۳۲- باطن ولایت و محبّت علی(ع) در عالم برزخ
مرجع بزرگ محقّق اردبیلی، ملّااحمد، معروف به مقدّس اردبیلی از علمای بسیار برجسته، و از پارسایان بسیار پاک و با فضیلت بود که به سال ۹۹۳ ه.ق. در نجف اشرف از دنیا رفت.
دربارهی کمالات اخلاقی و فضایل معنوی این مرد بزرگ، مطالب بسیار نقل شده، از جمله این که: برای زیارت به کربلا رفته بود، یکی از زائران که او را نمیشناخت، از لباس و قیافهی ساده او، خیال کرد که یک خدمتکار عادی است، لباسهای چرک شدهی خود را به او داد و گفت: «اینها را برای من بشوی!».
محقّق اردبیلی، لباسهای او را گرفت و شست و سپس به او تحویل داد، در آن هنگام، آن مرد زائر او را شناخت و چند نفر نیز که در آنجا بودند از جریان آگاه شدند و آن مرد زائر را سرزنش نمودند که چرا به عالم بزرگ، مقدّس اردبیلی توهین کردی؟...
محقّق اردبیلی آنها را از سرزنش کردن باز داشت و گفت: «حقوق برادران دینی نسبت به یکدیگر، خیلی زیادتر از اینها است، کاری نکردهام که شما اینچنین جوش و خروش میکنید».
این مرد بزرگ از دنیا رفت، پس از مدّتی، یکی از مجتهدین وارسته او را در عالم خواب دید که با لباس زیبایی که در تن دارد، با سیمای جذاب از حرم امیرمؤمنان علی(ع) بیرون میآید، از او پرسید: «چه عملی باعث شده که شما دارای آنهمه مقام شدید که از سیمایتان پیداست؟»
محقّق اردبیلی در پاسخ گفت: «بازار اعمال کساد است و نفع نبخشید ما را غیر از ولایت و محبّت صاحب این قبر».[1]
طبق این حکایت، محبّت و ولایت امام علی(ع)، یکی از موجبات مهم نجات در عالم برزخ است، چنان که این معنی، در روایات بسیار آمده است.
۳۳- ملاقات وصی عیسی(ع) با امام على(ع)
در ماجرای جنگ صفین که در عصر خلافت امام على(ع)، بین آن حضرت و سپاه معاویه درگرفت، یکی از یاران امام علی(ع) به نام «قَيس» میگوید: روزی در جبههی صفین، حضرت علی(ع) هنگام مغرب، برای انجام نماز، کنار کوهی رفت، من در محضرش بودم، آن حضرت اذان گفت، بعد از اذان مردی به حضور آن حضرت آمد که موهای سر و صورتش سفید بود و چهرهای روشن داشت و گفت:
«سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد ای امیرمؤمنان، آفرین بر وصی خاتم پیامبران، و پیشوای پیشتازان سفید رو..»
امیرمؤمنان جواب سلام او را داد. و احوال او را پرسید.
او گفت: حالم خوب است و در انتظار روحالقدس هستم و به خاطر ندارم که امتحان هیچ کس در راه رضای خدا از امتحان تو بزرگتر و ثوابش از تو نیکوتر و مقامش از مقام تو ارجمندتر باشد، آنگاه گفت:
«ای برادر من! بر این مشکلات و رنجها، صبر کن تا حبیب من (محمّد(ص)) را ملاقات نمایی، من اصحاب و یاران خود از بنیاسرائیل را درگذشته دیدم که از ناحیهی دشمن چه سختیها به آنها رسید، بدن آنها را با اره میبریدند، و روی تختههای چوب میخکوب میکردند و حمل مینمودند.»
سپس آن مرد سفیدموی و رو گشاده، با دستش به اهل شام (سپاه معاویه) اشاره کرد و گفت: «اگر این بیچارگان روسیاه میدانستند که چه عذاب سختی در انتظار آنها است دست از جنگ میکشیدند».
و پس از آن، با دست اشاره به سپاه علی(ع) کرد و گفت: «اگر این چهرههای روشن میدانستند که چه پاداش عظیمی برای آنها فراهم شده، دوست داشتند که بدن آنها را با قیچیهای آهنی پارهپاره کنند و در عین حال در راه یاری تو، استقامت نمایند.»
سپس آن مرد با گفتن «وَ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اَللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ»
با امام وداع کرد، و از نظرها پنهان گردید.
جمعی از یاران امام علی(ع) مانند عمّار یاسر، ابوايّوب و... که ملاقات و ناپدید شدن آن مرد را دیدند، و گفتار او را شنیده بودند، از امام علی(ع) پرسیدند: «این مرد، که بود؟» امام علی(ع) فرمود: این مرد، «شمعون بن صفا» وصی حضرت عیسی(ع) بود، که خداوند او را فرستاده بود تا مرا در این جنگ، تأیید و تقویت کند.
همهی آن یاران گفتند: «پدران و مادرانمان به فدایت، سوگند به خدا همانگونه که در رکاب رسول خدا(ص) با دشمن میجنگیدیم و او را یاری میکردیم، در رکاب تو با دشمن میجنگیم و تو را یاری میکنیم، و هیچ یک از مهاجران و انصار از فرمان تو سرباز نزند مگر آن که شقی و تیرهبخت باشد.»
امیرمؤمنان علی(ع) دربارهی آنان دعا کرد و کردار آنها را ستود.[2]
این فراز تاریخی نیز نشاندهندهی صورت برزخی «شمعون» بود که در عالم برزخ به حضور امام على(ع) آمده بود، تا راه و روش او را بستاید و تأیید کند و او را به صبر و استقامت، دعوت نماید.
۳۴- حادثهای عجیب از نقل جنازه در عالم برزخ
سالهای آغاز قرن سیزدهم بود، مرجع بزرگ تقلید آیتاللهالعظمی «وحید بهبهانی» در کربلا سکونت داشت، و دارای حوزهی درسی بود و شاگردان بسیاری داشت.[3]
از شنیدنیها در این عصر این که یکی از شاگردان برجستهی او به نام «مولا محمّد کاظم هزار جریبی» نقل میکند:
من در مجلس درس آیتالله وحید بهبهانی در مسجد پائین صحن مقدّس کربلا حضور داشتم، ناگاه مردی که از زوّار غریب بود، نزد آیتالله وحید بهبهانی آمد و نشست و دست ایشان را بوسید و یک دستمال بسته که در میان آن، طلاهای زنانه بود نزد ایشان نهاد و عرض کرد، این طلاها را در هر جا که صلاح دیدید، به مصرف برسانید.
آیتالله: این طلاها از کجا به دست آمده، ماجرایش چیست؟
زائر غريب: این طلاها، داستان عجیبی دارد، اگر اجازه بفرمایید بیان کنم. بیان کنم.
آیتالله: بیان کن.
زائر غريب: من از اهالی شیروان (یا دربند) هستم، به یکی از بلاد روسیه مسافرت کردم و در آنجا تجارت و بازرگانی مینمودم و ثروت کلانی به دست آوردم، در آنجا چشمم به دختری زیبا چهره افتاد، شیفتهی جمال او شدم و سرانجام از او خواستگاری کردم.
او گفت: من مسیحی هستم و تو مسلمان، اگر تو مسیحی شوی، حاضرم با تو ازدواج کنم.
بسیار غمگین شدم، حیران بودم که چه کنم، کارم به جایی رسید که تجارت و شغلم را رها ساختم، و آنچنان پریشان بودم که نزدیک بود هلاک گردم، سرانجام تصمیم گرفتم به آن دختر اعلام کنم که مسیحی شدهام، نزد خانوادهی آن دختر رفتم و رسماً مسیحی شدم، و از اسلام برائت جستم و آنها پذیرفتند و سرانجام با آن دختر ازدواج نمودم.
مدّتی از این ماجرا گذشت، ناگاه از عمل زشت خود، پشیمان شدم و خود را سرزنش میکردم که این چه کاری بود که نمودهام، نه میتوانستم به وطن بازگردم و نه برایم ممکن بود که به دستورهای آئین مسیحیت عمل کنم.
در این بحران، بهیاد مصائب امام حسین(ع) میافتادم و گریه میکردم و از اسلام چیزی جز حسین(ع) و رنجهای او در راه اسلام، در قلبم جای نداشت، زار زار میگریستم، همسرم با تعجّب زیاد از من میپرسید که چرا گریه میکنی؟
من با توکّل به خدا، حقیقت را به او گفتم که در مذهب اسلام باقی هستم و گریهام به خاطر مصائب آقا امام حسین(ع) است.
همسرم همین که نام شریف امام حسین(ع) را شنید، نور اسلام در قلبش پرتو افکند و همان دم مسلمان شد، و با من در مورد مصائب آن حضرت میگریست.
روزی به او گفتم: «بیا مخفیانه با هم به کربلا کنار قبر امام حسین(ع) برویم، تا در حرم آن حضرت، آشکار اظهار اسلام کنی»، او موافقت کرد، و با هم به فراهم کردن لوازم سفر، پرداختیم، در این میان او بیمار شد و در همان بیماری از دنیا رفت، بستگان او جمع شدند و او را مطابق آئین مسیحیت همراه همهی طلاها و زیورهایی که داشت در قبرستان مسیحیان روسیه، به خاک سپردند.
از فراق آن زن، بسیار محزون گشتم، تصمیم گرفتم که جسد او را از قبر بیرون آورده و به شهری ببرم و در قبرستان مسلمین دفن کنم، وقتی که مخفیانه در دل شب، قبر او را شکافتم، دیدم مردی با ریش تراشیده و سبیل کلفت، در آنجا مدفون است، بسیار پریشان شده و تعجّب کردم، در همان حال، خواب مرا فرا گرفت، در عالم خواب دیدم، شخصی به من میگوید:
«شادمان باش که فرشتگان (نقاله) جسد همسرت را به کربلا بردند و در آنجا در میان صحن، طرف پائین پا، نزدیک مناره کاشی، دفن کردند، و این جسد را که در این قبر میبینی جسد فلان رباخوار است که امروز او را در آنجا دفن کردند، و فرشتگان آن جسد را به اینجا آوردهاند، و زحمت حمل و نقل جنازه عیالت، از تو برداشته شد!»..
بسیار خوشحال شدم و بیدرنگ بار سفر بستم و به کربلا آمدم و به توفیق الهی برای زیارت قبر شریف امام حسین(ع) وارد حرم شدم، در آنجا از دربانان صحن، پرسیدم: «فلان روز (نام همان روز دفن همسرم را به زبان آوردم) در پای منارهی کاشی چه کسی را دفن کردید؟»
گفتند: فلان رباخوار را.
من قصّهی خود را برای آنها بازگو کردم، آنها همان قبر را شکافتند، من وارد قبر شدم، دیدم عیالم در میان لحد خوابیده است، هماندم زیورهای او را که طبق مذهب نصاری، با او دفن شده بود، بیرون آوردم، و به حضور شما رسیدم و تقدیم میکنم، تا در آنچه صلاح دانستید به مصرف برسانید!!
آیتالله بهبهانی آنها را گرفت و در راه تأمین زندگی فقرای کربلا، به مصرف رسانید.[4]
خودآزمایی
1- یکی از موجبات مهم نجات در عالم برزخ چیست؟
2- به چه دلیل خداوند متعال (صورت برزخی) «شمعون بن صفا» وصی حضرت عیسی(ع) را در جنگ صفین، به ملاقات حضرت علی(ع) فرستادند؟
3- چه عملی باعث سیمای جذاب و لباسهای زیبای مرحوم محقّق اردبیلی (در عالم برزخ) شده بود؟
پینوشتها [1]. اقتباس از منتخب التواریخ، ص ۱۸۱.
[2]. مجالس شیخ مفید، چاپ نجف، ص ۶۰ تا ۶۲.
[3]. وی به نام سیّد محمّدباقر بن محمّد اکمل اصفهانی، معروف به «وحید بهبهانی»، در سال ۱۲۰۵ در کربلا رحلت کرد، و قبرش در پائین پای شهدا، در رواق امام حسین (ع) است.
[4]. اقتباس از دارالسّلام عراقی.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی