صاحب كاروانسرا مرد احمقی بود و آسایش مرا سلب كرده بود، هر روز صبح میآمد و مرا به زور از خواب بیدار میكرد كه نماز صبح بخوانم، من هم ناچار اطاعت میكردم. تازه به همین قانع نبود و مرا اجبار میكرد كه باید تا اول آفتاب قرآن بخوانم، من میگفتم نماز واجب است امّا قرآن خواندن كه واجب نیست جواب میداد كه خواب بین الطلوعین موجب نزول فقر و نكبت در كاروانسرا است، و من هم ناچار او را اجابت میكردم؛ زیرا مرا تهدید میكرد كه اگر این برنامه را اجرا نكنم مرا از كاروانسرا بیرون كند؛ لذا من هم مجبور بودم هر روز اول اذان صبح نماز بخوانم و تا یك ساعت بیشتر قرآن بخوانم. كاروانسرادار كه «مرشد افندم» نام داشت به همین اكتفا نكرد روزی نزد من آمد و گفت از ابتدایی كه تو از من اطاق اجاره كردهای گرهی در كار من افتاده و مرتب برایم پیش آمد بد میكند، و من علّت آن را بدقدمی تو میدانم، و فكر كردهام سبب این بدقدمی تو این است كه تو عزب و مجرّد هستی و عزب، شوم است؛ پس باید ازدواج كنی و یا از كاروانسرا خارج شوی گفتم من مالی ندارم كه ازدواج كنم، اینجا ترسیدم بگویم من عنین هستم؛ زیرا مرد كاروانسرادار آنقدر احمق بود كه چه بسا میگفت باید تو را تجربه كنم، راست میگویی یا دروغ، لذا گفتم پول ندارم. مرشد افندم گفت عجب آدم كم ایمانی هستی، آیا در قرآن نخواندهای كه خدا میفرماید: «كسانیكه ازدواج كنند اگر فقیر باشند خداوند به فضل خود آنها را بینیاز میكند» من متحیّر ماندم چه كنم؟ و چه جوابی بدهم؟ گفتم بسیار خوب چطور بیپول ازدواج كنم؟ آیا تو حاضری مقداری پول به من قرض بدهی؟ یا برای من یك زنی كه مهریه نخواهد پیدا كنی؟
مرشد افندم مقداری فكر كرد و گفت من این حرفها را نمیفهمم، یا باید تا اول ماه رجب ازدواج كنی و یا از كاروانسرا خارج شوی؟ و تا اول ماه رجب بیست و پنج روز بیشتر باقی نمانده بود.
اینجا بیمناسبت نیست كه اسامی ماههای اسلامی را یادآور شوم، ماههای اسلامی از این قرار است:
محرم، صفر، ربیعالاول، ربیعالثانی، جمادیالاول، جمادیالثانی، رجب، شعبان، رمضان، شوال، ذیالقعده، ذیالحجّه و حساب ماهها برحسب رؤیت هلال است؛ ایام ماه از سی روز بیشتر و از بیست و نه روز كمتر نیست.
خلاصه با كراهت و اجبار برحسب اعلام كاروانسرادار به جستجوی محلّی برآمدم. با نجّاری قرار گذاردم كه در دكّان او كار كنم و همانجا غذا بخورم و شب را نیز همانجا بخوابم. خلاصه قبل از فرا رسیدن موعد از كاروانسرا به دكّان نجّاری منتقل شدم؛ نجّار مرد مهربان و شریفی بود و با من مانند فرزند خود رفتار میكرد، اسمش «عبدالرضا» شیعه و ایرانی و اهل خراسان بود كه در بصره مقیم شده بود.
من از فرصت استفاده كردم، نزد او زبان فارسی را آموختم. شیعیان و ایرانیهای مقیم بصره هر روز هنگام عصر درب دكّان او اجتماع میكردند، و درباره امور اقتصادی و سیاسی سخن میگفتند.
شیعیان آنجا نسبت به حكومت عثمانی و حكومت ایران سخت خشمگین بودند، در مورد جنایات و بیدادگریهای دولت ایران و عثمانی با یكدیگر گفتگو مینمودند و به مجرّد اینكه شخص بیگانه و ناشناسی میآمد سخن خود را تغییر میدادند و در مورد قضایای شخصی با هم گفتگو مینمودند.
من در شگفت بودم كه اینها چطور به من اطمینان كردهاند و با حضور من بیباكانه از اوضاع سیاسی سخن میگویند؟ ولی بعد دانستم كه آنها چنین پنداشتهاند كه من از اهالی آذربایجان هستم؛ چون دیدند من تركی سخن میگویم و سفیدپوست هستم، و اهالی آذربایجان غالباً سفیدپوستاند.
در بین جمعیّتی كه در این دكّان رفت و آمد میكردند، جوانی را در لباس طلاب علوم دینی دیدم كه لغات سهگانه (عربی، تركی، فارسی) را به خوبی میدانست. اسمش «محمّد بن عبدالوهاب» بود، جوانی بلند پرواز و عصبانی و با حكومت عثمانی سخت مخالف بود، و جهت دوستی او با صاحب دكّان (عبدالرضا) این بود كه هر دو نسبت به دولت عثمانی ایده ضدّحكومتی داشتند. ولی این عجیب بود كه این جوان از كجا زبان ایرانی را خوب میداند، با اینكه در اصل او عرب است، و نیز در این فكر بودم كه چگونه بین این دو دوستی برقرار شده با اینكه عبدالرضا شیعه خیلی متعصّب و محمّد بن عبدالوهاب سنّی است؛ البته این مطلب خیلی هم بعید نبود چون در بصره سنّی و شیعه خیلی متعصّباند بعضی از مشایخ آنها شیعه را تكفیر میكنند و میگویند شیعیان مسلمان نیستند.
محمّد بن عبدالوهاب به مذاهب چهارگانه اهل سنّت هم چندان اهمیّت نمیداد، و میگفت این مذاهب را خدا نازل نكرده است.
جریان مذاهب چهارگانه از این قرار است: پس از بیشتر از یك قرن در بین مسلمانان چهار نفر پیدا شدند بهنام:
«أبوحنیفه، مالك بن أنس، أحمد بن حنبل، محمّد بن إدریس شافعی» و حكومتهای زمان، مردم را وادار كردند كه در امور مذهبی از این چهار نفر تقلید كنند و اعلام نمودند كه غیر از این چهار نفر هیچ یك از علماء و دانشمندان اسلامی حق ندارند حكم خدا را از قرآن و سنّت استنباط كنند.
این امتناع و جلوگیری حكومتهای زمان از اجتهاد موجب شد كه مسلمانها در یك جمود و ركود فكری قرار بگیرند و پیرو این چهار نفر بشوند.
البته در این هنگام شیعه آرام ننشست، ومذهب خود را كه براساس حركت فكری و اجتهاد در قرآن و سنّت رسول(ص) بود با یك منطق پهناور نشر داد. با اینكه جمعیّت شیعه در آن زمان یك دهم جمعیّت سنّی به حساب نمیآمد در عین حال رو به فزونی گذارد، و شیعه به صورت یك صف نیرومند در برابر سنّی توانست اظهار وجود كند.
البته مسلّم این است كه اجتهاد در هر زمان یك نوع تطوّر در فقه اسلامی ایجاد می كند، و برحسب نیازمندیهای هر زمان مطالب تازهتری بهوسیله اجتهاد از اسلام به دست میآید؛ در این صورت مذهب همچون اسلحهای است كه باید روز به روز با یك مدل تازهتری در عالم ظاهر شود؛ ولی اگر مذهب در یك روش مخصوص و افكار محدودی منحصر شد در این صورت باب فهم بسته میشود و نیازمندیهای زمان برآورده نمیگردد، و مذهب همچون یك اسلحه كهنه و از كار افتاده باید كنار گذاشته شود. وقتی بنا شد تو دارای یك اسلحه زنگ زده قدیمی باشی و دشمن تو دارای یك اسلحه نو و مدل روز باشد خواه و ناخواه دشمنت بر تو پیروز خواهد شد.
من فكر میكنم شاید در یك روزگار نزدیكی عقلاء سنّیها به این فكر بیافتند كه از تقلید خشك دست بكشند، و آنها هم باب اجتهاد را بر یك وضع صحیح افتتاح كنند، و اگر این برنامه پیش نیاید به زودی جمعیّت سنّی رو به تحلیل رفته و مكتب شیعه تمام اجتماع اسلامی را فرا میگیرد.
این جوان بلند پرواز (محمّد بن عبدالوهاب) مقلّد فهم خودش بود، و آنچه را كه خودش از قرآن میفهمید پیروی میكرد، و خیلی از مواقع به نظریات مشایخ اهل سنّت حتی به فتاوی امامان چهارگانه و حتی گاهی نسبت به فهم أبیبكر و عمر هم طعن میزد، و هرگاه كه یك حقیقتی را از قرآن میفهمید كه مذاهب چهارگانه خلاف آن را فهمیده بودند نظر و عقیده آنها را به دیوار میزد، و همواره میگفت: كه پیغمبر اكرم(ص) فرمود:
«إنّی مُخَلِّفٌ فیكُمُ الكِتاب وَ السُّنَّة» «من در میان شما كتاب خدا و سنّت به جا گذاردهام» و نفرمود: «من بین شما كتاب و سنّت و صحابه و مذاهب را گذاردم» پس بنابراین بر ما واجب است كه از كتاب و سنّت پیروی كنیم نه از آراء و مذاهب صحابه كه برخلاف كتاب و سنّت است.
در یكی از روزها یك نفر از علماء شیعه بهنام «شیخ جواد قمی» بر عبدالرضا وارد شد، و وی به افتخار عالم شیعی ضیافت مفصّلی برپا كرد، در آن مجلس مهمانی من هم بودم و محمّد بن عبدالوهاب نیز حضور داشت بین عالم شیعی و محمّد بحث شد، من تمام نكات آن بحث را كاملاً به یاد ندارم، فقط پارههایی از آن گفتگو را حفظ كردم.
شیخ جواد به محمّد گفت: در صورتی كه تو چنین فرد آزاده هستی كه زیر بار تقلید ارباب مذاهب نمیروی چرا مانند شیعیان از علی(ع) پیروی نمیكنی، محمّد گفت علی هم مثل عمر و سایر صحابه است، و گفتارش حجّت شرعی نیست، حجّت شرعیه فقط قرآن و سنّت است.
شیخ قمی گفت: چطور علی(ع) با عمر و سایر صحابه فرق ندارد در صورتیكه پیغمبر(ص) درباره او فرمود:
«أنا مَدینَةُ العِلْمِ وَ عَلیٌ بابُها»
«من شهر علمم و علی(ع) درب آن شهر است.»
محمّد گفت: اگر گفتار علی(ع) حجّت بود پس باید پیغمبر(ص) میفرمود «من در بین شما كتاب خدا و علی(ع) را میگذارم» چرا فرمود «من در بین شما كتاب خدا و سنّتم را گذاردم.»
شیخ قمی گفت: اتفاقاً پیغمبر(ص) فرموده: «إنّی تارِكٌ فیكُمُ الثِقْلَینِ كتاب الله وَ عِترَتی» «من در بین شما دو چیز گرانبها میگذارم یك كتاب خدا و دیگر عترتم» و علی(ع) رئیس عترت پیغمبر(ص) بود.
محمّد این مطلب را انكار كرد.
شیخ قمی: مدارك زیادی از كتابهای بزرگ اسلامی اهل سنّت برای حدیث مزبور ذكر كرد(1) بهطوری كه محمّد در برابر شیخ قمی ساكت شد و نتوانست چیزی بگوید، و در مداركی كه او ارائه كرده بود خدشه وارد كند، ناچار مطلب را به صورت دیگر مورد اعتراض قرار داد و گفت: اگر پیغمبر(ص) چنین فرمود كه «من كتاب خدا و اهل بیتم را در میان شما میگذارم» پس سنّت رسول(ص) چه میشود؟
شیخ قمی گفت: سنّت رسول(ص) جزء كتاب الله است زیرا سنّت رسول شرح كتاب خداست و مقصود پیغمبر(ص) كتاب الله در این حدیث، قرآن و شرحش سنّت است. محمّد گفت: مگر كلام عترت شرح قرآن نیست؟ اگر عترت را پیغمبر(ص) بهجا گذارده است با وجود سنّت نیازی نیست؛ بلكه سنّت به تنهایی از نظر شرح قرآن كفایت میكند.
شیخ قمی گفت: چون پیغمبر(ص) از دنیا رفت مردم بعد از آن حضرت به یك شارحی نیازمندند كه قرآن را برحسب نیازمندیهای زمان تشریح كند و احتیاجات مردم را در آن هنگام بهوسیله قرآن تأمین نماید، و این كار بعد از پیغمبر(ص) قرآن را با عترت ضمیمه كرد و این دو را جانشین خود قرار داد. من از این حیث در شگفت شدم، و محمّد بن عبدالوهاب جوان را در دست عالم شیعی كه مرد كهنسالی به نظر میرسید مانند گنجشكی در پنجه صیاد دیدم كه قدرت حركت ندارد، اینگونه محمّد بن عبدالوهاب در برابر شیخ قمی ساكت و بیحركت مانده بود.
خلاصه من گمشده خود را در محمّد بن عبدالوهاب یافتم؛ البته این حس بیباكی و بلندپروازی او در برابر بزرگان دین، و رأی مستقلّی كه او از نظر فهم قرآن و سنّت داشت و به هیچ یك از رهبران مذاهب حتی نسبت به خلفای چهارگانه هم اعتنا نمیكرد، بزرگترین نكتهای بود كه برای من این امكان را بهوجود میآوردكه از طریق او مأموریت خود را در اجتماع مسلمانان نقش بدهم.
واقعاً چقدر فرق بود بین این جوان و آن شیخ ترك پیرمرد در آستانه، او نسبت به اعتقادش در مورد بزرگان دین هم چون كوه استوار بود كه هیچچیز نمیتوانست او را تكان بدهد، هرگاه نام «أبوحنیفه» را میبرد چون حنفی مذهب بود میایستاد و وضو میگرفت و نام او را با تعظیم یاد میكرد وهرگاه میخواست كتاب بخاری(از كتب مهم اهل سنّت) را به دست بگیرد میایستاد و وضو میگرفت و كتاب را برمیداشت.
ولی محمّد بن عبدالوهاب هرگاه نام أبیحنیفه را میبرد با كمال بیاعتنایی و اهانت ذكر میكرد و میگفت من از أبیحنیفه بهتر میفهمم و مدّعی بود كه اصلاً نصف كتاب بخاری باطل است.
من رابطهام را با محمّد بن عبدالوهاب محكم كردم، مرتب به او تلقین مینمودم كه او از عمر و علی(ع) بیشتر مورد توجّه خدا است و گاهی به او میگفتم اگر تو در زمان پیغمبر(ص) بودی آن حضرت مسلّماً تو را جانشین خود قرار میداد، و مرتب به او گوشزد میكردم: «آرزومندیم خداوند به دست تو اسلام را تجدید كند و تو تنها نجاتبخشی هستی كه میتوانی اسلام را از این سقوط و انحطاط خلاص كنی.»
با محمّد قرار بحثی گذاردم كه در مورد قرآن بر طبق فهم و فكر خودمان تحقیقاتی انجام بدهیم نه در پرتو فهم صحابه و پیروان مذهب.
مرتب با هم قرآن میخواندیم و در مورد بعضی نكات آن با هم گفتگو مینمودیم. البته من تصمیم داشتم كه در نتیجه این برنامه محمّد را در ادّعای بالاتری قرار بدهم هر چند او بیشتر اوقات از قبول رأی من در این خصوص خودداری میكرد، و در مقام پذیرش ادّعای من در مورد خودش مقداری تأمّل مینمود، تا اینكه خودش را یك فرد آزاد و دور از حبّ مقام جلوه دهد و اطمینان و ارادت مرا به خودش بیشتر جلب كند.
در یكی از روزها به او گفتم الآن جهاد واجب نیست، گفت چطور؟
گفتم خدا فرموده:
یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ جَاهِدِ الْكُفَّارَ وَالْمُنَافِقِینَ وَاغْلُظْ عَلَیْهِمْ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمَصِیرُ (2) و اگر این آیه بر وجوب جهاد دلالت میكند، پس چرا پیغمبر(ص) با منافقین جنگ نكرد؟ گفت پیغمبر(ص) با بیان و گفتار خود با منافقین جنگید، گفتم پس جهاد با كفّار هم فقط با بیان و منطق واجب است، گفت: پیغمبر(ص) با كفّار محاربه فـرمـوده است، گفتم جنگ پیغمبر(ص) بـا كفّار در مقام دفاع از خودش بود؛ زیرا كفّار تصمیم داشتند او را بكشند، و پیغمبر(ص) آنها را دفع فرمود.
در یك روز دیگر گفتم كه من معتقدم متعه زن و ازدواج موقّت جایز است، گفت: هرگز. گفتم: خدا در قرآن فرموده:
... فَمَا اسْتَمْتَعْتُم بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ اُجُورَهُنَّ فَریضَةً...(3) «پس هر طور كه از آن زنها بهره گرفتید پاداش آنها را بپردازید.» این آیه دلالت بر جواز ازدواج موقّت دارد؛ زیرا اگر از زنی در مدّت معیّن بهرهكشی جنسی شد و اجرت او در برابر این بهرهكشی پرداخت گردید، اشكالی ندارد.
محمّد گفت: عمر متعه را حرام كرد و گفت: «دو متعه بود كه در زمان پیغمبر(ص) حلال بود و من حرام میكنم و بر ارتكاب آنها عقاب مینمایم.»(4)
گفتم: تو میگویی: «كه من از عمر داناترم» پس چطور از عمر پیروی میكنی؟ و در جایی كه خود عمر اقرار میكند كه من متعه را حرام میكنم و رسول الله(ص) آن را حلال كرده و آیه قرآن هم بر جواز آن دلالت دارد، تو قرآن و سنّت رسول(ص) را كنار میگذاری و به حرف عمر گوش میدهی و از او پیروی میكنی؟
محمّد ساكت شد، و سكوت او علامت تصدیق و اقناع بود، مخصوصاً نسبت به این مسئله چون انگیزه خارجی هم داشت. غریزه جنسی در او به هیجان آمده بود و دارای همسر هم نبود؛ لذا من دنباله بحث به او پیشنهاد كردم چه مانعی دارد كه من و تو زنی را به عنوان متعه بگیریم، و در صوتی كه مطلب چنین است چرا ما از این لذّت محروم باشیم؟
محمّد سرش را تكانی داد و در حالی كه لبخند رضا بر لب داشت با این پیشنهاد موافقت كرد.
من هم موقعیّت را مغتنم شمردم و به او وعده دادم كه برای او متعهای تهیّه كنم، و تمام منظور من این بود كه ترس او را از نظر مخالفت با مردم و افكار عمومی بشكنم. البته او با من شرط كرد كه این جریان به صورت یك سرّی بین من و او پنهان باشد، و به كسی نگویم، حتی نام او را هم به آن زن معرّفی نكنم.
من فوراً خودم را به یكی از زنهای مسیحی كه در بصره بودند و از طرف وزارت مستعمرات بریتانیا برای فاسد كردن جوانان مسلمان استخدام شده بودند، رساندم؛ اصل جریان را به او گفتم، و او را صفیه نامگذاری كردم و در روز معیّن به عنوان یك زن مسلمان، بیمانع او را به خانه محمّد بن عبدالوهاب بردم. خانه خالی بود من با محمّد دو نفری صیغه متعه را خواندیم و محمّد برای مدّت یك هفته این زن را صیغه كرد، و مقداری پول هم بهعنوان مهریه او تعیین نمود. البته در این یك هفته من دستورات لازم را به صفیه داده بودم، او از داخل و من از خارج در توجیه محمّد بن عبدالوهاب مشغول بودیم.
خلاصه صفیه توانست با عشوهبازیها به طور كامل دل محمّد را ببرد و شیرینی مخالفت با مذهب و دینش را در سایه اجتهاد استبدادی و استقلال نظر و بیبند و باری فكر، به او بچشاند. سه روز بود كه صفیه در خانه محمّد بود؛ در روز سوم بین من و محمّد بحثی راجع به حرمت شراب درگرفت.
من گفتم: شراب حرام نیست، و هرچه او در حرمت شراب به آیات و احادیث استدلال میكرد او را ردّ میكردم؛ تا اینكه آخرالأمر گفتم این مطلب مسلّم است كه معاویه و یزید و خلفای بنی امیّه و بنیعباس همه شراب میخوردند آیا ممكن است كه بگوییم همه اینها گمراه بودند؟ و تو درست میگویی؟ شبههای نیست كه آنها كتاب خدا و سنّت رسول(ص) را بهتر میفهمیدند، و آنها از آیات، تحریم را نفهمیده بودند؛ بلكه آنها از این آیات و احادیث كراهت را درك میكردند، و گذشته از این در كتابهای تورات و انجیل شراب را مباح دانستهاند، آیا معقول است كه در یك دین شراب حرام باشد؟ و در دین دیگر حلال؟ در حالی كه همه ادیان از طرف یك خدا نازل شده است. گذشته از همه اینها در حدیث آمده؛ تا وقتی كه این آیه نازل شد:
إنَّمَا یُرِیدُ الشَّیْطَانُ أَن یُوقِعَ بَیْنَكُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ فِی الْخَمْرِ وَالْمَیْسِرِ وَیَصُدَّكُمْ عَن ذِكْرِ اللّهِ وَعَنِ الصَّلاَةِ فَهَلْ أَنتُم مُّنتَهُون (5) «آیا شما نهی كرده نشدید» عمر شراب میخورد.(6) و اگر شرب حرام بود پس باید پیغمبر(ص) عمر را عقاب كند، عدم عقاب پیغمبر(ص) دلیل حلال بودن شرب خمر است.
سخنان من كاملاً در قلب محمّد جا گرفت تا به جایی كه خودش در مقام تأیید من این جمله را گفت:
إنَّمَا یُرِیدُ الشَّیْطَانُ أَن یُوقِعَ بَیْنَكُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاء فِی الْخَمْرِ وَالْمَیْسِرِ وَیَصُدَّكُمْ عَن ذِكْرِ اللّهِ وَعَنِ الصَّلاَةِ فَهَلْ أَنتُم مُّنتَهُونَ (7) «شیطان تصمیم دارد به سبب شرابخواری و قماربازی بین شما دشمنی و كینه ایجاد كند و شما را از یاد خدا و برپاداری نماز باز بدارد.» پس اگر شراب مستی ایجاد نكند این امور انجام نمیگیرد، پس در صورتی كه شراب مسكر نباشد حرام نیست.
من صفیه را از جریان مذاكرهمان در مورد شرب خمر آگاه كردم و به او گوشزد نمودم امشب هرطور شده مقداری شراب فراهم كن و در اختیار او بگذار. صفیه مطلب را عملی كرد، و فردای آن به من خبر داد محمّد آنچنان مست شد كه عربده میكشید، و تا صبح در حال مستی به سر میبرد. صبح محمّد را در كمال ضعف و بیحالی ملاقات كردم، خلاصه من و صفیه كاملاً سرنوشت او را به دست گرفته بودیم. آن روز مكرّر این گفتار طلایی وزیر مستعمرات را كه در هنگام خداحافظی به من گفته بود به یاد میآوردم كه گفت: «ما اسپانیا را از كفّار (مسلمین) فقط به سبب شراب و فحشاء پس گرفتیم، و امیدواریم بتوانیم تمام بلاد را با این دو قدرت نیرومند به دست آوریم.»
باز در یكی از روزها با محمّد در مورد روزه گفتگو كردم و گفتم قرآن میگوید: أَیَّامًا مَّعْدُودَاتٍ فَمَن كَانَ مِنكُم مَّرِیضًا أَوْ عَلَى سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَیَّامٍ أُخَرَ وَعَلَى الَّذِینَ یُطِیقُونَهُ فِدْیَةٌ طَعَامُ مِسْكِینٍ فَمَن تَطَوَّعَ خَیْرًا فَهُوَ خَیْرٌ لَّهُ وَأَن تَصُومُواْ خَیْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ (8) «روزه بگیرید، برای شما بهتر است» و قرآن نگفته روزه بر شما واجب است؛ پس روزه به نظر اسلام مستحب است و واجب نیست. در اینجا محمّد مقاومت فكری نشان داد، و گفت: «مثل اینكه تو تصمیم داری مرا از دینم خارج كنی.»
من گفتم: چه میگویی؟ دین، عبارت است از صفای دل و پاكی طینت و روح، بقیّه چیزی نیست؛ مگر پیغمبر(ص) نگفته: «الدِّینُ الحُبّ» «دین فقط دوستی است» و نیز خدا در قرآن فرموده: اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى یَأْتِیَكَ الْیَقِینُ (9) «پروردگارت را تا هنگامی عبادت كن كه برای تو یقین حاصل شود.» پس هرگاه برای انسان یقین به خدا و روز قیامت حاصل شود و قلب انسان پاك گردد، او بهترین مردم است.
ولی در برابر این كلمات محمّد سرش را به صورت علامت نفی تكان داد و زیر بار این حرفها نرفت.
در یك روز دیگر به او گفتم: نماز واجب نیست، گفت چطور؟ گفتم خدا در قرآن میگوید: إنَّنِی أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِی وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِی (10) «نماز را به خاطر ذكر من برپادار» پس مقصود از نماز یاد خدا است، بنابراین اگر كسی مرتب به یاد خدا باشد، لازم نیست نماز بخواند.
محمّد گفت: آری من هم شنیدم كه بعضی از علماء در اوقات نماز به جای نماز ذكر خدا را میگفتند، از این كلام او خیلی خوشحال شدم و خلاصه چنین دیدم كه كاملاً بر عقل او مسلّط شدهام. بعد از این گفتگو متوجّه شدم كه محمّد دیگر نماز نمیخواند، مخصوصاً صبحها بیشتر نمازش را ترك میكرد، و هرگاه شبها با هم بودیم چون تا بعد از نیمههای شب با هم مشغول گفتگو بودیم، دیگر صبح حال نداشت كه برای نماز برخیزد و آن روز صبح نماز نمیخواند.
خلاصه به همین ترتیب كم كم ردای ایمان را از دوش محمّد میكشیدم. در یكی از روزها تصمیم گرفتم در مورد پیغمبر(ص) شبههای در دل او ایجاد كنم ولی شدیداً به من عتاب كرد، اگر دو مرتبه پیرامون این مطلب با من صحبت كردی دیگر علاقه و دوستی من با تو قطع میشود، و من از این ترشرویی او خیلی ترسیدم، نكند تمام رشتههای من باز شود. دیگر از آن به بعد اطراف پیغمبر(ص) سخنی نگفتم؛ ولی توانستم او را وادار كنم كه غیر از طریق سنّی و شیعه یك آیین سومی را بهعنوان اسلام راستین تأسیس كند و او هم برحسب غرور و خودخواهی كه داشت قبول كرد. صفیه كاملاً دل محمّد را ربوده بود و لذا بعد از پایان آن هفته محدود در دفعات مكرّر به سراغ صفیه میرفت و او را متعه مینمود. به این ترتیب با كمك صفیه كه به صورت یك محبوبه دائمی محمّد درآمده بود توانستم كاملاً افسار او را به دست بگیرم و به طرف هدف بكشم.
در یكی از روزها به محمّد گفتم آیا درست است كه میگویند پیغمبر(ص) بین یارانش برادری ایجاد كرد؟ گفت: بلی گفتم: آیا احكام اسلام مخصوص آن زمان بود؟ یا برای همیشه قابل اجراء است؟
گفت: بلكه برای همیشه قابل اجراء است؛ چون پیغمبر(ص) گفته: «حلال محمّد تا روز قیامت حلال است و حرام او نیز تا قیامت حرام.»
گفتم پس سزاوار است الآن من و تو با هم عقد برادری ببندیم؛ محمّد قبول كرد، و از آن روز به بعد من همهجا به عنوان برادر در سفر و حضر با او بودم، و این درختی كه كاشته بودم مرتب آبیاری میكردم برای روزی كه از میوه آن نتیجه بگیرم، و شرح فعالیّت و برنامه كارم را در هر ماه مرتب به وزارتخانه گزارش میدادم. در جوابهایی كه از وزارتخانه میرسید مرا تشجیع و تشویق به ادامه این برنامه میكردند. در سیر به سوی هدف با سرعت پیش میرفتم، و محمّد را با خود میبردم، و كوچكترین لحظهای از او جدا نمیشدم، و عمده كار من این بود كه روح استقلالطلبی و آزادیخواهی را در او تقویت كنم و بر حالت تردید او نسبت به مبانی اسلام بیفزایم، و همواره او را به یك آینده درخشان و آتیه روشنی كه بتواند قیادت اجتماعی را بهدست بگیرد مژده میدادم.
در یكی از روزها به او گفتم كه من در شب گذشته پیغمبر(ص) را در خواب دیدم و پیغمبر(ص) را با آن خصوصیّاتی كه در مورد آن حضرت از منبریها و گویندگان مذهبی شنیده بودم برای او وصف كردم، گفتم: در خواب دیدم پیغمبر(ص) بر روی تختی نشسته و اطراف او عدّهای از علماء و دانشمندان بودند كه من آنها را نمیشناختم، در این هنگام تو داخل شدی در حالی كه از صورتت نور تابناكی میدرخشید، پیغمبر(ص) به احترام تو از جا حركت كرد و بین دو چشم تو را بوسید و به تو فرمود: «ای محمّد تو هم نام من و وارث علم من و جانشین منی» گفتی: یا رسول الله من میترسم علم و فهم خودم را از قرآن بر مردم اظهار كنم، پیغمبر(ص) فرمود: نترس، تو بالاتر و برتر از همه هستی.»
وقتی این خواب ساختگی را برای محمّد نقل كردم و شنید نزدیك بود از خوشحالی پرواز كند، و فكر میكنم: از آن روز محمّد بن عبدالوهاب تصمیم گرفت مرام خود را اظهار كند.
خودآزمایی:
1- چرا امام مسجد(شیخ عمر طائی) نسبت به ترکها(عثمانی) بدبین بود؟
2- به چه دلیل همفر محمد بن عبدالوهاب را برای مأموریت خود مناسب میدید؟
پینوشتها:
1. حدیث مزبور در عموم كتب عمده اهل سنّت ذكر شده از جمله: صحیح مسلم ج 7 باب فضائل الصحابة فضل علی چاپ محمدعلی صبیح مصر ص 123 ـ صحیح ترمذی ج 2 ص 308 ـ الصواعق المحرّقه إبن حجر ص 136 ـ مسند أحمد حنبل ج 4 ص 371 و 376.
2. سوره توبه آیه 73
3. سوره نساء آیه 24
4. مسند احمد حنبل ج 1 ص 52 و ج 3 ص 325
5. سوره مائده آیه 91
6. كتاب فتح الباری فی شرح صحیح البخاری ج 10 ص 30
7. سوره مائده آیه 91
8. سوره بقره آیه 184
9. سوره حجر آیه 99
10. سوره طه آیه 14
***
کتاب: وهابیّت ایده استعمار
یادداشتهای یك جاسوس انگلیسی به نام مستر همفر
ترجمه: سید احمد علمالهدی
ناشر: دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت