کد مطلب: ۳۰۵۱
تعداد بازدید: ۱۷۹۵
تاریخ انتشار : ۱۳ مهر ۱۳۹۸ - ۰۱:۲۴
حجاب و عفاف| ۴۲
هنوز کلمات جسورانه ی آن بدفطرت تمام نشده بود که ناگهان به طرز مرموزی پای او به ماشه ی اسلحه اش برخورد کرد و تیری به زیر چانه اش خالی شد، و در همان جا به درک واصل شد. صدای تکبیر مردم بلند شد، و آن زن چادرش را برداشت و به راه خود ادامه داد.

داستان‌های حجاب| ۲

 
عنایت حضرت عبّاس علیه السّلام به بانوی باحجاب و عفیفه
آن روز بسیار مردّد بود که از خانه بیرون برود یا نه، از طرفی کار بسیار مهمّی هم برایش پیش آمده بود. مأموران شاه، هر کجا زنی را می دیدند که با چادر و یا روسری بیرون آمده، به زور از وی می گرفتند و در بسیاری از موارد او را مورد ضرب و شتم و تمسخر قرار می دادند. امّا در نهایت، تصمیم خودش را گرفت؛ آری، از خانه بیرون می روم هر چه بادا باد، مگر مولایم فاطمه زهرا علیها السّلام را به خاطر عمل به حقیقت، بین در و دیوار نگذاشتند؟ مگر پهلوی او را نشکستند؟ مگر جان ما با ارزش تر از جان اوست؟ اگر ما زن ها خودمان مقاومت نکنیم پس چه کسی به این ها بفهماند که ما به چادر عشق و علاقه داریم؟ او حجابش را تکمیل نمود، مقنعه اش را بست، مانتواش را پوشید، چادر سیاهش را مثل همیشه سر نمود و با صورت گرفته از منزل بیرون آمد.
به نزدیکی های پل سنگی معروف تبریز که رسید، ناگهان چشمانش به چهره ی تمسخرآمیز پلیسی افتاد که از آن طرف پل به همراه چند مأمور دیگر با غرور و پوزخند تمام جلو می آمدند، با دیدن این صحنه لرزش بدنش به اوج خود رسید، و رنگش زرد شد؛ رفته رفته قدم هایش سست تر می گشت، نه تاب جلو رفتن داشت و نه توان فرار، مدام اسامی خداوند متعال را با تپش قلب می شمرد و توسّل می جست. رئیس پلیس جلوتر آمد، و با نگاهی غرورآمیز به همراه پوزخند و شهوت، به روی او نگاه می کرد و کلماتی را از روی شرارت و خباثت بر زبان می آورد. او با دیدن آن ملعون، صورتش را بیشتر از پیش پوشاند، و به همین خاطر هم خباثت آن ملعون اضافه شد و دست برد و چادر او را از سرش کشید. فریاد همراه با گریه و استغاثه زن، در خیابان ها پیچید و جماعت زیادی آن ها را حلقه زدند.
آن ملعون چادر را در یک دست خود نگهداشته بود و با یک حالت خاصیّ به اسلحه خود چانه زده بود، و با تمسخر و پوزخند به آن زن نگاه می کرد. زن برای حفظ نهایت حجاب و عفّتش خود را در مانتواش می پیچید. و مردم با خشم تمام، به این صحنه نگاه می کردند، ولی جرأت یاری هم نداشتند. زن، آن خبیث را به فرد فرد امامان و مقدّسات، قسم می داد، ولی هیچ یک از این ها نه تنها ترحّمی در دل آن ملعون ایجاد نمی کرد، بلکه همه ی آن ها را به باد تمسخر می گرفت. ناگهان گویا الهامی به دل آن زن افتاد تا آن ملعون را به حضرت عبّاس علیه السّلام سوگند داد... آن بی حیا خباثت خود را به اوج خود رسانید و با کمال گستاخی در جواب گفت: حضرت عبّاس؟ به حضرت عبّاس بگو، اگر می تواند بیاید و چادرت را از من پس بگیرد؟ هنوز کلمات جسورانه ی آن بدفطرت تمام نشده بود که ناگهان به طرز مرموزی پای او به ماشه ی اسلحه اش برخورد کرد و تیری به زیر چانه اش خالی شد، و در همان جا به درک واصل شد. صدای تکبیر مردم بلند شد، و آن زن چادرش را برداشت و به راه خود ادامه داد.[1]
 
علّت شکست سپاه حضرت موسی علیه السّلام
حضرت موسی علیه السّلام با تلاش های پی گیر خود به تدریج بر ستمگران پیروز شد و پرچم توحید و عدالت را در نقاط زمین به اهتزار آورد، او برای توسعه خدا پرستی و عدالت همواره می کوشید، در آن عصر شهر انطاکیه (که فعلاً در ترکیه واقع شده) شهر با سابقه و پر جمعیتی بود ولی ساکنان آن تحت حکومت خود کامگی ستمگران به سر می بردند و از نظرات گوناگون در فشار قرار داشتند. موسی برای نجات ملّت انطاکیه راهی جز سر کوبی ستمگران و فتح آن شهر و حومه نمی دید، برای اجرای این امر سپاهی به فرماندهی یوشع و کالب تشکیل داد و آن سپاه را به سوی انطاکیه رهسپار کرد. عدّه ای از مردم نادان و از همه جا بی خبر و اغفال شده انطاکیه، گرد عابد خود «بلعم باعورا» که اسم اعظم را می دانست، جمع شده از او خواستند تا درباره ی حضرت موسی علیه السّلام و سپاهش نفرین کند.
بلعم در ابتدا این پیشنهاد را رد کرد، ولی بعد بر اثر هواپرستی و جاه طلبی جواب مثبت به آن ها داد، سوار بر الاغ خود شد تا به سر کوهی که سپاه حضرت موسی علیه السّلام از بالای آن پیدا بودند برود و در آن جا در مورد حضرت موسی علیه السّلام و سپاهش نفرین کند، در راه الاغش از حرکت ایستاد، هر چه کرد الاغ به پیش نرفت حتّی آن قدر با ضربات تازیانه اش الاغ را زد که کشته شد، سپس آن را رها کرد و پیاده به بالای کوه رفت، ولی در آن جا هر چه فکر کرد تا اسم اعظم را به زبان آورد و نفرین کند، به یادش نیامد و خلاصه چون به نفع دشمن و به زیان حق و عدالت گام برمی داشت، شایستگی استجابت دعا از او گرفته شد و با کمال سرافکندگی برگشت.
او که تیرش به هدف نرسیده بود و به طور کلّی از دین و ایمان سرخورده شده بود، دیگر همه چیز را نادیده گرفت و سخت مغلوب هوس های نفسانی خود گشت. از آن جا که دانشمند بود، برای سرکوبی سپاه حضرت موسی علیه السّلام راه عجیبی را به مردم انطاکیه پیشنهاد کرد، که همواره برای شکست هر ملّتی، استعمار گران از همین راه استفاده می کنند، آن راه و پیشنهاد، این بود که مردم انطاکیه از راه اشاعه ی فحشاء و انحراف جنسی و برداشتن پوشش و حجاب از زنان و دختران وارد عمل گردند، دختران و زنان زیبا چهره و خوش اندام را با وسایل آرایش بیارایند و آن ها را همراه اجناس مورد نیاز، به عنوان خرید و فروش وارد سپاه حضرت موسی علیه السّلام کنند، و سفارش کرد که هر گاه کسی از سربازان سپاه حضرت موسی علیه السّلام خواست قصد سوء به آن دختران و زن ها کند، مانع او نشوند.
آن ها همین کار را انجام دادند. طولی نکشید که سپاه حضرت موسی علیه السّلام با نگاه های هوس آلود خود کم کم در پرتگاه انحراف جنسی قرار گرفتند، سپس کار رسوایی به این جا کشید که رئیس یک قسمت از سپاه حضرت موسی علیه السّلام زنی را به حضور حضرت موسی علیه السّلام آورد و گفت: خیال می کنم نظر شما این است که هم بستر شدن با این زن حرام است، به خدا سوگند هرگز دستور تو را اجرا نخواهم ساخت، آن زن را به خیمه برد و با او آمیزش نمود. کم کم بر اثر شهوت پرستی، اراده ها سست شد، بیماری های مقاربتی و طاعون زیاد گردید، لشکر حضرت موسی علیه السّلام از هم پاشید تا آن جا که نوشته اند بیست هزار نفر از سپاه حضرت موسی علیه السّلام به خاک سیاه افتادند و با وضع ننگینی سقوط کردند، روشن است که با رخ دادن چنین وضعی، شکست و بیچارگی حتمی است. این داستان یک واقعیت تاریخی است که به خوبی بیانگر یکی از فلسفه های پوشش و حجاب، برای زنان است.[2]
 
در دست گرفتن آهن تفتیده
در کتاب مدهش، ابن جوزی می نویسد: مردی از پرهیزگاران وارد مصر شد، آهنگری را دید که آهن تفتیده را با دست از کوره بیرون می آورد وحرارت آن به دست او هیچ تأثیری نداشت! با خود گفت این شخص یکی از بزرگان و اوتاد است. پیش رفت و سلام کرد و گفت تو را به حقّ آن خدایی که در دست تو این کرامت را جاری کرده، دعایی درباره ی من کن. آهنگر این حرف را که شنید شروع کرد به گریستن، سپس گفت: گمانی که درباره ی من کردی صحیح نیست، من از پرهیزگاران وصالحان نیستم. پرسید چگونه می شود با این که انجام دادن چنین کاری جز به دست بندگان صالح خدا امکان پذیر نیست؟ گفت: آری، ولی این دست من سببی دارد. آن مرد اصرار ورزید از علّت امر مطّلع شود.
آهنگر گفت: روزی بر در همین دکّان مشغول کار بودم، زنی بسیار زیبا و خوش اندام که کمتر مانند او را دیده بودم جلو آمد و اظهار فقر و تنگدستی کرد. من دل به رخساره ی او بستم و شیفته ی جمالش شدم. گفتم اگر راضی شوی کام از تو بگیرم، هر چه احتیاج داشته باشی برآورده می سازم. زن با حالتی که حاکی از تأثّر فوق العاده بود گفت: از خدا بترس من اهل چنین کاری نیستم. گفتم در این صورت برخیز و دنبال کار خود برو! برخاست و رفت. طولی نکشید که بازگشت و گفت: همین قدر بدان که تنگدستی طاقت فرسا مرا واداشت که به خواست تو تن در دهم. دکّان را بستم و با او به خانه رفتم. وقتی وارد اتاق شدیم در را قفل کردم. پرسید چرا در را قفل می کنی این جا که کسی نیست؟ گفتم می ترسم کسی اطّلاع پیدا کند و باعث رسوایی شود. در این هنگام چون برگ بید می لرزید و قطره های اشک چون ژاله از دیده اش می بارید، گفت: پس چرا از خدا نمی ترسی؟ پرسیدم تو از چه می ترسی که این قدر به لرزه افتاده ای؟ گفت اکنون خدا شاهد وناظر ماست چگونه نترسم!
با قیافه ای بسیار تضرّع آمیز گفت: ای مرد، اگر مرا واگذاری به عهده می گیرم خداوند پیکر تو را با آتش دنیا وآخرت نسوزانَد. دانه های اشک او با التماس عجیبش در من اثر به سزایی کرد، از تصمیم خود منصرف شدم، احتیاجش را برآوردم، با شادی و سرور زیادی به منزل خود برگشت. همان شب در خواب دیدم بانویی بزرگوار، تاجی از یاقوت بر سر داشت، به من فرمود: یا هذا جزاک اللّه عنّا خیراً؛ خدا پاداش نیکویی به تو عنایت کند. پرسیدم شما کیستید؟ فرمود: اُمّ الصَّبِیَّهِ الَّتی أَتَتکَ وَتَرَکتَها خَوفاً مِن اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ لا أَحرَقَکَ اللّهُ بِالنّارِ لا فِی الدُّنیا وَلا فِی الآخِرَهِ؛ من مادر همان دخترکی ام که نیازمندیْ او را به سوی تو کشانید ولی از ترس خدا رهایش کردی. اینک از خدا می خواهم که در آتش دنیا وآخرت تو را نسوزانَد. گفتم: ای زن، از کدام خانواده بوده ای؟ گفت: از بستگان رسول خدا. سپاس و شکر فراوانی کردم؛ به همین جهت از آن پس حرارت آتش در من اثر ندارد.[3]
 
فرار از بی عفّتی
از حضرت رسول اکرم صلّی الله علیه و آله روایت شده است که فرمودند: در میان بنی اسرائیل عابدی زیبا و خوش سیما بود که زندگی خود را با ساختن زنبیل از برگ خرما می گذراند. روزی از درِ خانه ی پادشاه می گذشت که کنیز خانه ی پادشاه او را دید. کنیز وارد قصر شد و حکایتی از زیبایی و جمال عابد برای همسر شاه بازگو کرد. همسر شاه گفت: به هر وسیله ای او را وارد قصر کن. همین که عابد وارد شد، چشم همسر سلطان که به او افتاد از حُسن و زیبایی او در شگفت شد. درخواست نزدیکی با او کرد. عابد امتناع ورزید. زن دستور داد درهای قصر را ببندند. زن گفت غیر ممکن است، باید من از تو کام بگیرم وتو نیز از من بهره ببری. عابد چون راه چاره را مسدود دید، پرسید بالای قصر شما محلّی نیست که آن جا وضو بگیرم؟ زن به کنیز گفت: ظرف آبی بالای قصر ببر تا هر چه می خواهد انجام دهد.
عابد بر فراز قصر شد، در آن جا با خود گفت ای نفس! چندین سال است که روز و شب عبادت کردی، حال به یک عمل ناچیز می خواهی همه را تباه کنی؟! اکنون خود را از این بام به زیر انداز، چرا که بمیری بهتر است تا این کار را انجام دهی. نزدیک بام رفت، دید قصر مرتفع است و هیچ دستگیره ای نیست که خود را به آن بیاویزد تا به زمین رسد. رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: همین که عابد خود را آماده ی انداختن کرد، به جبرئیل امر شد که فوراً به زمین برو، بنده ی ما از ترس معصیت می خواهد خود را بکُشد، او را به بال خود دریاب تا آزرده نشود. جبرئیل عابد را بین زمین و آسمان چونان پدری مهربان گرفت و به زمین گذاشت.
از قصر که فرود آمد به منزل خود برگشت. زنبیل هایش در همان خانه ماند. زنش پرسید پول زنبیل ها را چه کردی؟ گفت: امروز چیزی عاید نشد. زن گفت: امشب با چه افطار کنیم؟ گفت: باید به گرسنگی صبر کنیم ولی تنور را بیفروز تا همسایگان متوجّه نشوند ما نان تهیّه نکرده ایم، زیرا ایشان به فکر ما خواهند افتاد. زن تنور را روشن کرد و با مرد خود شروع به سخن کرد. در این بین یکی از زنان همسایه برای بردن آتش وارد شد و به مقدار لازم آتش برداشت، در وقت رفتن گفت شما گرم صحبت نشسته اید، نان هایتان در تنور نزدیک است بسوزد. زن نزدیک تنور آمد، دید نان بسیار خوب ومرتّبی بر اطراف تنور است. نان ها را جدا کرده، نزد شوهر آورد و به او گفت: تو در پیش خداوند منزلتی داری که برایت نان آماده می شود، از خداوند بخواه بقیّه ی عمر را از بدبختی و ذلّت نجات دهد. عابد گفت صبر بر همین زندگانی بهتر است.[4]
 
خودآزمایی
1- عنایتی از حضرت عبّاس علیه السّلام در رابطه با حجاب ذکر کنید؟
2- علّت شکست سپاه حضرت موسی علیه السّلام چه بود؟

پی‌نوشت‌ها
[1] حجاب برتر (بررسی جایگاه چادر در حجاب اسلامی) ص 125 تا 128 [اقتباس از: چهره درخشان، ج1، ص595؛ آثار و برکات امام حسین، ص106 - به نقل از آقای حاج شیخ محمّد وحدت، از وعّاظ مشهور آذربایجانی].

[2] قصص الأنبياء ( قصص قرآن - ترجمه قصص الأنبياء جزائرى) ص 452/ داستان هایی از پوشش و حجاب ص 70 تا 72.

[3] اهمیت حجاب و عفاف و ازدواج در اسلام ص 147 تا 149.

[4] همان ص 144 تا 146.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
مسلم زکی‌زاده
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: