدا بلند شد. پس از کارشکنیها و رنج دادن بسیار به آن پیامبر، تصمیم گرفتند او را با سختترین شکنجهها اعدام کنند. آنها چاهی عمیق کندند و قسمت پایین چاه را تنگتر نمودند و آن پیامبر خدا را دستگیر کرده و در میان آن چاه افکندند و سر آن چاه را با سنگ بزرگی بستند. آن پیامبر، پیوسته در میان چاه راز و نیاز و ناله میکرد، ولی آنها با شدّت سنگدلی در کنار چاه صدای آن فرستادهی خدا را میشنیدند و خطاب به او میگفتند: امیدواریم که خدایان ما (درختهای صنوبر) از ما راضی گردند و سبز و خرّم شوند و شادابی و خشنودی خود را به ما نشان دهند.»
آن پیامبر در مناجات خود میگفت: «خدایا! مکان تنگ مرا مینگری، شدّت اندوهم را میبینی، به ضعف و ناتوانی من لطف کن، هر چه زودتر دعایم را به استجابت برسان و روحم را قبض کن».
عذاب سخت اصحاب رسّ
در این هنگام خداوند به جبرئیل فرمود: «به این مخلوقات بنگر که حلم من آنها را مغرور ساخته و آنها خود را از عذاب من در امان میبینند و جز مرا میپرستند و پیامبر فرستادهی مرا میکشند... و من به عزّتم سوگند یاد کردهام که هلاکت آنها را مایهی عبرت جهانیان قرار دهم.»
روز عید و جشن ملّی آنها فرا رسید، همه آنها در کنار درخت صنوبر اجتماع کرده و جشن پر شکوه گرفته بودند. در این میان که همه سرگرم عیش و نوش و خرافات بودند، ناگهان طوفان سرخ و شدیدی برخاست؛ همه آنها وحشت زده به هم چسبیدند، و با ناله و فغان به دنبال پناهگاه بودند، ولی دریافتند که در هرجا پا میگذارند زمین مانند سنگ کبریت، شعلهور، سوزان و داغ است، در همین بحران شدید، ابر سیاه و هولناکی بر سر آنها سایه افکند و از درون آن ابر، صاعقههایی از آتش بر آنها میبارید، به طوری که پیکرهای آنها بر اثر آتشها، هم چون مس ذوب شده گداخته میشد. آنها با این وضع سیاه و مرگبار به هلاکت رسیدند.[2]
قرآن میفرماید:
«وَ عاداً وَ ثَمُوداً وَ اَصْحابَ الرَّسِّ وَ قُرُوناً بَيْنَ ذلِكَ كَثيراً وَ كُلًّا ضَرَبْنا لَهُ الْاَمْثالَ وَ كُلًّا تَـبَّرْنا تَتْبيراً»؛[3]
اگر بد کنی چشم نیکی مدار/ که هرگز نیارد گز، انگور بار
نپندارمای در خزان کِشته جو/ که گندم ستانی به وقت درو
رُطب ناورد چوب خرزهره بار/ چو تخم افکنی بر همان چشم دار
ای کرده شراب حبّ دنیا مستت/ هشیار نشین که چرخ سازد پستت
مغرور جهان مشو که چون رنگ حنا/ بیش از دو سه روزی نبود در دستت
اتمام حجّت امام حسین(ع) به عمر سعد، و مکافات عمر سعد
امام حسين(ع) (برای اتمام حجّت) برای عمر سعد پیام فرستاد که میخواهم با تو ملاقات کنم، عمر سعد دعوت امام را پذیرفت، و جلسهای بین دو لشگر منعقد شد، عمر سعد با بیست نفر از یارانش، و حسین(ع) نیز با بیست نفر از یارانش در آن جلسه شرکت نمودند، امام به یاران خود فرمود: از جلسه بیرون روند جز عباس و علی اکبر، عمر سعد نیز به یاران خود گفت: بیرون روید فقط پسرم حفص، و غلامم بماند، آنگاه گفتگو به این ترتیب شروع شد:
امام: وای بر تو ای پسر سعد از خداوندی که بازگشت به سوی او است نمیترسی و میخواهی با من جنگ کنی؟ با اینکه مرا میشناسی که پسر پیامبر(ص) و فاطمه(س) و على(ع) هستم ... ای پسر سعد! اینها (یزیدیان) را رها کن و به ما بپیوند، که این کار برای تو بهتر است و تو را مقرب پیشگاه خدا کند.
عمر سعد: میترسم خانه ام را خراب کنند.
امام: اگر خراب کردند من آن را میسازم.
عمر سعد: میترسم باغم را بگیرند.
امام: اگر گرفتند من به جای آن بهتر از آن را در بُغَیْبِغَه در حجاز که چشمه عظیمی است به تو میدهم، چشمهای که معاویه آن را هزار هزار دینار خرید و به او فروخته نشد.
عمر سعد: من اهل و عیال دارم و در مورد آنها ترس دارم که مورد آزار قرار گیرند.
امام ساکت شد و دیگر به او جواب نداد و برخاست و از او دور گردید. در حالی که میفرمود: «تو را چه کار، خدا تو را روی بسترت بکشد و در قیامت نیامرزد امیدوارم از گندم ری نخوری.»
عمر سعد از روی مسخره گفت: «وَ فِي الشَّعيِر كِفايَة»، «اگر از گندمش نخورم، جو آن برای من کافی است.»
خدا رویش را سیاه کند که آخرین پاسخش این بود که در مورد اهل و عیال خود میترسم که مورد آزار قرار گیرند، ولی بر اهل و عیال رسول خدا و دختران زهرا(س) نترسید و برای آنها دلش نسوخت.
حمید بن مسلم میگوید: من با عمر سعد دوست بودم، پس از جریان کربلا نزدش رفتم و پرسیدم حالت چطور است؟
گفت: از حال من مپرس، هیچ غایبی به خانهاش بازنگشته که مانند من بار گناه را به خانه آورد، من قطع رحم کردم و مرتکب گناه بزرگ شدم {خویشاوندی عمر سعد با امام حسین(ع) از این رو بود که پدرش سعد وقّاص نوه عبد مناف (جد سوم پیامبر) بود.}[4]
در روایات آمده: امام حسین(ع) سه بار عمر سعد را نفرین کرد.
1ـ در روز نهم محرم (تاسوعا) به او فرمود: «امیدوارم از گندم ری نخوری»، چنانکه ذکر شد.
۲ـ در روز عاشورا وقتی که امام حسین(ع) و ستمهای عمر سعد را در کشتن عزیزانش دید، خطاب به عمر سعد فرمود:
«قَتَلَكَ الله فِي فِراشِکَ»«خداوند تو را در روی بستری که خوابیدهای بکشد.»
٣. هنگامی که امام حسین(ع) در روز عاشورا، جوان رشیدش حضرت علیاکبر(ع) را به سوی میدان فرستاد، به عمر سعد متوجّه شد و فریاد زد:
«یَابْنَ سَعْدٍ قَطَعَ اللهُ رَحِمَكَ كَما قَطَعْتَ رَحِمِی»؛ «ای پسر سعد خداوند ریشه خویشان تو را قطع کند، چنانکه رشته خویشانم را قطع کردی.»
پس از ماجرای عاشورا، هنگامی که عمر سعد به کوفه نزد عبيدالله بن زیاد آمد، گفت: «همه دستورهای تو را انجام دادم، اینک طبق وعده قبل آمدهام تا سند فرمانداری ملک ری را به من بدهی و با خاندان و اطرافیانم به سوی منطقه ری حرکت کنم.»
ابن زیاد با کمال خشنوت به او گفت: «ساکت باش، اگر شمر را نمیفرستادم، تو میخواستی با حسین(ع) صلح کنی، بنابراین نزد من هیچ گونه امیتازی نداری!».
آنگاه ابن زیاد در برابر چشم عمر سعد، سند ملک ری را پاره پاره کرد.
عمر سعد در برابر این حادثه، بسیار غمگین شد، گویی کوهی بر سرش خراب گردید، احساس کرد که مصداق این آیه شریفه شده:
«خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَة ذلِكَ هُوَ الخَسْرانُ الْمُبِينُ»؛ «هم دنیا را از دست دادهاند و هم آخرت را، و این همان خسران و زیان آشکار است.»[5]
عمر سعد با کمال ناامیدی به خانه اش رفت، شب و روز در غمی جانکاه فرو رفته بود و خود را سرزنش میکرد، همانند افراد هروئینی که هروئین به آنها نرسد، مثل مار گزیده به خود میپیچید، که چرا در ریختن خون امام حسین(ع) و عزیزانش شرکت نموده به خاطر دنيا آن همه ستم و جنایت کرده است. زنهای کوفه کنار خانه او میآمدند و برای مصائب جانگداز امام حسين(ع) گریه میکردند، صدای گریه آنها به گوش عمر سعد میرسید، آن چنان دلسوخته میشد که گویی قلبش را با خنجر، سوراخ سوراخ میکنند.
او در همین وضع نكبتبار بود تا آن هنگام که در سال ۶۶ قمری «مختار بن ابوعبید ثقفی» قیام کرد و بر کوفه و اطراف آن مسلّط گردید، و سرشناسان دشمنان را که در کربلا در خون امام حسین(ع) شرکت داشتند، دستگیر کرده همه را به سختترین مجازات به هلاکت رسانید.
هنگامی که نوبت به عمر سعد رسید، مختار به افسر رشیدش به نام «ابوعمره» فرمان داد برو عمر سعد را به اینجا بیاور.
ابوعمره به خانه عمر سعد رفت، دید او در بسترش خوابیده گفت:
«برخیز، فرمان امیر مختار را اجابت کن».
عمر سعد از ترس شمشير ابوعمره، خود را در میان جُبّه و لحاف بسترش مخفی نمود، ولی ابوعمره، در همان بستر، سر نحس او را از بدن جدا کرد و به این ترتیب او را به هلاکت رسانید.
ابوعمره با خوشحالی، سر بریده عمر سعد را نزد مختار آورد، در آن هنگام «حفص» پسر عمر سعد در آن مجلس حاضر بود، مختار به او گفت: «آیا این سر را میشناسی؟»
حفص گفت: آری، زندگی بعد از او برای من ناگوار است.
مختار همان دم فرمان داد تا او را به پدرش ملحق کنند، مأموران مختار گردن حفص را زدند و سرش را از بدنش جدا ساختند.
به این ترتیب هر سه نِفرین امام حسین(ع) در مورد عمر سعد، به استجابت رسید، چرا که عمر سعد از گندم ری نخورد، و روی بستر کشته شد، و با اعدام پسرش، ریشه خانوادگیش بریده گردید.
روایت شده: مختار پس از این ماجرا گفت: «عمر سعد به جای امام حسین(ع) و حفص به جای علیاکبر(ع) باشد.»
ولی پس از لحظهای گفت: «هیهات، هيهات: اگر یک چهارم تعداد خاندان قریش را بکشم، تلافی یک بند انگشت امام حسین(ع) را که بریدند نکردهام.»[6]
این ماجرای بیانگر کرامت عظیم امام حسین(ع) است که نفرینش مو به مو به اجابت رسید.
پینوشتها:
[1]ـ در آیه ۱۲ سوره ق و ۳۸ فرقان به این داستان اشاره شده است. واژه «رسّ» به معنای چاه و اثر باقی مانده اندک، آمده است؛ نظر به این که اصحاب رسّ برای کشتن پیامبران چاه کندند و در نهایت، بر اثر ادامه درختپرستی به هلاکت رسیدند، در تاریخ خاطره اندکی از این قوم باقی ماند که به این دلیل به آنها قوم «رسّ» گفته شد.
[2]ـ اقتباس از حدیث منقول از حضرت امام رضا، عیون اخبار الرضا، ج ۱، ص ۲۰۷و 208.
[3]ـ فرقان ـ 39.
[4]ـ معالي السّبطين، ج ۱، ص 3۰۵ و ۳۰۷.
[5]ـ حجّ، ۱۱، این آیه سرنوشت منافقان را بیان میکند.
[6]ـ اقتباس از بحار الانوار، ج ۴۵، ص ۳۵۶ تا ۳۷۰، منهاج الدموع، ص ۴۱۶
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی