کد مطلب: ۲۵۸
تعداد بازدید: ۳۹۱۸
تاریخ انتشار : ۰۷ دی ۱۳۹۴ - ۱۸:۴۴
شرح حال و زندگی حضرت محمد(ص)/ درسنامه شماره 4
قبل از این که ابوسفیان به مکّه برگردد، پیامبر(ص) دستور دادند عباس، او را در تنگنای درّه نگه دارد تا واحدهای ارتش نوبنیاد اسلام، با تجهیزات و ساز و برگ خود در برابر او رژه روند، و او در روز روشن، از قدرت نظامی اسلام آگاه گردد، و پس از بازگشت به مکّه، مردم را از قدرت ارتش اسلام، بترساند، و آن‎ها را از فکر مقاومت بازدارد.

از فتح مکه تا غزوه طائف

PDF

فتح مکّه

با اینکه قریش، قبلاً با مسلمانان پیمان بسته بودند که در ضمن یک قرارداد ده ساله، مسلمانان میتوانند با هر قبیلهای بخواهند هم پیمان شوند (که بر این اساس قبیله، خزاعه، با مسلمین هم پیمان شد) ولی پس از چندی برخلاف پیمان حدیبیّه، قریش با همکاری بعضی از قبایل دیگر به قبیله خزاعه حمله برده و جمعی از آنان را کشته و عدّهای را اسیر کردند. رییس قبیله خزاعه نزد پیامبر(ص) آمده و ماجرا را به عرض حضرت رسانید. قریش از این کارخود پشیمان شده و به فکر جبران افتادند و سعی کردند به هر طریقی شده نظر پیامبر(ص) را دوباره به پیمان قبلی جلب نمایند. به دنبال آن، ابوسفیان راهی مدینه شد و پس از ورود به مدینه، به خانه دخترش امّ حبیبه که همسر پیامبر(ص) بود رفت و میخواست روی تشک مخصوص پیامبر(ص) بنشیند، امّ حبیبه تشک را از زیر پای پدر جمع کرد. ابوسفیان پرسید: چرا این چنین کردی؟ بستر را شایسته من ندیدی یا پدر را سزاوار آن ندانستی؟ وی در پاسخ گفت: این بستر مخصوص پیامبر(ص) است در حالی که تو یک کافر هستی. من نخواستم یک مرد کافر روی بستر پاک پیامبر(ص) بنشیند.

این منطقِ دختر مردی است، که بیست سال تمام بر ضدّ اسلام شورشهایی را رهبری کرده و کشتارهایی را به راه انداخته است، ولی از آنجا که در مکتب اسلام پرورش یافته، علائق دینی آنچنان در او قوی و نیرومند بود که علیرغم تمام تمایلات باطنی، عواطف پدری و فرزندی را محکوم عاطفه مذهبی خود ساخت.

ابوسفیان از کردار دختر خود ناراحت شده، از منزل بیرون آمد و در مسجد، خدمت پیامبر(ص) رسید و با آن حضرت در مورد تمدید پیمان و تحکیم آن سخن گفت، ولی با سکوت پیامبر اسلام(ص) که حاکی از بیاعتنایی ایشان بود، روبرو گردید. ابوسفیان با چند نفر دیگر، از جمله حضرت امیرالمؤمنین(ع) و حضرت زهرا(س) تماس گرفت، شاید آنها بتوانند نزد پیامبر(ص) شفاعت کنند و آنها در پاسخ فرمودند: ما در کار آن حضرت دخالت نمیکنیم.

سرانجام پیامبر(ص) تصمیم گرفتند با ده هزار سرباز از مهاجر و انصار و قبایل دیگر به سوی مکّه حرکت کنند.

پیامبر(ص) از خداوند خواست که جاسوسان قریش از حرکت مسلمانان آگاه نشوند. در آغاز ماه مبارک رمضان، از اطراف و اکناف، سپاهیان انبوهی در مدینه جمع شدند و برای این که قریش از این آرایش نظامی مسلمین آگاهی نیابند، تمام راههایی که به مکّه منتهی میشد، تحت مراقبت مأموران حکومت اسلامی قرار گرفت و رفت و آمد، شدیداً تحت کنترل درآمد.

آگاهی پیامبر(ص) از جاسوسی

هنوز سربازان اسلام حرکت نکرده بودند که جبرییل به پیامبر(ص) گزارش داد یک نفر از مسلمانان، نامهای به قریش نوشته و با زنی به نام ساره قرارداد کرده که با اخذ مبلغی، نامه وی را به قریش برساند. در آن نامه، حمله نزدیک مسلمانان به مکّه، فاش شده بود.

ساره از زنان نوازنده مکّه بود و گاهی در مجالس سوگواری قریش نوحهسرایی نیز میکرد. پس از جنگ بدر، کار او رونق خود را در مکّه از دست داد، زیرا در جنگ بدر گروهی از شخصیّتهای قریش کشته شدند، و حزن و اندوه سراسر مکّه را فراگرفت. از این نظر، مجالس نوازندگی و عیش و طرب برچیده شد و برای اینکه خشم و کینه قریش محفوظ بماند و احساسات مردم برای گرفتن خون کشتهشدگان بدر، از بین نرود، مجالس نوحهسرایی ممنوع گردید. ساره که بیکار شده بود، دو سال پس از جنگ بدر به مدینه آمد. پیامبر اکرم(ص) از او پرسید: اسلام آوردی؟ ساره گفت: نه. فرمودند: برای چه کاری به اینجا آمدی؟ جریان را نقل کرد. حضرت دستور دادند که پوشاک و خوراک لازم در اختیار او بگذارند.

ولی با این که مشمول محبّت پیامبر(ص) شده بود، در عین حال به عنوان جاسوس قریش، به سوی مکّه رهسپار شد. پیامبر(ص) امیرالمؤمنین علی(ع) و زبیر و مقداد را مأموریت دادند که در طول راه بین مدینه و مکّه، هر جا این زن را دیدند، بازرسی کرده و نامه را از او بگیرند. مأموران پیامبر(ص) در بین راه او را پیدا کرده و طبق فرمان پیامبر(ص)، بازرسی نمودند و نامه را نیافتند، او هم شدیداً این قضیه را تکذیب نمود، ولی امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: پیامبر(ص) هرگز خلاف نمیگوید، باید نامه را بدهی و گرنه به هر قیمتی باشد، نامه را از تو میگیرم. ساره احساس کرد که علی(ع) تا فرمان پیامبر(ص) را انجام ندهد، دست بردار نیست، لذا تقاضا کرد قدری از او فاصله بگیرند، سپس نامه کوچکی را از لابلای گیسوان بلند خود بیرون آورد و به حضرت علی(ع) تسلیم کرد. پیامبر(ص) ، نویسنده نامه (حاطب بن ابی بلتعه) را احضار کردند و درباره دادن چنین گزارشی از او توضیح خواستند. وی به خدا و رسول خدا(ص) سوگند یاد کرد که کوچکترین تزلزلی در ایمانش راه نیافته است ولی شما میدانید که من در اینجا مجرد هستم و زن و فرزندم در مکّه تحت فشار و شکنجه قریش میباشند. خواستم به این وسیله تا حدّی از فشار و شکنجه قریش نسبت به خانوادهام کاسته شود.

سرانجام پیامبر(ص)، پوزش او را پذیرفتند و او را آزاد نمودند. حتی عُمَر از حضرت درخواست نمود که گردن او را بزند. پیامبر(ص) فرمود: او در نبرد بدر شرکت داشته و روزی مورد لطف الهی بود، از این جهت من او را آزاد میسازم.

ولی برای این که این جریان بار دیگر تکرار نگردد، آیاتی چند در این باره نازل گردید، از آن جمله:

یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لاتَتَّخِذُوا عَدُوّی وَ عَدُوَّکُمْ اَوْلِیاءَ تُلْقُونَ اِلَیْهِمْ بِالْمَوَدَّۀِ

«ای مؤمنان! دشمنان من و دشمنان خود را دوست نگیرید و با آنان طرح دوستی و محبّت نریزید.[1]»

حرکت سپاه اسلام

پیامبر(ص) با این که از مدّتی قبل، به کلیه مسلمانان مدینه و حومه، فرمان آمادهباش داده بودند، ولی زمان حرکت را از قبل تعیین نکردند، تا این که روز دهم ماه رمضان سال هشتم هجرت، فرمان حرکت صادر گردید.

سپاه از شهر خارج شد و پس از فاصله کمی از مدینه، پیامبر(ص) آبی خواسته و روزه خود را افطار کردند و به دیگران نیز دستور افطار دادند. گروه زیادی پیروی کرده، ولی جمعی سادهلوح، خیال میکردند اگر با زبان روزه، جهاد کنند، ارزش بیشتری دارد، با این که وقتی اصل فرمان روزه توسط پیامبر(ص) صادر شده، حالا که آن بزرگوار میفرماید افطار کنید، تعلل کردن، سرکشی از فرمان پیامبر(ص) خواهد بود. به همین جهت وقتی آن حضرت از افطار نکردن این دسته آگاهی یافتند، ناراحت شده و فرمودند: آنان گروه گناهکار و سرکش میباشند.

عباس بن عبدالمطلب، عموی پیامبر(ص)، از مسلمانان مقیم مکّه بود که به دستور پیامبر(ص)، در مکّه اقامت گزیده و پیامبر(ص) را از تصمیمات قریش آگاه میساخت. او پس از جنگ خیبر، مسلمان بودن خود را علنی نمود، ولی روابط او با سران قریش محفوظ بود. تصمیم گرفت که به عنوان یکی از آخرین خانواده مسلمانان، مکّه را ترک گفته و به مدینه هجرت کند. در همان روزهایی که پیامبر(ص) عازم مکّه بود، او به سمت مدینه حرکت کرده و در نیمه راه در سرزمین جحفه با پیامبر(ص) ملاقات نمود. وجود عباس در فتح مکّه، بسیار سودمند و به نفع طرفین تمام گردید.

پیامبر(ص) اردوی ده هزار نفری خود را تا نزدیکیهای مکّه رهبری نمود، در حالی که قریش و همپیمانان آنها از حرکت سپاه اسلام هیچگونه آگاهی نداشتند. پیامبر(ص) برای ایجاد رعب و هراس در دل مردم مکّه و برای این که اهالی بدون مقاومت سر تسلیم فرود آورند، دستور دادند که سربازان اسلام در نقاط مرتفع آتش افروزند و برای ایجاد ترس بیشتر دستور دادند هر فردی به طور مستقل آتش افروخته، تا نواری از شعلههای آتش، کلیه کوهها ونقاط مرتفع را فراگیرد.

این تاکتیک پیامبر(ص) ، بسیار مؤثر بود و رعب و وحشتی در دل قریش و همپیمانهای آنها افکند.

در این لحظه سران قریش، مانند ابوسفیان و حکیم بن حزام، برای تحقیق از مکّه بیرون آمده، به جستجو پرداختند. از سوی دیگر عباس بن عبدالمطلب، برای این که کشتار زیادی انجام نشود، نقشهای طرح کرد، سوار بر استر سفید پیامبر(ص) شده و شبانه راه مکّه را در پیش گرفت تا محاصره مکّه به وسیله سپاه اسلام را به سمع سران قریش برساند. او از دور، مذاکره ابوسفیان و بدیل ورقاء را شنید که به یکدیگر میگفتند:

ابوسفیان: من تاکنون آتشی به این فزونی و سپاهی به این فراوانی ندیدهام.

بدیل بن ورقاء: آنان قبیله خزاعه هستند که برای نبرد آماده شدهاند.

ابوسفیان: خزاعه کمتر از آنند که چنین آتشی روشن کنند و چنین اردویی تشکیل دهند.

در این بین، عباس سخنان آنان را قطع کرد و ابوسفیان را صدا زد. ابوسفیان فوراً صدای عباس را شناخت و گفت: چه میگویی؟ عباس گفت: به خدا سوگند، این شعلهها و آتشها مربوط به سربازان محمّد(ص) است. او با سپاه بس نیرومندی به سوی قریش آمده و هرگز قریش تاب مقاومت آن را ندارند.

سخنان عباس، لرزه شدیدی بر اندام ابوسفیان افکند، و در حالی که بدنش میلرزید و دندانهایش بهم میخورد رو به عباس کرد و گفت: پدر و مادرم فدای تو! چاره چیست؟

گفت: چاره این است که همراه من به ملاقات پیامبر(ص) بیایی و از او امان بخواهی و گرنه جان قریش در خطر است. سپس او را ترکِ استر سوار کرد و به جانب اردوی اسلام روانه گردید و همراهان ابوسفیان به مکّه بازگشتند. عباس، ابوسفیان را از میان تودههای آتش انبوه سربازان پیاده و سواره عبور داد. مأموران، که عباس و استر مخصوص پیامبر(ص) را میشناختند، از عبور وی ممانعت نکرده، و راه را باز میکردند.

در نیمه راه، چشم عُمَر به ابوسفیان افتاد و خواست او را در همان جا به قتل برساند، ولی وقتی فهمید که عموی پیامبر(ص) به او امان داده، منصرف شد. سرانجام عباس و ابوسفیان، در نزدیکی خیمه پیامبر(ص) پیاده شدند. عموی پیامبر(ص)، با کسب اجازه، وارد خیمه آن حضرت شد. در این بین عُمَر اصرار داشت که ابوسفیان دشمن خداست و باید کشته شود، و عباس میگفت: من به او امان دادهام و امان من باید محترم شمرده شود. پیامبر(ص) دستور دادند عباس، ابوسفیان را تا صبح در خیمهای بازداشت نموده و صبح به خدمت حضرت بیاورد.

عباس در طلیعه آفتاب، ابوسفیان را نزد پیامبر(ص) آورد، در حالی که مهاجر و انصار، اطراف پیامبر(ص) را احاطه کرده بودند. وقتی چشم آن حضرت به او افتاد، فرمودند: آیا وقت آن نشده که بدانی جز خدای یگانه، خدایی نیست؟ ابوسفیان در پاسخ گفت: پدر و مادرم فدای تو باد، چقدر بردبار و کریم و با بستگان خود مهربانی؟ من اکنون فهمیدم که اگر خدایی جز او بود تاکنون به سود ما کاری انجام میداد. پیامبر(ص) پس از اقرار وی به یگانگی خدا افزود که آیا وقت آن نشده که بدانی من پیامبر خدا هستم؟ ابوسفیان جمله قبلی را تکرار کرده، گفت: چقدر تو بردبار و کریمی و با خویشاوندان مهربانی. من در رسالت شما فعلاً در فکر و اندیشه هستم. عباس از تردید و شک ابوسفیان ناراحت شد و گفت: اگر اسلام نیاوری، جانت در خطر است.

ابوسفیان اقرار به یگانگی خداوند و رسالت حضرت رسول(ص) نمود و در سِلک مسلمانان درآمد.

گرچه این گونه ایمان آوردن از روی ترس و رعب، مورد نظر و هدف پیامبر(ص) و آیین وی نبود، ولی مصالحی ایجاب میکرد که به هر نحوی باشد، ابوسفیان در سِلک مسلمانان درآید تا بزرگترین مانع از سر راه گرایش مردم مکّه به اسلام برداشته شود، زیرا با وحشتی که ابوسفیان و دیگر سران قریش در مردم به وجود آورده بودند، کسی جرأت نمیکرد درباره اسلام فکر کند و یا تمایلات خود را ابراز نماید.

در هر حال، بعد از آن که ابوسفیان اسلام آورد، عباس وساطت کرد که پیامبر(ص) ، مقام و موقعیّتی هم به ابوسفیان بدهد. با این که ابوسفیان در طول بیست سال، بزرگترین ضربهها را بر اسلام و مسلمانان وارد ساخته بود. با این وصف پیامبر(ص) روی مصالحی، به ابوسفیان مقامی داد و جمله تاریخی خود را که حاکی از یک دنیا بزرگی روح است، به این صورت بیان کرد: ابوسفیان، میتواند به مردم اطمینان دهد که هر کس به محیط مسجدالحرام پناهنده شود و یا سلاح به زمین بگذارد و بیطرفی خود را اعلام کند و یا دَرِ خانهاش را ببندد و یا به خانه ابوسفیان، پناه ببرد، از تعرض ارتش اسلام، محفوظ خواهد ماند.

قبل از این که ابوسفیان به مکّه برگردد، پیامبر(ص) دستور دادند عباس، او را در تنگنای درّه نگه دارد تا واحدهای ارتش نوبنیاد اسلام، با تجهیزات و ساز و برگ خود در برابر او رژه روند، و او در روز روشن، از قدرت نظامی اسلام آگاه گردد، و پس از بازگشت به مکّه، مردم را از قدرت ارتش اسلام، بترساند، و آنها را از فکر مقاومت بازدارد. واحدهای منظم ارتش اسلام که از قبایل مختلف تشکیل شده بود، در قالب 9 گروه هزار نفری یا پانصد نفری و یا کمتر و بیشتر با تمام تجهیزات، از برابر چشم عباس و ابوسفیان عبور میکردند. جالب این بود که وقتی فرماندهان واحدها مقابل ابوسفیان میرسیدند، با صدای بلند تکبیر میگفتند. به دنبال آنها نفرات واحد نیز سه بار این شعار مقدّس اسلامی را با صدای بلند فریاد میکردند. این تکبیر چنان در دل درّههای مکّه منعکس میگردید که دوستان را شیفته نظام اسلام نموده و زهره دشمنان را میدرید و آنها را غرق در رعب و ترس مینمود.

ابوسفیان، با کمال بیصبری انتظار داشت واحدی را که پیامبر(ص) در میان آن قرار داشت ببیند. هر واحدی از جلو او عبور میکرد، از عباس سؤال مینمود که آیا محمّد(ص) در میان آنها است؟ او در پاسخ میگفت: نه! تا آن که نیروی عظیمی که نفرات آنها حدود پنج هزار نفر بود و تنها در میان آنها دو هزار سرباز زرهپوش وجود داشت، و پرچمهای زیادی در فاصلههای معیّنی در دست فرماندهان جزء قرار گرفته بود، توجه ابوسفیان و عباس را جلب کرد. نام این واحد، کتیبه خضراء یعنی لشگر سبز بود که سراسر بدن آنها را ساز و برگ و سلاح احاطه کرده، جز چشمان آنان نقطه دیگری پیدا نبود و اسبان تندرو عربی و شتران سرخ موی در آن زیاد به چشم میخورد.

پیامبر(ص) در میان این لشگر، در حالی که بر شتر مخصوص خود سوار بود، راه میرفت، و شخصیّتهای بزرگ مهاجر و انصار، گرد او را گرفته و پیامبر(ص) با آنان سخن میگفت.

عظمت این لشگر چنان ابوسفیان را مرعوب خود ساخته بود که بیاختیار رو به عباس کرد و گفت: هیچ قدرتی نمیتواند در برابر این نیروها مقاومت کند. عباس! سلطنت و ریاست برادرزاده تو خیلی اوج گرفته است.

عباس برگشت و با قیافه توبیخآمیز گفت: سرچشمه قدرت برادرزاده من، نبوت و رسالتی است که از طرف خدا دارد و هرگز مربوط به قدرتهای ظاهری و مادی نیست.

تا این جا عباس، نقش خود را خوب ایفا کرد و ابوسفیان را مرعوب قدرت نظامی پیامبر(ص) ساخت. در این موقع پیامبر(ص) مصلحت دید که ابوسفیان را آزاد نماید تا او به موقع، قبل از ورود نیروها و واحدهای ارتش اسلام، به مکّه رفته، اهالی را از قدرت مسلمانان آگاه سازد.

ابوسفیان وارد شهر گردید. مردم که شب گذشته در اضطراب و وحشت به سر برده بودند و بدون همفکری وی نمیتوانستند تصمیمی بگیرند، دور او حلقه زدند. او با رنگ پریده و بدن لرزان، در حالی که به سوی مدینه اشاره میکرد، گفت: واحدهایی از ارتش اسلام که هیچکس را تاب مقاومت در برابر آنان نیست، شهر را محاصره کرده اند و چند لحظهی دیگر وارد شهر میگردند، پیشوای آنان، محمّد(ص)، به من قول داده که هر کس به مسجد و محیط کعبه پناه ببرد، و یا اسلحه به زمین گذارد، دَرِ خانه خود را به عنوان بیطرفی ببندد، و یا به خانه من و خانه حکیم حزام وارد شود، جان و مال او محترم و از خطر مصون است.

ابوسفیان با این پیام، آنچنان روحیه مردم مکّه را تضعیف کرد که اگر فکر مقاومت در دستهای نیز وجود داشت به کلی از بین رفت.

سپاه اسلام با عظمت و هیبت خاصّی وارد مکّه شد، و پیامبر(ص) واحدهای مختلف سپاه را تقسیم کرده و شهر را کاملاً در اختیار گرفتند و خود حضرت، در حجون کنار قبر عمویش ابوطالب فرودآمد و خیمه مخصوصی برای حضرتش زده شد تا به استراحت بپردازد و هر چه اصرار ورزیدند که به خانه کسی وارد شود نپذیرفت.

پیامبر(ص) پس از مدّتی استراحت، در حالی که سوار بر شتر بود برای زیارت و طواف خانه خدا رهسپار مسجدالحرام گردید، در حالی که هالهای از عظمت به وسیله مهاجرین و انصار او را پوشیده بود.

در مسیر پیامبر(ص) یکی از مسلمانان که در پیشاپیش حضرت حرکت میکرد، فریاد میزد: امروز روز انتقام است. پیامبر(ص) تا سخن او را شنیدند، بلافاصله دستور دادند شعار را عوض کند و به جای جمله قبل بگوید: امروز روز رحمت و مرحمت است.

در مسیر آن حضرت، صفوف منظمی از مسلمانان و مشرکان تشکیل یافته بود. گروهی از خشم و ترس بهت زده بودند، دستهای ابراز شادی مینمودند. پیامبر(ص) روی مصالحی از شتر پیاده نشده و با همان مَرْکَب وارد مسجدالحرام گردیده و در برابر حجرالاسود قرار گرفتند و با اشاره به آن، تکبیر گفتند. یاران حضرت که پروانهوار گرد شمع وجود رهبر خود میگردیدند، به پیروی از آن حضرت با صدای بلند تکبیر گفتند. صدای تکبیر آنان به گوش مشرکان مکّه که به خانهها و ارتفاعات پناهنده شده بودند رسید، شور و غلغله عجیبی در مسجد حکمفرما بود و هلهله مردم مانع از آن بود که پیامبر(ص) با آرامی طواف کند. پیامبر(ص) برای سکوت مردم، اشارهای به آنها نمود. چیزی نگذشت که سکوت تام در مسجد پدید آمد. نفسها در سینهها حبس گردید، چشمها از داخل و خارج مسجد، متوجه شخص آن حضرت گردید.

حضرت، طواف را شروع کردند. در نخستین دور طواف متوجه بتهای بزرگی به نام هُبَل و اِساف و نائله گردیدند که در بالای درب کعبه نصب شده بودند. با نیزهای که در دست داشتند ضربه محکمی بر آنها زدند و آنها را روی زمین انداختند و این آیه را خواندند:

قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً[2]

«حق با شکوه و پیروزمندانه جلوه کرد و باطل محو و نابود گردید، حقّا که باطل از نخست بیاساس بود.»

هبل در برابر دیدگان مشرکین، به دستور پیامبر(ص) شکسته شد. پس از طواف، کلیددار خانه خدا را خواستند، دَرِ خانه کعبه را باز کرده، وارد خانه شدند و کعبه را از صور و اشباح که بر در و دیوار آن ثبت شده بود پاک کردند.

محدّثان و تاریخنگاران میگویند: قسمتی از بتهای منصوب در داخل کعبه و یا بیرون آن به وسیله حضرت علی(ع) سرنگون شد. به این گونه پیامبر(ص) دستور دادند که آن حضرت روی شانه پیامبر(ص) برود و بت بزرگ قریش را که از مس بود، بر زمین بیافکند و آنگاه به انداختن بتهای دیگر بپردازد.

شاعر سخنور حلّه، ابن العرندس از شاعران قرن نهم در قصیده خود پیرامون این فضیلت میگوید:

وَ صُعودُ غَارِبِ أحمَد فَضلٌ

دُونَ القِرابَۀِ وَ الصَّحابَۀِ

لَهُ أفضَلا

«صعود علی(ع) بر دوش احمد(ص) ، فضیلتی است برای او، این فضیلت، غیر از خویشاوندی و همنشینی است.»

سکوت خاصّی بر مسجد حاکم بود. نفسها در سینهها حبس و افکار و تصورات مختلفی بر مغز و عقل مردم حکومت میکرد. مردم مکّه در این لحظات به یاد آن همه ظلم و ستم و بیدادگری خود افتاده، فکرهای مختلفی میکردند. این مردم با تذکر جرایم بزرگ خود و تصمیمهای سوئی که در گذشته نسبت به پیامبر(ص) و مسلمین داشتند، حالا به یکدیگر میگفتند: لابد پیامبر(ص) همه ما را از دم تیغ خواهد گذراند، یا این که گروهی را کشته و گروهی را بازداشت خواهد نمود و زنان و اطفال ما را به اسارت خواهد کشید.

ناگهان، پیامبر(ص) سکوت آنها را شکست و فرمود: «ماذا تَقُولُونَ؟ وَ ماذا تَظُنُّونَ؟» «چه میگویید و درباره من چگونه فکر میکنید؟!» مردم بهتزده و حیران و بیمناک همگی با صدای لرزان و شکسته روی سوابقی که از پیامبر(ص) داشتند، گفتند: ما جز خوبی و نیکی چیزی درباره تو نمیاندیشیم، تو را برادر بزرگوار خویش و فرزند برادر بزرگوار خود میدانیم. پیامبر(ص) با بزرگواری مخصوص به خود فرمودند: من همان جملهای را که برادرم یوسف(ع) به برادران ستمگر خود گفت، به شما میگویم:[3]

«لا تَثرْیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرَ اللهُ لَکُمْ وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ»[4]

«امروز بر شما ملامتی نیست، خدا شما را میآمرزد، او ارحمالرّاحمین است.»

اعلام عفو عمومی

پیامبر(ص) عفو عمومی را به این شرح اعلام فرمود:

شما مردم هموطنان بسیار نامناسبی بودید، رسالت مرا تکذیب کردید و مرا از خانهام بیرون ساختید، و در دورترین نقطه که من به آنجا پناهنده شده بودم با من به نبرد برخاستید، ولی من با این جرایم همه شما را بخشیده و بند بردگی را از پای شما باز میکنم و اعلام مینمایم که: «اِذْهَبُوا فَاَنْتُمُ الطُّلَقاءُ» «بروید دنبال زندگی خود، همه شما آزادید.[5]»

بتخانههای مکّه و اطراف ویران میشود

در اطراف مکّه، بتخانههای زیادی بود که مورد احترام قبایل اطراف بود. پیامبر(ص) برای ریشهکن ساختن بتپرستی در سرزمین مکّه، گروههایی را به اطراف اعزام نمود تا بتخانههای اطراف را ویران کنند و در خود مکّه نیز اعلام شد که هر کس بتی در خانه دارد فوراً بشکند.

در این میان خالد بن ولید از سوی پیامبر(ص) مأموریت پیدا میکند که برای دعوت قبیله جذیمۀ بن عامر به آنجا رود و دستور میگیرد خونی نریزد و از دَرِ جنگ وارد نشود. از سوی دیگر، قبل از اسلام اهالی این قبیله پدر و عموی خالد را کشته بودند و اموال آنها را به غارت برده بودند و خالد، کینه آنها را در دل داشت. وقتی با اهل قبیله روبرو شد، دید تمام آنها مسلّح و آماده دفاع هستند. خالد فریاد کشید: اسلحه را به زمین بگذارید، دوران بتپرستی سپری گردیده و امّالقری سقوط کرد و همه مردم تسلیم سپاه اسلام شدهاند، سران قبیله نظر دادند که اسلحه را تحویل داده تسلیم شوند. یک نفر از آن میان با ذکاوت خاصّی دریافت که فرمانده سپاه اسلام قصد سوء دارد و به سران قبیله تذکر داد، ولی بالاخره سران قبیله سلاح را تحویل داده تسلیم شدند، در این هنگام فرمانده با کمال ناجوانمردی و برخلاف دستور صریح اسلام، دستور داد که دستهای مردان قبیله را از پشت ببندند و همه را بازداشت کنند، سپس سحرگاهان، گروهی از آنها به فرمان خالد بن ولید اعدام و بقیه آزاد شدند.

خبر جنایت خالد، به گوش پیامبر(ص) رسید، سخت ناراحت شده، فوراً به علی(ع) مأموریت دادند که میان قبیله مزبور برود و خسارت جنگ و خونبهای افراد را به طور دقیق بپردازد و در این راه به قدری دقّت به خرج داد که حتی قیمت ظرف چوبی که سگان قبیله در آن آب میخوردند و در برخورد خالد شکسته شده بود پرداخت. سپس تمام افراد مصیبتزده را جمع کرده و به آنها فرمود: آیا تمام خسارت جنگ را دریافت کردید؟ وقتی همگی گفتند: بلی! مجدداً به خاطر آن که امکان داشت ضررهایی بر آنها وارد شده که آنان آگاهی از آن نداشته باشند، مبلغی به این عنوان به آنها پرداخته و به سوی مکّه برگشت و گزارش کار خود را به پیامبر(ص) داد. پیامبر(ص) عمل ایشان را تحسین نموده و سپس برخاستند و رو به قبله ایستاده و دستهای خود را بالا برده و به حالت استغاثه فرمود:

«اللّهُمَّ اِنّی اَبْرَءُ اِلَیکَ مِمّا صَنَعَ خالِدُ بْنُ الوَلیدِ»

«خدایا! تو آگاهی که من از خیانت خالد بیزارم و من هرگز به او دستور جنگ نداده بودم.»[6]

امیرالمؤمنین علی(ع) در این برنامه، حتی به کسانی که از حملات خالد ترسیده بودند، مبلغی پرداخت و کاملاً دلجویی نمود. وقتی پیامبر(ص) از روش عادلانه امیر مؤمنان(ع) آگاه شد، فرمود: علی! من این کار شما را با شترانی زیاد و سرخ مو عوض نمیکنم. علی! تو رضایت مرا به دست آوردی، خدا از تو راضی گردد. علی! تو راهنمای مسلمانان هستی. سعادتمند کسی است که تو را دوست بدارد و راه تو را پیش گیرد. بدبخت کسی است که با تو مخالفت کند و از طریق تو منحرف گردد. مَثَل تو نسبت به من مانند هارون است نسبت به موسی(ع) ، جز این که پس از من پیامبری نیست.

جنگ حنین

پیامبر(ص) پس از پانزده روز اقامت در مکّه، معاذ بن جبل را به عنوان معلّم دین، برای تعلیم و ارشاد مردم مکّه گمارد، و حکومت و اداره امور شهر و امامت در مسجد را به عُتّاب بن اُسَیْد، که مرد با کفایتی بود، سپرد، و خود رهسپار سرزمین هوازن و درّه حنین گردید.

همراهیان پیامبر(ص) دوازده هزار سرباز بودند، ده هزار نفر از مدینه خدمت پیامبر(ص) بودند، و دو هزار نفر از جوانانِ تازه مسلمانِ قریش به فرماندهی ابوسفیان، پیامبر(ص) را همراهی میکردند.

این کثرت نفرات ارتش اسلام، باعث شد که مسلمانان مغرور شده و تاکتیکهای نظامی را فراموش کنند و همین امر عامل شکست ابتدایی آنها شد.

سپاه اسلام، به سوی منطقه حرکت کرد، در مسیر راه، درّه خطرناکی بود که دشمن با تاکتیک خاصّی، سربازان خود را در پشت تپهها و سنگها پنهان کرده بود. وقتی مسلمانان وارد درّه شدند، ناگهان صدای پرتاب تیرها و فریاد مردان جنگجو که در پشت سنگها کمین کرده بودند، هراس و وحشت عجیبی در دل مسلمانان پدید آورد و تیر همچون رگبار بر سر و صورت آنها بارید.

حمله غافلگیرانه دشمن، مسلمانان را سراسیمه و وحشت زده کرد. آنان بیاختیار پا به فرار گزارده و خود بیش از دشمن به بینظمی و به هم زدن صفوف کمک کردند. منافقان سپاه اسلام، از این پیشآمد سخت خوشحال شدند، حتی ابوسفیان گفت: مسلمانان تا لب دریا خواهند دوید. یکی دیگر از منافقان گفت: سِحْر باطل شد. سومی تصمیم گرفت کار اسلام را یکسره کند و پیامبر(ص) را در آن گیرودار بکشد.

پایداری پیامبر(ص) و گروه فداکار

پیامبر(ص) احساس کردند اگر لحظهای تأخیر کنند، محور تاریخ دگرگون شده و سپاه شرک، لشگر توحید را درهم میکوبد. از این لحاظ، بر مرکب خود سوار شده و با صدای بلند فرمودند:

«یا اَنصارَ اللهِ وَ اَنصارَ رَسولِهِ! اَنَا عَبْدُاللهِ وَ رَسُولُهُ[7]»

«ای یاران خدا و یاران پیامبر! من بنده خدا و پیامبر او هستم.»

این جمله را فرموده و سپس استر خود را به سوی میدان نبرد (که سربازان دشمن آن جا را جولانگاه خود قرار داده و گروهی را کشته و میکشتند) حرکت دادند. سپاهیان فداکاری، همچون امیر مؤمنان(ع) ، عباس، فضل بن عباس، اسامه و... که از ابتدای نبرد لحظهای از پیامبر(ص) غفلت نورزیده و نگهبان جان او بودند، همراه حضرت حرکت کردند. عباس، عموی پیامبر(ص) نیز به دستور حضرت، باصدای بلندی که داشت، فریاد زد: ای گروه انصار که پیامبر(ص) را یاری کردید، و ای کسانی که در زیر درخت رضوان، با پیامبر(ص) بیعت کردید، کجا میروید؟ پیامبر(ص) این جاست!

ندای عباس که بلند شد، حمیّت و غیرت دینی آنها تحریک شد. فوراً همگی گفتند: لبیک! لبیک! و دلیرانه به سوی پیامبر(ص) بازگشتند.

ندای پیاپی عباس که سلامت پیامبر(ص) را نوید میداد، موجب شد که دستههای فراری با ندامت و پشیمانی عجیبی به سوی پیامبر(ص) بازگردند و صفوف خود را در برابر دشمن، منظم و فشردهتر سازند. مسلمانان به دستور پیامبر(ص) و برای پاک کردن لکّه ننگین فرار، به حمله عمومی دست زده و در اندک زمانی، دشمن را به عقبنشینی و فرار مجبور ساختند. پیامبر(ص) برای تشجیع مسلمانان، میفرمود: من پیامبر خدا هستم و هرگز دروغ نمیگویم، خدا وعده پیروزی به من داده است. این تدبیر نظامی مسلمین، باعث شد که جوانان هوازن و ثقیف و مردان جنگجوی آنان، زنان و احشام خود را ترک گفته (چون زنان و فرزندان خود را همراه احشام پشت سر خود قرار داده بودند تا همین امر باعث تقویت روحیه جنگجویان شود و از میدان نبرد فرار نکنند) و با دادن تعدادی کشته، به منطقه اوطاس و نخله و دژهای طائف فرار نمایند.

آمار شهدای مسلمانان در این نبرد به هشت نفر رسید، در مقابل دشمن، با دادن تعدادی کشته و شش هزار اسیر و بیست و چهار هزار شتر و چهل هزار گوسفند و چهار هزار وقیه نقره که حدود هشتصد و پنجاه و دو کیلوگرم میشود، پا به فرار گزاردند. پیامبر(ص) دستور دادند همه اسیران و غنائم را به محلّی به نام جعرانه ببرند، و افرادی را برای حفاظت آنها گمارد و اسیران را در خانههای مخصوص جای دادند و دستور دادند که همه غنائم بدون دست خوردگی در آن جا بماند تا خود حضرت به تعقیب دشمن که به مناطق اوطاس و نخله و طائف گریخته بود، بپردازند.

غزوه طائف

قبیله ثقیف که یکی از قبایل نیرومند عرب به شمار میرفت، در شهر طائف زندگی میکرد. شهری که دارای هوای لطیف و نخلستانها و باغستانهای سرسبز بود. افراد قبیله ثقیف از کسانی بودند که در نبرد حنین بر ضدّ اسلام شرکت کرده و پس از شکست فاحش به شهر خود که دارای دژ محکم و مرتفعی بود، پناهنده شده بودند.

پیامبر(ص) دستور دادند، برای تکمیل پیروزیهای سپاه اسلام، فراریان نبرد حنین، تعقیب شوند. ستونهای سپاه اسلام، یکی پس از دیگری، حرکت نمودند و اطراف شهر را اردوگاه خود قرار دادند. دژ طائف بسیار مرتفع بود، و دیوار محکمی داشت و برجهای مراقبت آن کاملاً بر خارج قلعه مسلّط بود. محاصره دژ، از طرف ارتش اسلام آغاز گردید. ولی هنوز حلقه محاصره تکمیل نشده بود که دشمن با تیراندازی، از پیشروی سربازان اسلام جلوگیری کرد، و گروهی را در همان لحظه نخست از پای درآورد.

سلمان فارسی که مسلمانان از تدابیر نظامی وی در جنگ خندق نتیجه گرفته بودند، به پیامبر(ص) پیشنهاد کرد که با نصب منجنیق، دژ دشمن را سنگباران کنند. این پیشنهاد پذیرفته شد زیرا منجنیق در نبردهای آن روز، کار توپخانه امروز را انجام میداد.

در این که چگونه مسلمانان در این نبرد به منجنیق دست یافتند، تاریخنویسان اختلاف دارند، بعضی میگویند: خود سلمان منجنیق را اختراع کرد و در همان گیرودار نبرد آن را ساخت و بعضی میگویند: در نبرد خیبر، مسلمانان به این ابزار جنگی دست یافته و آن را همراه خود به طائف آورده بودند. بعید نیست که سلمان، همان منجنیق را دستکاری کرده و راه نصب و کیفیت استفاده از آن را به مسلمانان آموخته باشد.

همزمان با نصب منجنیق و پرتاب سنگ، قرار شد برای شکافتن دیوار دژ، از ارّابههای جنگی استفاده کنند و با ایجاد شکاف در دیوار دژ، ورود سپاه اسلام به داخل آن عملی گردد، ولی شکافتن دیوار با مشکل بزرگی روبرو بود، زیرا تیر از برجها و سایر نقاط دژ، مانند رگبار بر سر واحدهای سپاه اسلام میریخت. بهترین وسیله برای این کار، ارّابه جنگی بود که در آن زمان به صورت ناقص در ارتشهای منظم جهان وجود داشت. ارّابه جنگی از چوب ساخته میشد و روی آن را با پوست ضخیمی میپوشاندند و سربازان قوی داخل آن قرار گرفته، آن را به سوی دژ رانده و در پناه آن دیوار دژ را سوراخ مینمودند. سربازان اسلام با کمال رشادت از این وسیله جنگی استفاده کرده، مشغول شکافتن دیوار شدند. ولی دشمن با ریختن پارهآهنهای گداخته و مفتولهای آتشین، پوشش ارّابه را سوزانیده، سقف آن را منهدم ساخته، و به سرنشینان آن آسیب وارد نمودند. این شیوه نظامی به علّت تدابیر دشمن، به نتیجه نرسید و پیروزی حاصل نگردید و مسلمانان، با دادن چند کشته و زخمی از به کار بردن آن منصرف شدند.

باتوجه به آن که محاصره طائف، نیاز به مدّت بیشتری داشت و از سوی دیگر رویارویی مسلمانان با مردم طائف، در ماه شوال بود و روزهای آخر ماه را میگذرانیدند که بعد از آن ماه، ماه ذیالقعده میرسید و ماه ذیالقعده از ماههای حرام بود و بعد از آن، ماه ذیالحجّـۀ وسپس محرم، هر سه ماه، ماه حرام بود که در زمان جاهلیّت، در این سه ماه و همچنین در ماه رجب، هرگونه نبرد و درگیری را حرام میدانستند و پیامبر(ص) میخواستند به این سنّت احترام بگذارند، به این ترتیب محاصره طائف را ترک گفته و همراه سپاهیان خود به جعرانه که محلّ غنائم جنگی و اسیران بود حرکت کردند.

در اواخر سال هشتم هجرت، پیامبر(ص) بزرگترین دختر خود، زینب را از دست دادند، وی پیش از بعثت با پسر خاله خود ابوالعاص ازدواج کرده بود و پس از بعثت بلافاصله به پدرش ایمان آورد، ولی شوهر او در آیین شرک باقی ماند و در نبرد بدر، بر ضدّ اسلام شرکت کرد و اسیر شد. پیامبر(ص) او را آزاد کرده ولی شرط کردند که دختر پیامبر(ص) را به مدینه روانه کند، او نیز به پیمان خود عمل کرده و همسرش را روانه مدینه ساخت. سران قریش کسی را مأمور کردند که او را از نیمه راه برگرداند، مأمور در اثناء راه خود را به کجاوه زینب رسانید و نیزه خود را بر کجاوه او فرو برد. دختر پیامبر(ص) ، از وحشت، حمل خود را در نیمه راه ساقط کرد، ولی از اراده خود در سفر به مدینه برنگشت و با بدنی رنجور و بیمار وارد مدینه شد و باقیمانده عمر را در مدینه گذراند و در اواخر سال هشتم هجرت، بدرود زندگی گفت. این غم با شادی دیگری توأم گردید، زیرا پیامبر(ص) در همان سال از ماریه (کنیزی که مقوقس، فرمانروای مصر به پیامبر(ص) هدیه داده بود) دارای فرزندی شد و نام او را ابراهیم نهاد. وقتی قابله به پیامبر(ص) بشارت داد که خداوند به وی فرزندی عطا کرده است، هدیه گرانبهایی به او داد، و روز هفتم، گوسفندی را عقیقه کرد و موی سر نوزاد را کوتاه ساخت و به وزن آن، نقره در راه خدا انفاق کرد.

حمله مسلمین به سرزمین قبیله طی

در میان قبیله طی، بت بزرگی بود که هنوز مورد ارادت گروهی از بتپرستان بود. پیامبر(ص) حضرت علی(ع) را با صد و پنجاه سرباز، مأمور تخریب بت و بتخانه قبیله طی نمود، این گروه سحرگاهان بر نقطهای که بت در آنجا قرار داشت، حمله برده و با دستگیری چند نفر از افراد مقاوم، کار را خاتمه داد. رییس قبیله، عدی بن حاتم، فرزند حاتم طایی، سخاوتمند معروف نیز فرار کرد. این انسان آزاده که بعدها در ردیف مسلمانان مبارز و مجاهد درآمد، موضوع فرار خود را چنین شرح میدهد:

من پیش از آن که مسلمان شوم، یک فرد مسیحی بودم و بر اثر تبلیغات سوئی که درباره پیامبر(ص) انجام گرفته بود، کینه وی را در دل داشتم. از پیروزیهای بزرگ او در سرزمین حجاز بیاطلاع نبودم و مطمئن بودم که روزی موج این قدرت به سرزمین طی که ریاست آنجا را داشتم، خواهد رسید. از این رو برای این که دست از آیین خود برندارم و به دست سربازان اسلام، دستگیر نشوم، به غلامان خود دستور داده بودم که شتران تندرو و رهوار مرا آماده حرکت سازند که هر موقع احساس خطر کردم، فوراً راه شام را در پیش گیرم و از قلمرو قدرت مسلمانان خارج شوم.

برای اینکه غافلگیر نشوم، دیدهبانی را بر سر راه گمارده بودم که هر موقع لشگری را از دور دیدند، مرا با خبر سازند. روزی ناگهان یکی از غلامان من سراسیمه وارد شده و مرا از پیشروی ارتش اسلام خبر داد. من فوراً همراه همسر و فرزندان خود با وسایل به سوی شام که مرکز مسیحیت بود، رهسپار شدم. خواهرم (دختر حاتم) در میان قبیله باقی ماند و دستگیر شد.

خواهرم، پس از انتقال به مدینه، در خانهای در نزدیکی مسجد پیامبر(ص) (که مرکز اسیران بود) نگاهداری میشد. او سرگذشت خود را چنین نقل میکند: روزی پیامبر(ص) برای ادای نماز در مسجد، از کنار خانه اسیران، عبور میکرد، من فرصت را مغتنم شمردم و در برابر پیامبر(ص) ایستاده، گفتم:

«یا رَسُولَ اللهِ! هَلَکَ الْوالِدُ وَ غابَ الْوافِدُ فَامْنُنْ عَلَیَّ مَنَّ اللهُ عَلَیْکَ» «پدرم در گذشته و سرپرست من ناپدید شده، بر من منّت گذار، خدا بر تو منّت گذارد.»

پیامبر(ص) پرسید: کفیل تو چه کسی بود؟ گفتم: برادرم (عدی بن حاتم) فرمود: همان شخص که از خدا و رسول خدا به سوی شام گریخت؟ پیامبر(ص) این جمله را فرمود و راه مسجد را در پیش گرفت.

فردا نیز عین همین گفتگو، میان من و پیامبر(ص) تکرار شد و به نتیجه نرسید. روز سوم از مذاکره با پیامبر(ص) مأیوس و ناامید بودم، ولی هنگامی که پیامبر(ص) از همان نقطه عبور میکرد، جوانی را پشت سر او دیدم که به من اشاره میکند که برخیزم و سخنان دیروز را تکرار کنم. از اشاره آن جوان، بارقه امید درونم را روشن ساخت. برخاستم جملههای پیشین را در حضور پیامبر(ص) برای بار دیگر تکرار کردم. پیامبر(ص) در پاسخ من فرمود: برای رفتن شتاب مکن، من تصمیم گرفتهام که تو را همراه فرد امینی به زادگاهت بازگردانم، اما فعلاً مقدّمات مسافرت شما فراهم نیست.

خواهرم میگوید: آن جوانی که پشت سر پیامبر(ص) راه میرفت و به من اشاره کرد که سخنان خود را در حضور پیامبر(ص) تکرار کنم، علی بن ابی طالب(ع) بود.[8]

روزی کاروانی که در میان آنها از خویشاوندان ما نیز وجود داشت، از مدینه به سوی شام میرفت. خواهرم از پیامبر(ص) درخواست کرده بود که اجازه دهد او با این کاروان به شام برود، و به برادر خود بپیوندد. پیامبر(ص) خواهش وی را پذیرفته و مبلغی به عنوان هزینه مسافرت، و مرکبی رهوار و مقداری لباس در اختیار وی گذارده بود.

من در شام در غرفه خود نشسته بودم، ناگهان دیدم شتری با کجاوه، در برابر منزل من زانو به زمین زد، نگاه کردم، خواهرم را در میان آن دیدم. او را از کجاوه پیاده کرده به خانه بردم، پس از مقداری استراحت، زبان به شِکوه و گله گشود که او را در سرزمین طی ترک گفته، خود به شام آمدم و او را همراه نیاوردم.

خواهرم چون زن عاقل و خردمندی بود، روزی درباره پیامبر(ص) با او گفتگو نموده و گفتم: نظر شما درباره او چیست؟ وی در پاسخ من چنین گفت: در شخص وی فضائل و ملکات بسیار عالی دیدم و مصلحت میبینم که هر چه زودتر با او پیمان دوستی ببندی، زیرا اگر او واقعاً پیامبر باشد، در این صورت فضیلت از آنِ کسی است که پیش از دیگران به وی ایمان آورده باشد، و اگر فرمانروای عادی باشد، هرگز از او ضرری به تو نخواهد رسید و از سایه قدرت او بهرهمند خواهی شد.

عدی بن حاتم رهسپار مدینه میشود

عدی میگوید: سخنان خواهرم در من اثر کرد. راه مدینه را پیش گرفتم، وقتی وارد مدینه شدم، یکسره سراغ پیامبر(ص) رفته، او را در مسجد یافتم. در برابر وی نشستم و خود را معرّفی کردم. وقتی پیامبر(ص) مرا شناخت، از جای خود برخاست و دست مرا گرفته به خانه خود برد. در نیمه راه پیرزنی جلو راه او را گرفت و با او سخن گفت، من دیدم که او با کمال فروتنی به سخنان پیرزن گوش میدهد و پاسخ میگوید. مکارم اخلاق او، مرا مجذوب وی ساخت و با خود گفتم که او هرگز فرمانروایی عادی نیست، وقتی وارد منزل وی شدم، زندگی سادهی وی توجه مرا جلب کرد، تشکی از لیف خرما را که در منزل داشت، در اختیار من گزارد و به من گفت: روی آن بنشین. شخص اول حجاز، که تمام قدرتها را در اختیار داشت، خود به روی حصیر و یا زمین نشست. من از فروتنی وی غرق حیرت شدم و از اخلاق پسندیده و ملکات فاضله و از احترام فوقالعاده که نسبت به تمام افراد بشر قائل است، دریافتم که وی فرد عادی و فرمانروای معمولی نیست.

در این لحظه، پیامبر(ص) رو به من کرد و از خصوصیّات زندگی من به طور دقیق، خبر داد و گفت: آیا تو از نظر آیین رکوسی (آیینی است حدّ واسط میان مسیحیت و صائبی) نبودی؟ گفتم: چرا. فرمود: چرا یک چهارم درآمد قوم خود را به خود اختصاص داده بودی؟ آیا آیین تو این کار را به تو اجازه میداد؟ گفتم: نه. من از گزارشهای غیبی وی مطمئن شدم که او فرستاده خداست. هنوز در این اندیشه بودم که با سخن سوم او روبرو شدم. فرمود: فقر و تهیدستی مسلمانان، مانع از پذیرفتن اسلام تو نگردد، زیرا روزی فرامیرسد که ثروت جهان به سوی آنها سرازیر میگردد و کسی پیدا نمیشود که آن را جمع و ضبط کند، و اگر فزونی دشمن و کمی پیدا نمیشود که آن را جمع و ضبط کند، و اگر فزونی دشمن و کمی مسلمانان مانع از ایمان آوردن شما میگردد، به خدا سوگند! روزی فرامیرسد که بر اثر گسترش اسلام و فزونی مسلمانان، زنان به تنهایی، از قادسیه به زیارت خانه خدا میآیند، و کسی متعرض آنها نمیشود. اگر امروز میبینی که قدرت و نفوذ در اختیار دیگران است، من به تو قول میدهم روزی میرسد که نیروهای اسلام تمام این کاخها را تصرف کرده و بابل را به روی خود بگشایند.

عدی میگوید: من زنده ماندم و دیدم که در پرتو امنیت اسلام، زنان به تنهایی از دورترین نقاط به زیارت خانه خدا میآمدند و کسی متعرض آنها نمیشد، دیدم که کشور بابل فتح شد و مسلمانان تاج و تخت کسری را تصاحب کردند، امیدوارم که سومی را نیز ببینم، یعنی ثروت جهان رو به مدینه بگذارد، و کسی رغبت به جمع و ضبط آن نکند.

1. چه دلیلی باعث شد که سپاه اسلام به سوی مکّه حرکت کند؟

2. چگونه حضرت پیامبر(ص) از جاسوسی فردی از مسلمین آگاهی پیدا کردند؟

3. شأن نزول آیه 1 سوره ممتحنه چیست؟

4. حضرت پیامبر(ص) چه کسانی را گروه گناهکار و سرکش نامیدند؟

5. کدام تاکتیک حضرت پیامبر(ص) باعث رعب و وحشت در دل قریش شد؟

6. چگونه عباس بن عبدالمطلب، ابوسفیان را مرعوب قدرت نظامی پیامبر(ص) ساخت؟

7. حضرت پیامبر(ص) روز فتح مکّه را چه روزی نامیدند؟

8. خالد بن ولید چه جنایتی را مرتکب شد؟

9. چه کسانی در جنگ حنین فداکاری کردند؟

10. چگونه حمله مسلمین یه سرزمین قبیله طی صورت گرفت؟

پی نوشتها

1. سوره ممتحنه، آیه 1

2. سوره اسراء، آیه 81

3. کافی، ج 4، ص 226

4. سوره یوسف آیه 92

5. سیره ابن هشام، ج 2، ص 412

6. السیرة الحلبیة، ج 2، ص 277

7. البدایۀ والنهایۀ، ج 4، ص 168

8. سیره ابن هشام، ج 2، ص 579


دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت


علی ر یخته‏ گرزاده تهرانی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: