کد مطلب: ۲۵۳۷
تعداد بازدید: ۹۰۵
تاریخ انتشار : ۲۶ دی ۱۳۹۷ - ۱۲:۰۴
دیگر کسی یا کسانی را نداشت که او را در برابر عذاب الهی یاری دهد و خودش نیز نمی‏‌توانست کاری کند. برایش ثابت شد که ولایت و قدرت از آن خداوندِ بر حقّ است؛ او است که برترین پاداش‏‌ها و عاقبت نیک را به انسان‏‌های مطیع می‏‌بخشد.
٣ـ دو برادر خوشبخت و تیره بخت
در روزگاران پیش از اسلام در میان بنی‌‏اسرائیل، زمامداری زندگی می‏‌کرد. او دو پسر به نام‏‌های: تملیخا و فطرس داشت. آن زمام‌دار از دنیا رفت و برای آن دو پسرش ثروت کلانی به جای گذاشت.[1] «تملیخا» انسانی خداشناس، با ایمان و مهربان بود. از ثروت پدر کمال استفاده را کرد و همواره در فکر حساب و کتاب روز قیامت بود. آن ثروت علاوه بر تأمین زندگی خود، به نیازمندان و نیازهای جامعه کمک‏‌های شایان می‏‌کرد و به این گونه شکر و سپاس خداوند می‏‌نمود. برادرش «فطرس» بر اثر دل بستگی به دنیا و بی‌‏اعتنایی به امور دین و معاد، فقط به زرق و برق دنیای خود می‏‌اندیشید. ثروت پدر را در عیاشی و خوشگذرانی خود مصرف می‏‌نمود. اصلاً در فکر نیازهای جامعه نبوده و به مستمندان کمک نمی‏‌کرد.[2]

تمليخا ثروت موروثی پدر را پلی برای آخرت قرار داد و از آن به گونه شایسته برای تأمین نیاز مستمندان استفاده کرد، ولی فطرس همواره در میان لاک عیّاشی و هوس بازی خود به سر می‏‌برد. وی همواره بر ثروت خود می‏‌افزود و از آن چیزی به نیازمندان نمی‏‌داد و در راه نیازهای جامعه هم مصرف نمی‏‌کرد. گویند بعد از این که او در باغ بزرگ و یک دشت وسیع حاصل خیز به وجود آورد، آن چنان سرمست و غافل بود که گویی همیشه تا ابد در دنیا خواهد ماند. هرگز در این باره نمی‏‌اندیشید که از درگاه خداوند بزرگ سپاسگزاری کند و حقوقی را که خداوند تعیین کرده ادا نماید و بینوایان را از محصولات کشاورزی خود بهره‌مند سازد. به عکس، تملیخا همه چیز را از آن خدا می‏‌دانست؛ به کیفر و پاداش روز قیامت اعتقاد داشت. می‏‌دانست که دنیا محل عبور و گذر است، نباید به آن دل بست و ارزش‏ها را به باد فراموشی سپرد. از این رو، در ضمن توسعه کشاورزی خود، به مقدار نیاز برای خود برمی‏‌داشت و بقیه را در امور نیک و تأمین نیازهای اجتماعی و نجات انسان‌ها مصرف می‏‌کرد.

فطرس برادرش تملیخا را از این که ثروتش را برای خود نگه نمی‏‌دارد مسخره می‏‌کرد و او را ابله و بی‌‏خرد می‏‌دانست، ولی تملیخا که چشم بینا و دل آگاه داشت قلبش برای جامعه می‏‌تپید و دلش به حال برادرش که عاقبت خود را سیاه می‏‌کند می‏‌سوخت. همواره سعی داشت با نصیحت و اندرز، برادرش را از راه‏‌های باطل بیرون کشیده و به سوی خدا بکشاند.
فطرس به برادرش تمليخا می‏‌گفت: «من از نظر ثروت از تو برتر هستم و به خاطر افرادی که در اختیار دارم از تو توانمند‏تر می‏‌باشم.» با غرور و سرمستی به باغش وارد می‏‌شد و منظره زیبای باغ را می‏‌دید و می‏‌گفت: «من گمان نمی‏‌کنم هرگز این باغ فانی و نابود شود».
خیره‌سری فطرس به جایی رسید که آشکارا منکر معاد و قیامت گردید و گفت: «باور نمی‏‌کنم قیامت برپا گردد؛ اگر قیامتی باشد و به سوی پروردگارم جایگاهی بهتر از اینجا خواهم داشت.»[3]

فطرس با خیال خام خود می‏‌پنداشت که در دنیا دارای شخصیّت و ثروت هست، در آخرت نیز (به گمانش اگر وجود داشته باشد) دارای شخصیّت برجسته خواهد بود. او همواره در این فکرهای باطل به سر می‏‌برد و زرق و برق دنیا او را مغرور و غافل ساخته بود، به طوری که جلوه‏‌های ظاهری خود را به رخ برادر می‏‌کشید. تملیخا را تحقیر می‌کرد؛ هماره حرف‏‌هایی بزرگ‌تر از خود می‏‌زد و برادرش را انسانی سرخورده و مفلوک معرفی می‏‌نمود.
تمليخا تصمیم گرفت با اندرز‌های مهرانگیز، برادر را از منجلاب بی‌‏خبری و خیره‌سری خارج سازد، او را مخاطب ساخته و به او چنین می‏‌گفت:
«آیا به خدایی که تو را از خاک و سپس از نطفه آفریده و پس از آن تو را مرد کاملی قرار داده کافر شدی؟ ولی من کسی هستم که الله پروردگار من است و هیچ کس را شریک پروردگارم قرار نمی‏‌دهم. چرا هنگامی که وارد باغت شدی نگفتی این نعمتی است که خدا آن را برای من خواسته است؟ نیرویی جز از ناحيه خدا نیست! و اگر می‏‌بینی من از نظر مال و فرزند از تو کمتر هستم مهمّ نیست. شاید پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد و مجازات حساب شده‌ای از آسمان بر باغ تو فرو فرستد، به گونه‌ای که آن را به زمین بی‌‏گیاه لغزنده‌ای تبدیل سازد و آن در اعماق زمین فرو رود، آن گونه که هرگز نتوانی آن را به دست آوری».[4]
 
سرانجام نکبت‌بار فُطرُس
فطرس با کمال غرور و بی‌‏اعتنایی، اندرز‌های برادر را به باد استهزاء گرفت و به راه خود ادامه داد. بی ‌‏آن‌که از ناحيه او خبری به کسی برسد، هم‌چنان سر مست و غافل به هوس بازی خود ادامه داد.
امّا فرصت از دستش رفت؛ پیمانه زندگی مغرورانه‌اش پر شد؛ خداوند بر او غضب کرد؛ در یک شب ظلمانی که او در خواب بود، صاعقه‌ی مرگبار و آتش‌زا که از رعد و برق شدید برمی‌خاست به دو باغ و کشتزار و درخت‏‌های او فرو ریخت؛ به هر چه دست یافت، همه را سوزانید؛ آب نهرها در زمین فرو رفتند، گویی زلزله‌ای همراه صاعقه رخ داده است و همه ساختمان‏‌ها، باغ‏‌ها و زندگی او را تار و مار کرد.
فطرس از خواب بیدار شد. پس از صرف صبحانه، مثل هر روز به طور معمول به سوی باغ و مزرعه‌اش روانه شد، ولی وقتی که به مزرعه و باغ‏‌هایش رسید، دید همه محصولات و گیاهان نابود شده؛ ساختمان‏‌هایش ویران گشته؛ دو باغ و کشتزار سرسبزش به بیابانی خشک تبدیل یافته است؛ پرندگان خوش نوا رفته‌اند و جای خود را به زاغ و بوم داده‌اند.
به این ترتیب نسیمی از دفتر ایّام او بر هم خورد و ورق زندگی او برگشت. او در این هنگام متوجّه شد که برادرش تمليخا آنچه را می‏‌گفت، حق بود؛ افسوس که اندرز‌های برادر را به گوش جان نسپرد.

آه و افسوسش بلند شد. از شدت ناراحتی پیوسته دست‏‌هایش را به هم می‏‌مالید و بر هم می‏‌زد. می‏‌دید همه هزینه‏‌هایی را که برای باغ‏‌ها و کشتزارش نموده نابود شده و همه زحمت‏‌هایش به هدر رفته است، می‏‌گفت:
«يا لَيْتَنِي لَم َشْرِك بِرَبِّی اَحَداً»؛
«‏ای کاش کسی را همتای پروردگارم قرار نداده بودم.»
دیگر کسی یا کسانی را نداشت که او را در برابر عذاب الهی یاری دهد و خودش نیز نمی‏‌توانست کاری کند. برایش ثابت شد که ولایت و قدرت از آن خداوندِ بر حقّ است؛ او است که برترین پاداش‏‌ها و عاقبت نیک را به انسان‏‌های مطیع می‏‌بخشد.[5] چنان که بعد از مردن سهراب، نوش دارو چه سودی دارد؟! آری:
تک‏تک ساعت چه گوید گوش دار/ گویدت بیدار باش‏ای هوشیار
عقربک آهسته پندت می‏‌دهد/ پند شیرین ‏تر ز قندت می‏‌دهد
گویدت روز و شب و ایّام رفت/ بامداد و شامگاه و سال رفت
چند روز مانده اینک پاس دار/ پنبه‌ی غفلت ز گوشت در بیار
فرصت و وقت عزیز خویش را/ صرف در باطل نکن، ارجش بدار
 
پی‌نوشت‌ها:
[1]ـ اعلام القرآن خزائلی، ص ۷۱۴
[2]ـ مجمع البیان، ج ۴، ص ۴۶۸، بخشی از زندگی این دو برادر در آیات ۳۳ تا ۴۲ سوره کهف آمده است.
[3]ـ مضمون آبان ۳۲ تا ۳۶ سوره کهف.
[4]ـ کهف، ۳۷ تا ۴۱.
[5]ـ کهف ـ ۴۲ تا 4۴.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: