وقتی که برادران، از ستم خویش دربارهی یوسف(ع) پشیمان گشتند، و به خطاى خود اقرار كردند، هم در نزد یوسف(ع) و هم در نزد یعقوب(ع) زبان به عذرخواهى گشودند و تقاضاى عفو كردند. یوسف مهربان آنهمه مصائب را كه از ناحیه آنها به او وارد شده بود، نادیده گرفت و بیدرنگ فرمود:
«لا تَثرِیبَ عَلَیكُم الیَومَ یَغفِرُ اللهُ لَكُم وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحِمینَ؛»
«اكنون بر شما ملامتى نیست (شما را بخشیدم) خداوند نیز شما را ببخشد كه او مهربانترین مهربانان است.»[1]
هنگامی که برادران یعقوب(ع) آمدند، گفتند: «اى پدر بزرگوار! تقاضا داریم از درگاه الهى براى ما طلب عفو و مغفرت نمایى، ما به خطاهاى خود اعتراف داریم.»
حضرت یعقوب(ع) به درخواست فرزندان جواب موافق داد، ولى انجام آن را به بعد موكول كرد و فرمود: «در آتیهی نزدیكى از خداوند براى شما طلب بخشش خواهم كرد.» «سَوفَ اَستَغفِرُ لَكُم رَبِّى.»
از امام صادق(ع) سؤال شد كه: «چرا حضرت یعقوب(ع) طلب عفو فرزندان را به تأخیر انداخت، ولى یوسف فوراً برادران گناهكار خود را بخشید؟»
امام صادق(ع) در پاسخ، دو جواب فرمود: اول آن که قلب جوان از قلب پیر، مهربانتر و رقیقتر است. از اینرو، یوسف(ع) از عذرخواهى برادران متأثّر شد و آنان را فوراً بخشید. دوم آن که فرزندان یعقوب به یوسف(ع) ستم كرده بودند. یوسف خودش صاحب حق بود و حق خود را فوراً بخشید، ولى یعقوب(ع) كه باید حق دیگرى را ببخشد، به تعویق انداخت تا سحر شب جمعه براى آنان طلب آمرزش كند.[2]
از این مسیر نیز از این دو پیامبر بزرگوار، درس عفو و كرم را میآموزیم، كه چگونه آن همه مصائب را كه از ناحیه برادران به آنها وارد شده بود، نادیده انگاشتند و به طور کلّی درصدد انتقام و نفرین برنیامدند و آنها را بخشیدند كه گفتهاند: «در عفو لذّتى است كه در انتقام نیست.»
پیراهن یوسف(ع) و بوى خوشِ آن
حضرت یوسف(ع)، پیراهن خود را به برادران داد و فرمود: این پیراهن را ببرید، بر روى پدر افكنید تا او بینا گردد، سپس همهی شما (خاندان یعقوب) از كنعان كوچ كرده و به سوی من بیایید. «وَ أْتُونِى بِاَهلِكُم اَجْمَعِینَ.»[3]
وقتی که برادران، پیراهن را گرفتند و از طرف یوسف(ع) مرخّص شدند، با کمال شوق و شعف به سوی كنعان روانه شدند. یعقوب گفت: «من بوى یوسف را احساس میکنم، اگر مرا سبک عقل نخوانید.»
فرزندان یعقوب كه فهم درک این مقام بلند را نداشتند؛ از روى انكار گفتند: «اى پدر به خدا قسم تو در همان گمراهى دیرین خود هستى!!»
برادران وقتی که به كنعان رسیدند، مژدهرسان، پیراهن یوسف(ع) را به روى یعقوب(ع) افكند، یعقوب بینا شد و گفت: «آیا به شما نگفتم كه من از خدا چیزها میدانم كه شما نمیدانید.»[4]
اینكه چگونه، پیراهن یوسف، چشم یعقوب را بینا كرد؟ جوابش روشن است، زیرا یوسف(ع) پیامبر بود، از نشانههای پیامبران، معجزه است. همان طور كه عیسى(ع) كور مادرزاد را بینا میکرد، برادران و دیگران به خصوص از این راه درك كردند كه حضرت یوسف(ع) پیامبرى از پیامبرانِ خدا است.
اما این که: یعقوب چگونه از دور بوى یوسف را استشمام كرد؟ پاسخ آن که:
یا منظور یعقوب این بود كه این مطلب كنایه از وصال نزدیك باشد، یعنى (طبق الهام) به زودی به وصال یوسف خواهم رسید، و یا در حقیقت بوى یوسف كه در میان پیراهن مانده بود توسط باد صبا، به اذن الهى به مشام یعقوب رسید.
تواضع یوسف، و حركت یعقوب و فرزندان براى دیدار یوسف
یعقوب و فرزندان آماده حركت از كنعان به سوی مصر شدند، به نقلى آنها هفتاد و سه نفر بودند، بر مرکبها سوار شده و به سوی مصر روان گشتند. پس از نُه روز با خوشحالى بسیار به مصر رسیدند. یوسف با کمال احترام و عزت، از پدر و دودمانش استقبال كرد. پدر و مادر[5] خود را بر تخت بالا برد و پیشِ خود نشانید. آنان (پدر و مادر و یازده برادر یوسف) در برابر شكوه یوسف(ع) به خاك افتادند و وى را به عنوان شكر پروردگار، سجده كردند. یوسف(ع) به یاد خوابى افتاد كه در زمان طفولیّت دیده بود كه خورشید و ماه و یازده ستاره او را سجده میکنند. به پدر رو كرد و گفت: «اى پدر! این منظره، تعبیر خواب سابق من است، پروردگارم آن را محقّق گردانید.»[6]
حضرت یوسف(ع) اینك در اوج عزّت قرار گرفته و غمهایش رفع گشته، فرمانفرماى عظیم كشور پهناور مصر شده، لحظهای از یاد خدا غافل نیست، غرور نوزید، بلكه شروع كرد با سخنانى ارزنده، در درگاه خداوند شکرگزاری كردن و گفت: پروردگارم، به من لطف كرد، مرا از زندان نجات داد و شما را از بیابان (كنعان)، پس از آن که شیطان بین من و برادرانم فتنه كرد، به سوی من آورد.
«إنَّ رَبِّى لَطیفٌ لِما یَشاءُ إِنَّهُ هُوَ العَلیمُ الحَكیمُ...»؛
«پروردگارم براى هر كه بخواهد به لطف عمل میکند. او داناى حكیم است.»
پروردگارا! تو به من فرمانروایى و علم تعبیر خواب دادى. اى آفریدگار آسمانها و زمین! تو در دنیا و آخرت صاحب اختیار منى، در حالی که مسلمان (تسلیم درگاهت) باشم جانم را بگیر و مرا به مردم صالح ملحق گردان.[7]
خاندان اسرائیل در پرتو حمایت و لطف خداوند زیر سایه رهبر و پیامبر مهربان حضرت یوسف(ع) با کمال امن و آسایش به زندگى خود سر و سامان دادند و به این ترتیب زندگى را از نو شروع نمودند.
یعقوب(ع) كه از عمرش 130 سال گذشته بود وارد مصر شد. پس از هفده سال كه در كنار یوسفش زندگى كرد، دارِ دنیا را وداع نمود. طبق وصیّتش جنازه او را به فلسطین آورده و در كنار مدفن پدر و جدّش (اسحاق و ابراهیم) در «حبرون» دفن كردند. سپس یوسف به مصر بازگشت و بعد از پدر، بیست و سه سال زندگى كرد تا در سن صد و ده سالگی دارِ دنیا را وداع نمود. او وصیّت كرد كه جنازهاش را كنار قبور پدران خود دفن كنند.
حضرت یوسف(ع) اولین پیامبرى است كه از بنیاسرائیل برخاست. مطابق روایت «وهب» در آن موقعى كه خاندان یعقوب (اسرائیل) وارد مصر شدند، 73 نفر بودند. وقتی که در حدود چهارصد سال بعد با حضرت موسى(ع) از مصر خارج شدند، تعداد آنان به ششصد هزار و پانصد و هفتاد و چند نفر رسیده بود.
پینوشتها:[1] سوره یوسف، آیه 92.
[2] سفینة البحار، ج 2، ص 422 (واژه قلب).
[3] سوره یوسف، آیه 93.
[4] سوره یوسف ، آیات 94 و 95 و 96.
[5] ظاهر قرآن دلالت دارد كه در این موقع مادر یوسف زنده بوده است؛ ولى اكثر مفسّرین گویند: او كه زنده بود خالهی یوسف بوده است. و در میان عرب معمول بود كه گاهى به خاله، مادر میگفتند.
[6] سوره یوسف، آیه 100، یعقوب(ع) به یوسف گفت: «اخبار خود را راجع به برادرانت براى من بگوى. یوسف عرض كرد: از من مپرس كه برادرانم با من چه كردند، از من بپرس كه خداوند به من چه (لطفها) كرد. (سفینة البحار، ج 1، ص 412)، ناگفته پیداست كه این پاسخ نیز حكایت از بزرگى، روح یوسف(ع) و كرم و نظر بلندى او میکند.
[7] سوره یوسف، آیات 100 و 101.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمّد محمّدی اشتهاردی