۲۲- عذاب حجاج، هنگام مرگ و در عالم برزخ سعید بن جُبَیر از علمای برجسته و شاگردان ممتاز امام سجّاد(ع) بود و به عنوان یکی از دانشمندان شیعه و مفسّران بزرگ قرآن، شهرت داشت دژخیمان حجّاج بن یوسف ثقفی، به دستور حجاج، سعید را دستگیر کردند و نزد حجّاج آوردند و پس از گفتگوی شدید بین آن دو، حجّاج دستور داد، سر از بدن او جدا کردند. او در سن ۹۴ سالگی در ماه شعبان سال ۹۵ ه.ق. از دنیا رفت، او در لحظات آخر عمر، چنین نفرین کرد: «خدایا حجّاج را بعد از من بر کسی مسلّط نکن».
پانزده روز از شهادت سعید نگذشت که حجّاج بر اثر بیماری سخت در بستر مرگ افتاد، گاهی بیهوش میشد و گاهی به هوش میآمد، هنگام به هوش آمدن، میگفت:
«ماليِ وَ لِسَعِيدِ بنِ جُبَيرٍ.»
«مرا به سعید بن جبیر چه کار؟»
هنگامی که به حالت بیهوشی میافتاد، سعید نزد او میآمد و میگفت: «ای دشمن خدا، چرا مرا کشتی؟»، آنگاه وحشتزده بیدار میشد، با این وضع بود تا مرد.
عمر بن عبدالعزيز میگوید: در عالم خواب، حجاج را به صورت یک لاشهی گندیده دیدم، به او گفتم: «خدا با تو چه کرد؟» در پاسخ گفت:
«قَتَلَنِی اللهُ بِکُلِّ قَتِیلٍ، قَتلَةً واحِدَةً، وَ قَتَلَنِی بِسَعِيدِ بْنِ جُبَيْرٍ سَبعِینَ قَتَلَةً.»
«خداوند برای هر کسی که کشتم، یک بار مرا کشت، ولی در مورد قتل سعید بن جبير، هفتاد بار مرا کشت.»[1]
این نیز یک نمونه از عذاب برزخ در مورد یکی از ستمگران است، که رؤیای صادقیهی مذکور، نشاندهندهی آن بود.
۲۳- عذاب قبر قاضی به خاطر فکر گناه به نقل ابوحمزه ثمالی، امام باقر(ع) فرمود: در بنیاسرائیل یک قاضی بود که بر اساس حق بین مردم قضاوت میکرد، لحظات پایان عمرش فرا رسید، به همسرش گفت: «وقتی که از دنیا رفتم، مرا غسل بده و کفن کن، و جنازهام را بر روی تابوتم بگذار، و چهرهام را بپوشان» (تا بعداً مردم باخبر شوند و جنازهی مرا ببرند و به خاک بسپارند.)
او از دنیا رفت، همسرش طبق وصیّت او عمل کرد و پس از مدّتی روپوش را از چهرهی قاضی رد کرد، تا به صورت او نگاه کند، ناگاه کرمی را دید که بینی شوهرش را مثل قیچی پاره میکند، با دیدن این منظره وحشت کرد.
هنگامی که شب فرا رسید، زن خوابید و قاضی در عالم خواب نزد همسرش آمد و گفت: «با دیدن آن منظره وحشت کردی؟»
همسر گفت: آری وحشت کردم.
قاضی گفت: آن هنگام که زنده بودم، روزی بر مسند قضاوت نشسته بود، دیدم برادرت با یک نفر، برای مرافعه به سوی من میآیند، آنها آمدند و کنار من نشستند، من (در قلبم) گفتم: «خدایا حق را با برادرزنم قرار بده که تا در این دادگاه طرف مرافعهاش محکوم گردد.»
آن دو نفر حرفهای خود را زدند، اتفاقاً به روشنی دریافتم که حق با برادر تو است، به نفع او قضاوت کردم، این که آن کرم را دیدی بینی مرا میخورد (گوشهای از عالم برزخ بود که به چشم تو آمد)، کیفر من بود که چرا پیش خودم متمایل به برادرت شدم و گفتم: «خدا کند حق با برادرزنم باشد»، با این که حق با او بود، ولی من نباید قبل از ثبوت حق، چنین فکری را در مغز خود راه میدادم، آری: «آنچه دیدی مربوط به برادرت بود».[2]
۲۴- تابلوی گویا از چگونگی مرگ و عالم برزخ، در گفتار مرده با سلمان سلمان فارسی، آن یار برگزیده و ممتاز رسول خدا(ص) و علی(ع) گفتگویی با یکی از مردگان دارد که ترسیمی روشن از حوادث مرگ و عالم برزخ است.
سلمان ساعات آخر عمر را میپیمود و در مدائن بود، بیمار و بستری گردید، «اَصبغ بن نُباته» یکی از یاران خاص امام علی میگوید: همواره به عیادت سلمان میرفتم، وقتی که بیماریاش سخت شد و يقين به مرگ یافت، به من فرمود: «ای اصبغ! رسول خدا به من خبر داده که هرگاه اجلم فرا رسید، مردگان با من صحبت میکنند، اگر ممکن است تابوتی فراهم کن و مرا در میان آن بگذار و چهار نفر را خبر کن تا گوشههای تابوت مرا بلند کنند و مرا به قبرستان ببرند.»
اصبغ میگوید: به دستور سلمان عمل کردیم، تابوت را به قبرستان بردیم و در آنجا بر زمین نهادیم، از ما خواست که او را رو به قبله بنشانیم، وقتی که رو به قبلهاش کردیم، با صدای بلند خطاب به مردگان گفت:
«اَلسَّلامُ عَلَيكُم يَا عَرصَةَ البَلاءِ اَلسَّلامُ عَلَيكُم يا مُحتَجِبِينَ عَنِ الدُّنيا»
«سلام بر شما ای همنشینان با خاک محنت! سلام بر شما ای چشم پوشیدگان از دنیا!»
هیچ کس پاسخ سلمان را نداد.
بار دوّم صدا زد:
«اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا مَنْ جُعِلَتِ اَلْأَرْضُ عَلَيْکُمْ غِطَاءً اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا مَنْ لَقُوا أَعْمَالَهُمْ فِي دَارِ اَلدُّنْيَا ...»
«سلام بر شما! ای کسانی که زمین پوشش شما شده و با اعمال خود در دنیا ملاقات کردهاید»،
سلام بر شما! ای منتظران نفخه نخستین قیامت، شما را به خدای بزرگ و پیامبر گرامی سوگند میدهم که یکی از شما جواب مرا بدهد و با من سخن بگوید، من سلمان فارسی، آزادشده به دست رسول خدا (ص)هستم، پیامبر(ص) به من وعده داده که هرگاه مرگم فرا رسید، مردهای با من سخن میگوید.
وقتی سلمان به اینجا رسید و ساکت شد، ناگاه مردهای در قبر خود به زبان آمد و گفت:
«اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اَللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ يَا أَهْلَ اَلْبِنَاءِ وَ اَلْفَنَاءِ، اَلْمُشْتَغِلُونَ بِعَرْصَةِ اَلدُّنْيَاهَا نَحْنُ لِكَلاَمِكَ مُسْتَمِعُونَ وَ لِجَوَابِكَ مُسْرِعُونَ فَسَلْ عَمَّا بَدَا لَكَ يَرْحَمُكَ اَللَّهُ»
«سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد، ای صاحبان خانهی فانی، و سرگرم شدگان به امور دنیا، ما سخن تو را شنیدیم و به پاسخت شتافتیم، از هر چه میخواهی بپرس که خدا تو را رحمت کند.»
آنگاه بین سلمان و آن مرده، چنین گفتگو شد:
سلمان: آیا تو اهل بهشت هستی، یا اهل جهنّم؟
مرده: ای سلمان! من از کسانی هستم که خدا به فضل و کرمش بر من منّت نهاد و مرا از اهل بهشت نمود.
سلمان: ای بنده خدا اکنون، چگونگی مرگ را برای من تعریف کن، که آن را چگونه یافتی و هنگام آنچه دیدی و با تو چه شد؟
مرده: آرام بگیر ای سلمان! سوگند به خدا اگر مرا با قیچی بریدهبریده میکردند و با ارّه، جداجدا مینمودند، از سکرات مرگ بر من آسانتر بود، بدان که من در دنیا از کسانی بودم که خداوند توفیق انجام کارهای نیک را به من داده بود، واجبات الهی را به جا میآوردم و قرآن تلاوت میکردم و در نیکی به پدر و مادر اقدام جدّی داشتم، از کارهای حرام دوری میکردم، ستم نمیکردم و در طلب روزی حلال کوشا بودم. به خاطر آن که از حساب الهی، ترس داشتم، در بهترین زندگی و غرق در نعمتها بودم که ناگهان بیمار شدم، چند روزی نگذشت که لحظات آخر عمرم فرا رسید، شخص تنومند بدمنظری دیدم که در برابر صورتم ایستاد و به چشمانم اشاره کرد، نابینا شدم سپس به گوشم اشاره کرد، کر شدم آنگاه به زبانم اشاره نمود، لال شدم، در این حال صدای بستگانم به گریه بلند شد، از آن شخص پرسیدم: «کیستی؟ که اینگونه بر من مسلّط میباشی؟»
گفت: عزرائیل هستم، آمدهام تا تو را به سرای آخرت کوچ دهم، که مدّت زندگی تو به پایان رسید، در همین هنگام دو نفر خوشقیافه آمدند و یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپم قرار گرفتند، بر من سلام کردند و گفتند: ما نامهی عمل تو را آوردهایم، بگیر و بخوان، ما دو فرشتهای هستیم که در دنیا اعمال تو را مینوشتیم. آنها دو فرشتهی «رقیب» و «عتيد» بودند[3] نامهی نیکیها را از فرشته «رقیب» گرفتم و خواندم، شادمان شدم، ولی با دیدن نامهی گناهان که از «عتيد» به من رسید گریان و غمگین گشتم.
آن دو فرشته به من گفتند: «به تو مژده باد! نگران مباش که به تو نیکی میرسد». در این هنگام، عزرائیل روحم را به طور کلّی قبض کرد، صدای گریهی بستگانم بلند شد، عزرائیل به بستگانم میگفت: «چرا گریه میکنید، سوگند به خدا ما به او ظلم نکردیم تا گله کنید و به او تعدّی نکردیم تا ناله و گریه کنید، ما و شما بندهی یک خدا هستیم، اگر خدا به شما دربارهی ما فرمان میداد، اطاعت میکردیم، چنان که ما امر او را اطاعت نمودیم، روح این (تازه گذشته) را قبض نکردیم، مگر پس از آن که دوران عمرش سپری شد و اجلش فرا رسید، ناراحت نباشید که او به سوی خدای بزرگوار کوچ میکند که هر طور بخواهد دربارهاش حکم نماید که خداوند بر همهچیز توانا است؛ پس اگر صبر کنید از طرف خدا پاداش میبرید، و اگر بیتابی کنید، گناه کردهاید، من بسیار به سراغ شما میآیم، پسران و دختران و پدران و مادران را از شما میگیرم.»
سپس عزرائیل از من منصرف شد و روح مرا همراهش برد، در این هنگام فرشتهای نزد او آمد و روح مرا از او گرفت و در میان پارچهی حریر نهاد و در یک لحظه به سوی آسمان بالا برد و در پیشگاه عدل الهی قرار داد. خداوند مطالبی در مورد اعمال کوچک و بزرگ، نماز، روزه، حج، قرائت قرآن، زکات، صدقات، ساعات شب و روز، اطاعت پدر و مادر، آدم کشی، خوردن مال یتیم و حرام و امثال این امور پرسید.
سپس آن فرشته، روح مرا به اذن خدا به سوی زمین رد کرد، در این هنگام غسل دهنده آمد و لباسهایم را از تنم خارج ساخت و به غسل دادن بدنم مشغول شد، روحم با او فریاد میزد:
«ای بندهی خدا با این بدن ضعیف مدارا کن»، سوگند به خدا! از رگی خارج نشدم مگر این که پاره شد، از عضوی بیرون نرفتم مگر این که خورد شد. سوگند به خدا! اگر غسل دهنده فریاد مرا میشنید، هرگز مردهای را غسل نمیداد. سپس او آب را بر بدنم جاری ساخت و مرا سه مرتبه غسل داد، و در سه پارچه کفن کرد و حنوط نمود و این آخرین توشهام بود که بهسوی آخرت رفتم، بعد از غسل انگشترم را از دست راستم بیرون آورد و به پسر بزرگم داد و به او تسلیت گفت، پس از کفن کردن مرا تلقين نمود و سپس خویشانم را صدا زد: بیایید و با وی وداع کنید، آنها برای وداع آمدند، پس از وداع، جنازه را در میان تابوت نهاد و برداشتند، روحم در این هنگام بین چهره و کفنم بود، تا این که مرا برای نماز بر زمین نهادند و نماز خواندند و سپس مرا به کنار قبرم آوردند و در داخل قبر سرازیر نمودند، در این وقت، وحشت عظیمی مرا فرا گرفت.
ای سلمان! گوئی از آسمان به زمین افتادم، سپس خشت لحد را چیدند و قبر را با خاک پوشاندند، در این هنگام روحم به زبان و قلب و گوشم مراجعه کرد (پیوندش با این سه عضو برقرار شد) آنگاه بستگانم مراجعت کردند، در این هنگام پشیمانی مرا فرا گرفت و گفتم: ایکاش من نیز با آنها مراجعت میکردم، شخصی از جانب قبر در جوابم گفت:
«كَلَّا إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ.»
«نه چنین است، این فقط گفتاری است که او به زبان میگوید، و در پشت سر آنها برزخی است تا هنگامی که)در روز قیامت) برانگیخته میشوند.»[4]
از آن جوابدهنده پرسیدم: کیستی؟، گفت: فرشته «مُنَبِّه» بیدارگر[5] هستم. خداوند مرا بر همه انسانها مأمور کرده، بعد از مرگ، اعمال آنها را به آنها خبر دهم، سپس همین فرشته مرا نشانید و گفت بنویس.
گفتم: کاغذ ندارم.
گوشه کفنم را گرفت و گفت: این کاغذ، بنویس!
گفتم: قلم ندارم.
گفت: انگشت سبابهات قلم تو است.
گفتم: مرکب نیست.
گفت: آب دهانت، مرکّب است.
سپس او میگفت و من مینوشتم، همهی اعمالم از کوچک و بزرگ را گفت و من نوشتم، آنگاه نامهی مرا گرفت و مهر کرد و پیچید و به گردنم افکند.
به فرشته منبّه گفتم: چرا با من چنین میکنی؟
گفت: آیا نشنیدهای که خداوند در قرآن میفرماید:
«وَ كُلَّ إِنْسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ كِتَابًا يَلْقَاهُ مَنْشُورًا - اقْرَأْ كَتَابَكَ كَفَى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً»
«اعمال هر انسانی را به گردنش قرار دادیم و روز قیامت کتابی برای او بیرون میآوریم که آن را در برابر خود گشوده میبینید - (این همان نامهی اعمال او است، به او میگوییم) کتابت را بخوان، کافی است که امروز خود حسابگر خود باشی.»[6]
سپس فرشتهی منبّه رفت، فرشتهی «منکر» آمد... گفت: ای بنده خدا به من بگو: پروردگارت کیست؟ دینت چیست؟ و پیامبرت کدام است؟
من به لطف خدا در پاسخ گفتم: خدا، پروردگار من است، محمّد(ص) پیامبر من است، اسلام دین من است، قرآن کتاب من است، کعبه قبلهی من است، علی(ع) امام من است، مؤمنان برادران من هستند و به یکتایی خدا و رسالت محمّد(ص) گواهی میدهم؛ این است سخن و اعتقاد من و بر این اساس با خدایم در معاد، ملاقات میکنم. در این هنگام فرشته «منکر» به من گفت: «ای بنده خدا! سلامت و نجات بر تو بشارت باد، تو از عذاب و بازجویی رهایی یافتی»، سپس از نزد من رفت، و فرشته «نکیر» با هیئتی نزد من آمد و گفت: اعمال خود را بیاور، اعتقادات و اعمال خود را شرح دادم..... مرا به نعمتهای الهی بشارت داد و مرا در قبرم خوابانید و گفت: «نَم کَنَومَةِ العَروسِ؛ مانند خواب ناز عروس بخواب»، سپس از ناحیهی سر، دری از بهشت را به رویم گشود و از ناحیهی پا دری از دوزخ را به سویم باز کرد، قبرم وسعت عجیبی پیدا کرد و از جانب بهشت، نسیم بهشتی در قبرم ورزید، سپس در دوزخ را که از ناحیهی پا بود بست... این است سرگذشت من!
آنگاه آن مرده، شهادتین را به زبان جاری کرده... و سخنش قطع شد. سلمان به اصبغ بن نباته و همراهان گفت: مرا پایین بیاورید و تکیه دهید، آنها چنین کردند، سلمان دعایی خواند و سپس ماجرای وفات سلمان پیش آمد.[7]
خودآزمایی
1- عذاب حجّاج بن یوسف ثقفی، در عالم برزخ چیست؟
2- علت عذاب قاضی چه بود؟
3- پیامبر(ص) برای هنگامه مرگ سلمان فارسی چه وعدهای به او دادند؟
پینوشتها [1]. بهجة الامال، ج ۴، ص ۳۵۵، ۳۵۶.
[2]. اقتباس از فروع کافی، ج ۷ ص ۴۱۰.
[3]. در قرآن در آیه ۱۸ ق میخوانیم: «مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ»: «هیچ سخنی را انسان تلفظ نمیکند مگر این که نزد آن فرشته رقیب (مراقب) و عتيد (آماده) برای انجام مأموریت است».
[4]. مؤمنون. ۱۰
[5]. مطابق پارهای از روایات، این فرشته، «رومان» نام دارد.
[6]. سوره اسراء - ۱۳ و ۱۴
[7]. اقتباس و تلخیص از بحارالانوار، ج ۲۲، ص ۳۷۴ تا ۳۸۰ به نقل از الفضائل صفحات 133-122.