من به طرف شهر «آستانه» پایتخت امپراطوری عثمانی كه در آن روز تقریباً مركز خلافت اسلامی به حساب میآمد روانه شدم. علّت این كه به آن طرف رفتم این بود كه من بین این سه زبان مسلمانان (عربی، فارسی، تركی) زبان تركی را كاملتر آموخته بودم؛ البته زبان آموزی یك چیز است و تسلّط بر سخن گفتن به هر زبان بهطوری كه انسان بتواند مثل اهل آن زبان صحبت كند یك چیز دیگر! لغتآموزی در مدّت كوتاهی امكان دارد؛ ولی تسلّط بر زبان خارجی زمان زیادی میخواهد، و آنچه برای من مهم بود این بود كه من باید به هر كشوری وارد میشدم به طرزی سخن بگویم كه مردم مرا اهل آن كشور بدانند؛ به طوری كه نسبت به من گمان بد نبرند.
البته خیلی هم از این جهت باك نداشتم، زیرا مسلمانان افراد مسامحهكاری بودند و نسبت به همهكس خوشبین میشدند، به این علّت که پیغمبرشان به آنها دستور داده بود كه از بدبینی اجتناب كنند.(2) آنها غیر از ما هستند، اگر نسبت به چیزی شبهه پیدا كردند به زودی شكّشان برطرف میشود و از طرفی هم دستگاههای پلیسی و كارآگاهی دولت تركها آنچنان مجهّز نیست كه بتواند به زودی اقدامات یک جاسوس را كشف كند و از این جهت حكومت عثمانی خیلی ضعیف بود. خلاصه بعد از طی كردن مسافرت خیلی طولانی و راهپیمایی دور و دراز و تحمّل رنجهای بسیار وارد آستانه شدم، خودم را محمّد نام گذاردم و به مسجد رفتم، مسجد مكانی است كه مسلمانها برای عبادت در آنجا جمع میشوند، آنچه برای من در مسجد مسلمانها قابل توجّه بود روش منظّم و نظافت خاصّی بود كه در عبادت آنها ملاحظه كردم؛ با خود گفتم آیا این دور از وجدان نیست كه ما با این آیین مبارزه كنیم و درصدد سلب آزادی و نعمت اینها برآییم آیا مسیح(ع) به ما این دستور را داده است؟ نزدیك بود این افكار در باطن من یك دگرگونی به وجود آورد، ناگاه متنبّه شدم و فوراً خودم را از این توهمات شیطانی منصرف كردم، و اراده و تصمیم خود را به مراتب محكمتر نمودم كه تا آخرین قدم این مسیر را بپیمایم.
در این مسجد به مرد عالم میانسالی برخوردم به نام «احمد افندی» مرد بسیار نظیف و باصفا و پاكطینت و خیرخواهی بود، و مانند او را در بین كشیشها و رجال دینی كشورمان ندیده بودم. شیخ در تمام لحظات روز و شب سعی میكرد خودش را به پیغمبر(محمّد(ص)) شبیه كند و در همه برنامههای زندگی، پیغمبر اسلام(ص) را سرمشق خود قرار داده بود، و هرگاه نام پیغمبر(ص) را میبرد چشمانش پر اشك میشد.
از حسن تصادف در تمام مدّتی كه در خدمت شیخ بودم برای یك مرتبه هم از اصل و نسب و وطن من سؤال نكرد و مرا «محمّد افندی» صدا میزد، و از وقتی فهمید من در آن شهر غریبم نسبت به من مهربانی فوقالعادهای ابراز میكرد، چون من به او اظهار كرده بودم فردی غریبم و پدر و مادرم مردهاند و برادر و خواهری هم ندارم؛ البته مال مختصری از آنها برایم مانده است و من تصمیم دارم با آن پول كاسبی كنم و قرآن بیاموزم، و به این منظور به پایتخت امپراطوری اسلام آمدهام كه هم تحصیل دنیا و هم تحصیل دین كنم. شیخ مرا تحسین كرد و به من كلامی گفت كه من عین سخن شیخ را نوشتم، گفت: احترام تو بر من از چند جهت واجب است:
1. اینكه تو مسلمانی و مسلمانان با هم برادرند.
2. اینكه تو مهمانی و رسول خدا(ص) فرموده مهمان را گرامی بدارید.
3. تو دانشآموزی و اسلام در مورد احترام و تكریم آموزنده علم سفارش زیادی كرده است.
4. تو تصمیم داری كاسبی حلال پیشه كنی و در حدیث وارد شده «كاسب، دوست خدا است.»
من از این سخنان در شگفت شدم؛ با خود گفتم ای كاش مسیحیّت این حقایق درخشنده را در معارف خود پیاده میكرد، و تعجّب من بیشتر از این بود كه اسلام با این همه حقایق و برنامههای بسیار عالی چرا اینقدر ناتوان و ضعیف است، و مسلمانان با این انحطاط اسف بار در دست این حكومتهای مغرور اسیرند.
به شیخ گفتم تصمیم دارم قرآن را یاد بگیرم؛ شیخ ضمن اظهار خوشوقتی و تقدیر از این خواسته من خود متصدّی تعلیم من شد و قرآن را از سوره «حمد» به من درس میگفت و مطالب آن را كاملاً برایم تفسیر میكرد. تلفظ الفاظ قرآن با آن كیفیّت كه شیخ قرائت مینمود برایم خیلی دشوار بود گاهی اوقات این دشواری به حدّ نهایی میرسید.
خوب یاد دارم كه این جمله از قرآن را إلی اُمَمٍ مِن قَبلِكَ ظرف یك هفته بعد از دهها بار تكرار آموختم؛ زیرا شیخ میگفت كه این جمله را باید طوری ادا كنی كه از ادغام میمها در یكدیگر، هشت میم تولید شود. در هر حال هر طور بود در مدّت دو سال تمام قرآن را از اول تا آخر خواندم. هرگاه شیخ میخواست قرآن درس بدهد وضو میگرفت و مرا هم دستور میداد وضو بگیرم و دو نفری رو به قبله مینشستیم و مشغول میشد.
نكته قابل ذكر این است كه وضو در نزد مسلمانان عبارت است از یك سلسله شستشوهایی نسبت به صورت و دستها به این كیفیّت كه اول صورت را میشویند، بعد دست راست را تا آرنج و سپس دست چپ نیز تا آرنج، آنگاه به تمام سر و گوشها و گردن دست تر میكشند و بعد پاها را نیز میشویند(3) و میگفتند بهتر است در ابتداء انسان آب را در دهان بگرداند و نیز مقداری آب در بینی كرده و بالا بكشد، سپس مشغول وضو شود.
من از تنها عملی كه مجبور بودم همچون همه مسلمانان انجام بدهم و خیلی رنج میبردم، مسواك بود و آن عبارت است از یك قطعه چوبی كه به جهت پاك كردن دندانها در دهان میچرخاندند و من معتقد بودم كه این چوب بیشتر دندانها را فاسد میكند و احیاناً دهان را مجروح میكرد، و خون از آن جاری میشد؛ ولی من مجبور بودم كه این كار را انجام بدهم؛ زیرا این عمل از نظر اسلام یك سنّت تأكید شده بود.
در ایام اقامتم در آستانه نزد خادم مسجد میخوابیدم و مقداری پول به او كمك میكردم. خادم مرد عصبانی بداخلاقی بود به نام «مروان افندی»، مروان اسم یكی از اصحاب پیغمبر اسلام(ص) است؛ خادم به این اسم خیلی افتخار میكرد و به من میگفت اگر خدا به تو بچهای داد اسمش را «مروان» بگذار؛ چون مروان از شخصیّتهای مجاهد اسلام(4) بود.
من همواره نزد این خادم به سر میبردم و او برایم غذا تهیّه میكرد. روزهای جمعه كه عید اسلامی به حساب میآمد به كار نمیرفتم؛ ولی روزهای دیگر نزد یك نجّار به كار اشتغال داشتم. او در مقابل یك هفته كار اجرت ناچیزی به من میداد و چون نصف روز بیشتر كار نمیكردم به اندازه نصف حقوق سایر كارگران به من اجرت میپرداخت. اسم نجّار «خالد» بود و در ایام فراغتش از قهرمانیهای خالدبن ولید، سردار اسلامی كه از یاران محمّد(ص) بود و در اسلام فتوحاتی داشته حكایت میكرد؛ نجّار چنین پنداشته بود كه وقتی عمر بن خطّاب روی كار آمد او را از مقام خود عزل نمود. (5)
خالد (صاحب دكّان) مردی عصبانی و بداخلاق بود؛ ولی نسبت به من توجّه و اطمینان خاصّی داشت. من سبب این توجّه او را نمیدانستم؛ فكر میكردم شاید علّتش این باشد كه من در شئون دینی و كسبی او كمتر مداخله میكنم و نسبت به رفتار او چون و چرایی ندارم و حرفشنو و فرمانبردارم. هرگاه در جای خلوتی به من برمیخورد از من میخواست كه از نظر عمل همجنسگرایی تسلیم او باشم؛ و البته این عمل از نظر مسلمانها شدیداً ممنوع بود؛ ولی خالد كسی بود كه به برنامههای مذهبی در واقع اهمیّت نمیداد. اگرچه در برابر مردم خیلی به دینداری تظاهر میكرد، و در نماز جمعه حاضر میشد؛ ولی در سایر اوقات مسجد نمیرفت و معلوم نبود كه آیا نماز میخواند یا نه؟
البته من در برابر این خواسته ناهنجار او تسلیم نمیشدم و چنین میپنداشتم كه او با یكی دیگر از كارگرانش كه جوان زیبایی از اهالی «سلانیك» بود که ابتدا یهودی بوده بعد مسلمان شده بود، این عمل را انجام میداد؛ چون در برخی اوقات او را تنها به پشت دكّان كه انبار چوبها بود به عنوان تمیز كردن میبرد و آنجا هر دو مدّتی مشغول بودند. من ظهرها نهار خود را در دكّان میخوردم سپس برای نماز به مسجد میرفتم و هنگام عصر به منزل شیخ احمد میرفتم و تا حدود دو ساعت نزد او قرآن و دستور زبان تركی و ادبیات عربی میآموختم. هر روز جمعه به عنوان زكات، پولی به او میدادم و در حقیقت این زكات دادن من به شیخ رشوهای بود به او كه در ادامه ارتباط من با وی مؤثر بود، و شیخ در آموزش من كوچكترین كوتاهی نمیورزید، قرآن و اصول اسلام و دقایق ادبیات عربی و تركی را به من آموخت. شیخ احمد كه میدانست من مجرّد هستم اصرار زیادی داشت كه ازدواج كنم و یكی از دختران شیخ را بگیرم. هنگامی كه اصرار شیخ از حدّ گذشت تا به جایی كه اگر از اجرای خواسته او سر میپیچیدم ممكن بود علاقه و ارتباط من با او به هم بخورد؛ چون او روی این نكته پافشاری داشت، و میگفت ازدواج سنّت پیغمبر اسلام(ص) است و رسول الله(ص) فرمود: هركس از سنّت من اعراض كند از من نیست، اینجا مجبور شدم به دروغ ادّعا كنم كه من عنین هستم و نیروی جنسی ندارم؛ البته شیخ در برابر این ادّعای من قانع شد و بدون نگرانی و ناراحتی از اصرار خود دست برداشت.
بعد از دو سال كه در آستانه بودم از شیخ اجازه خواستم كه به وطنم برگردم، شیخ مخالفت كرد و گفت میخواهی بروی؟ هرچه بخواهی در آستانه هست، اینجا هم دین است و هم دنیا، و تو كه میگویی پدر و مادر و برادر و خواهر و كس و كاری ندارم، پس بهتر است كه آستانه را وطن خودت قرار بدهی و در همینجا بمانی. البته شیخ بر اثر انسی كه به من پیدا كرده بود اصرار داشت كه همان جا بمانم من هم به او علاقه زیادی داشتم؛ ولی وظیفه میهنی من اقتضاء میكرد كه به لندن برگردم و اطلاعاتی را كه در طی دو سال از پایتخت حكومت مسلمانان كسب كردهام به طور مفصّل گزارش دهم. البته برنامه من در طی این مدّت چنین بود كه مرتب مشاهدات و تحقیقات خود را بهطور مجمل در طی نامههایی كه مینگاشتم به وزارت مستعمرات بریتانیا اطلاع میدادم.
حتی در یكی از گزارشهای خود برنامهای را كه صاحب دكّان نجاری از نظر همجنسبازی به من پیشنهاد كرده بود با وزارتخانه در میان گذاردم و آنها جواب دادند در صورتی كه فكر میكنی اجرای این برنامه در تحقیقات بیشتر و عمیقتر مؤثر است، وظیفه داری در مقابل خواسته ناهنجار نجّار تمكین كنی، وقتی این فرمان به من رسید، من خیلی ناراحت شدم و با خود گفتم عجب شغل كثیفی انتخاب كردهام و رؤسای من عجب افراد بیوجدانی هستند كه مرا به این عمل شنیع فرمان میدهند؛ در هر حال چارهای نبود جز اینكه این برنامه را تكمیل كنم.
آن روزی كه میخواستم با شیخ خداحافظی كنم برای من روز پرماجرایی بود؛ اشكهای گرم شیخ بر رخسارهاش جاری بود و در حالی كه مرا به سینه چسبانیده بود، گفت خدا به همراهت فرزندم، اگر به این شهر برگشتی و من مرده بودم مرا یاد كن و امیدوارم به زودی در محضر رسول الله(ص) در محشر، یكدیگر را ملاقات كنیم. عواطف شیخ در من تأثیر عجیبی داشت و بیاختیار اشكم را جاری ساخت؛ اما وظیفه، فوق عاطفه است.
خودآزمایی:
1- چرا جاسوس انگلیسی (همفر) از بین مراکز اسلامی، به آستانه رفت؟
2- همفر نزد شیخ در آستانه چه چیزهایی را فراگرفت؟
پی نوشتها:
1. به معنی «رازدار» است.
2. . این نكته خلاف دستور پیغمبر اسلام(ص) است؛ زیرا دستور پیغمبر(ص) و ائمه(ع) این است كه در زمان ظهور فتنه باید هر ناشناسی و هر عنصر مبهمی از نظر مسلمان متهم باشد و از او حذر كند، و آیه یا أیُّهَا الَّذینَ امَنُوا إجتَنِبُوا كَثیراً مِنَ الظَّنِّ «ای كسانی كه ایمان آوردهاید از بسیاری گمان بپرهیزید» در مورد كسانی می باشد كه مؤمن بودن آنها محرز و مسلّم است، و از هر جهت شناخته شدهاند.
3. این طرز وضوی سنّیها است اما وضو به طریقه شیعیان چنین نیست.
4. این مطلب برحسب پندار غلط این مرد نادان سنّی بوده است و الّا در حقیقت یكی از جرثومههای ناپاكی كه جنایات او و فرزندان بیدادگرش تاریخ اسلام را تیره كرد، مروان بن حكم ملعون است.
5. این مطلب برحسب پندار غلط اهل سنّت است كه خالد را «سیف الإسلام» لقب دادهاند ولی در حقیقت خالد بن ولید پس از رحلت رسول اكرم(ص) جنایتی انجام داد كه بزرگترین نقطه سیاه را در تاریخ صدر اسلام به وجود آورد و آن كشتن مالك بن نویرة و تجاوز به ناموس او بود، مالك بن نویرة شخصی بود كه در یكی از روزها وارد مسجد شد پیغمبر اكرم(ص) فرمود هركس مایل است مردی از اهل بهشت را ببیند به مالك بن نویرة نگاه كند.
***
کتاب: وهابیّت ایده استعمار
یادداشتهای یك جاسوس انگلیسی به نام مستر همفر
ترجمه: سید احمد علمالهدی
ناشر: دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت