امام باقر(ع) در دوران امامت| ۶
موضعگیریهای امام باقر(ع) در برابر طاغوت بزرگ عصرش
امام باقر(ع) هرگز تسلیم طاغوتهای عصرش نشد و با آنها سازش نکرد، بلکه گاهی با صراحت و گاهی با تاکتیکهای گوناگون، بر ضدّ آنها رفتار مینمود، در این راستا مطالب بسیار است، در اینجا نخست به معرّفی طاغوت بزرگ عصرش «هشام بن عبدالملک» میپردازیم، سپس به ذکر چند نمونه از موضعگیریها و شیوههای آن حضرت با طاغوتها اکتفا میکنیم.
هشام طاغوت بزرگ عصر امامت امام باقر(ع)
هشام بن عبدالملک، دهمین خلیفه اموی است که در ظلم و خونخواری دست کمی از پدرانش نداشت، افراد قلدر و خونآشامی همچون حجّاج بن یوسف بن عمر ثقفی را بر مردم گمارده بود، حجّاج به قدری سنگدل بود که دستور داد دستهای زن شایسته و شجاعی به نام «امّ خالد» را به جرم این که طرفدار زید بن امام سجّاد(ع) است، قطع کردند.[1]
هشام حدود بیست سال (۱۰۵-۱۲۵ هجری) سلطنت کرد. هشام در لجنزار رذایل اخلاقی از بخل، حرص، حسادت گرفته تا خودکامگی، بیرحمی، غرور و بلندپروازی غوطهور بود، او از جیره ناچیز مسلمانان میبرید و بر ثروت کلان خود میافزود، و در تزویر، و ترفند و عوامفریبی آنچنان چیرهدست بود که به عنوان سیاستباز عرب معروف گردید، به گفته مسعودی در مروج الذَّهب، در میان مردم معروف شد که سیاستبازان بنیامیّه، سه نفر هستند که عبارتاند از: «معاویه، عبدالملک و هشام».
از اسرافکاری و تجمّلپرستی و چپاول او این بس که در سفر حج، تنها لباسهای او را ششصد شتر حمل میکرد.
روزی زید بن امام سجّاد(ع) برادر قهرمان امام باقر(ع) را بر هشام وارد کردند، هشام گستاخانه به زید گفت: «تویی که ادّعای خلافت در سرت هست، ای مادرمرده هرگز به آن نخواهی رسید، تو فرزند کنیزی بیش نیستی».
زید: «مادران در هر مقامی باشند مانع ترقّی فرزندشان نخواهند شد، وانگهی هیچ مقامی بلندتر از مقام نبوّت نیست، اگر کنیززادگی مایه نقصان است، خداوند اسماعیل(ع) را که فرزند کنیز (هاجر) است به مقام پیامبری نمیرسانید، چگونه میتوان اسماعیل(ع) را به خاطر کنیززادگی خوار شمرد، با این که خداوند، سرور پیشینیان و آیندگان، یعنی پیامبر اسلام(ص) را از نسل او آفرید؟ و چگونه نسب مرا مایه نقص میدانی با این که جدّم رسول خدا(ص) و علی بن ابیطالب(ع) است.
هشام از بیانات زید آنچنان خشمگین شد که از جایگاه خود شتابزده برخاست و دژخیمان خود را طلبید و فرمان اخراج زید را داد.
زید از نزد هشام دور شد، در حالی که میگفت:
«إنَّه لَم یكرَهْ قَومٌ حرَّ السُّیوفِ إلّا ذَلّوا»:
«همانا آنان که تیزی و داغی شمشیرها را برای خود نپسندیدند، ذلیل شدند».[2]
از جسارتهای هشام به زید این بود که گفت: «برادر بقر (گاو) تو چه کار میکند؟»
زید: «رسول خدا برادرم را «باقرالعلم» (شکافنده علم و دانش) نامید، ولی تو (که بر جای رسول خدا(ص) نشستهای و ادّعای جانشینی او را داری) برخلاف رسول خدا میگویی، بنابراین بین شما اختلاف است، و رأی تو غیر از رأی پیامبر است».[3]
هشام وقتی که از دنیا رفت، برادرزادهاش ولید بن یزید بن عبدالملک که بعد از او بر مسند خلافت نشست، چون با او (در چپاول بیتالمال و انباشتن مال مردم برای خود) مخالف بود، از اموال هشام برای او کفن برنداشت، و همین باعث شد که بدن هشام مدتی طولانی بر زمین ماند و بو گرفت، و با این خفت و ذلت او را به خاک سپردند».[4]
برای این که بیشتر به ناپاکی و طاغوت منشی هشام پی ببریم، نظر شما را به فرازی از گفتار زید برادر امام باقر(ع) درباره او جلب میکنیم:
«برای من روا نیست که در خانه بنشینم با این که با قرآن کتاب خدا مخالفت آشکار میشود، و حکومت و داوریها در انحصار شیطان و طاغوت (هشام) قرار گرفته، تا آنجا که در نزد هشام بودم مرد گستاخی در نزد او به رسول خدا(ص) ناسزا میگفت، به آن مرد گستاخ گفتم:
وای بر تو ای کافر، اگر من قدرت داشتم تو را سر به نیست و روانه دوزخ میساختم، هشام (به جای این که طرفداری از من کند) به من گفت:
ساکت باش و نسبت به اطرافیان ما اینگونه سخن نگو.
سوگند به خدا اگر یاری جز پسرم یحیی نداشتم، بر ضدّ حکومت هشام قیام میکردم و با او میجنگیدم تا کشته شوم».[5]
آری دوران امامت امام باقر(ع) مصادف با چنین عصری بود که او و یاران و شاگردانش، همواره در فشار، اختناق و آزار به سر میبردند، لذا برای روشن شدن این مطلب، نظر شما را به نمونههای از این موارد جلب میکنیم:
١. ناآگاهی و جسارت مردم مدینه به مقام علمی امام باقر(ع)
هنگامی که امام سجّاد (در سال ۹۵ ه. ق) به شهادت رسید، تبلیغات وارونه خلفای جور، و خفقان و اختناق آنها به حدّی بود که حتی مردم مدینه، به امام باقر(ع) اعتماد علمی نداشتند، بر همین اساس است که امام صادق(ع) در فرازی از گفتارش میفرماید:
«هنگامی که امام سجّاد(ع) از دنیا رفت، امام باقر(ع) به احترام همنشینی جابر بن عبدالله انصاری با پیامبر(ص) نزد جابر میرفت و برای مردم مدینه حدیث میگفت».[6]
مردم مدینه در مورد امام باقر(ع) میگفتند: «ما جسورتر از این شخص را ندیدهایم» (که در سنین جوانی حدیث میگوید، با این که سالخوردگانی وجود دارند.)
امام باقر(ع) از گفتار پیامبر(ص)، مطالبی را برای مردم بیان میکرد. آنها میگفتند: ما دروغگوتر از این مرد را ندیدهایم، از پیامبری برای ما حدیث میگوید که او را ندیده است.
امام باقر(ع) وقتی شنید آنها چنین میگویند، حدیثی از پیامبر(ص)، از زبان جابر بن عبدالله نقل کرد، آنگاه آنها تصدیقش کردند؛ با این که جابر (به عنوان شاگرد) نزد آن حضرت میآمد و از ایشان، دانش میآموخت.[7]
۲. نگهداری یاران از گزند دشمن
حمزة بن طیار از پدرش به نام محمّد که از اصحاب امام باقر(ع) بود، نقل میکند که: «به در خانه امام باقر(ع) رفتم، اجازه ورود خواستم، امام باقر(ع) به من اجازه ورود نداد ولی به دیگران اجازه داد، ناراحت و غمگین به خانهام بازگشتم، و به بسترم رفتم و خواستم بخوابم، ولی بر اثر پریشانی و اندوه، خوابم نمیآمد، با خود میگفتم: چرا امام به فرقههای گمراهی مانند: مرجئه، قدریّه و حروریّه اجازه میدهند ولی به من اجازه ندادند؟...»
در این فکر و اندوه بودم که ناگهان صدای در را شنیدم، رفتم در را گشودم، دیدم فرستاده امام باقر(ع) است و میگوید: «هماکنون به حضور امام بیا». لباسم را پوشیدم و با شتاب به محضر امام رسیدم، فرمود: «حساب اجازه دادن به گروهها نیست، بلکه من به خاطر حفظ جان تو از خطر این و آن (جاسوسان دشمن) از تو کناره گرفتم، تا به خاطر دوستیات با ما به تو آسیب نرسانند».
سخن امام را پذیرفتم و خیالم راحت شد.[8]
۳. تاکتیک امام باقر(ع) برای حفظ شاگرد ممتازش
جابر بن یزید جُعفی از شاگردان بسیار ممتاز امام باقر(ع) بود که روایت شده ۷۰ یا ۹۰ هزار حدیث از آن حضرت آموخت، و هجده سال در مدینه در حوزه درس امام باقر(ع) شرکت نمود، و بعد با آن حضرت خداحافظی کرد و به سوی کوفه روانه شد.[9] طاغوت وقت که در صدد آزار به امام باقر(ع) و شاگردانش بود، در کمین جابر قرار داشت تا او را به قتل برساند، اینک به داستان زیر توجّه کنید:
نعمان بن بشیر میگوید: با جابر جُعفی همسفر بودیم، او در مدینه با امام باقر(ع) خداحافظی کرد و شادمان از نزدش بیرون آمد. به سوی عراق حرکت کردیم تا روز جمعه به چاه «اُخَیرِجَه» رسیدیم ... هنگامی که نماز ظهر را در آنجا خواندیم، سوار بر شتر حرکت نمودیم، در این هنگام ناگاه مرد بلندقامت گندمگونی نزد جابر آمد، و نامهای به جابر داد، جابر آن را گرفت و بوسید و بر دیدهاش گذارد، در آن نامه نوشته بود: «از جانب محمّد بن علی به سوی جابر بن یزید» و در آن نامه جای مهر سیاه و تر و تازه بود، جابر به آن مرد بلندقامت گفت: «چه وقت در نزد امام باقر(ع) بودی؟»
او پاسخ داد: «همین لحظه!».
جابر: «قبل از نماز یا بعد از نماز؟».
مرد بلندقامت: «بعد از نماز».[10]
جابر به خواندن آن نامه مشغول شد، هر لحظه چهرهاش دگرگون میگردید، تا به آخر نامه رسید، و نامه را با خود نگهداشت به کوفه رسیدیم.
نعمان میگوید: «از آن وقتی که جابر نامه را خواند، دیگر او را شادمان ندیدم تا شب به کوفه رسیدیم (معلوم شد که امام باقر(ع) در آن نامه به جابر فرموده: خود را به دیوانگی بزن تا از چنگال طاغوت وقت در امان بمانی).
من رفتم و آن شب را خوابیدم و صبح به خاطر احترام جابر، نزد او رفتم، دیدم از جایگاه خود بیرون آمده و به سوی من میآید، اما چند عدد بُجُول (قاپ) بر گردن خود آویزان نموده، و بر یک چوب نی سوار شده و میگوید:
«منصور بن جمهور را فرماندهی دیدم که فرمانبر نیست و اشعار و جملههایی از این قبیل میخواند، او به من نگاه کرد، من نیز به او نگاه کردم، چیزی به من نگفت، من نیز چیزی به او نگفتم، من وقتی که آن وضع را از او دیدم (دلم به حالش سوخت) و گریه کردم، کودکان و مردم نزد ما آمدند، و جابر همراه کودکان حرکت کرد تا به رحبه (میدان کوفه) رفت، و همراه کودکان جست و خیز میکرد، مردم میگفتند: «جابر دیوانه شد، جابر دیوانه شد».
سوگند به خدا چند روز از این ماجرا نگذشت، که از طرف هشام بن عبدالملک (دهمین خلیفه اموی) نامهای به حاکم کوفه رسید، در آن آمده بود. وقتی که نامهام به تو رسید، مردی را که نامش جابر بن یزید است، پیدا کن و گردنش را بزن!
حاکم کوفه نزد جمعی (از کسانی که با جابر رابطه داشتند) آمد و گفت: در میان شما «جابر بن یزید» کیست؟
حاضران گفتند: «خدا کارت را اصلاح کند، جابر مردی دانشمند و محدّث بود که پس از انجام حج، دیوانه شد، و اکنون در میدان کوفه بر نی سوار میشود و با کودکان بازی میکند».
حاکم به میدان رفت از جای بلند به آنجا نگریست، جابر را دید که برنی سوار شده و با بچّهها بازی میکند، گفت: «خدا را شکر که مرا از کشتن او منصرف نمود».
از این ماجرا چندان نگذشت که منصور بن جمهور وارد کوفه شد و آنچه جابر در مورد او گفته بود تحقّق یافت (و او حاکم کوفه گردید).[11]
خودآزمایی
1- پاسخ زید به گستاخی هشام که گفت «تویی که ادّعای خلافت در سرت هست، ای مادرمرده هرگز به آن نخواهی رسید، تو فرزند کنیزی بیش نیستی» چه بود؟
2- علّت ناآگاهی و جسارت مردم مدینه به مقام علمی امام باقر(ع) چه بود؟
3- چرا جابر بن یزید جُعفی خود را به دیوانگی زد؟
پینوشتها
[1] . اختبار معرفة الرجال شيخ طوسی، ص ۲۴۲.
[2] . اعلام الوری، ص ۲۵۷.
[3] . همان مدرک.
[4] . اقتباس از منتخب التواریخ، ص ۴۵۸ - تتمة المنتهى، ص ۸۳.
[5] . وقایع الايام (صیام)، ص ۹۲ - کشف الغمّه، ج ۲، ص ۳۵۰.
[6] . باید توجّه داشت که این مطلب وقتی صحیح است که سال وفات جابر بعد از سال شهادت امام سجّاد بوده باشد، و بنا به تحقیق علامه مامقانی، جابر در سال ۹۸ هجری از دنیا رفت. (تنقیح المقال، ج ۲، ص ۲۰۰).
[7] . اصول کافی، ج ۱، ص ۴۷۰.
[8] . بحار، ج ۴۶، ص ۲۷۱.
[9] . سفينة البحار، ج ۱، ص ۱۴۲.
[10] . این مرد بلندقامت از طایفه جن بود، که به عنوان خادم و نامه رسان امام باقر g، به صورت انسان ظاهر شده بود.
[11] . اصول کافی، ج ۱، ص ۳۹۶.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی