حضرت خضر(ع)| ۱
در قرآن مجید به صراحت نامى از حضرت خضر(ع) نیامده، ولى طبق روایات متعدد، منظور از آیه 65 سوره كهف (كه مربوط به داستان موسى و مرد عالم است و قبلاً در زندگى موسى(ع) ذكر شد) حضرت خضر(ع) است، كه خداوند او را در آیه مذكور، چنین توصیف كرده است:
«فَوَجَدَا عَبْداً مِّنْ عِبَادِنَا آتَینَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَ عَلَّمْنَاهُ مِن لدُنَّا عِلْماً؛
موسى و یوشع، در آنجا بندهای از بندگان ما را یافتند كه رحمت و موهبت عظیمى از سوى خود به او داده، و علم فراوانى از نزد خود به او آموخته بودیم.»
بنابراین خضر مطابق این آیه، از بندگان خاص خدا است كه مشمول رحمت مخصوص الهى بوده از جانب خداوند علم لدنّى داشت.
مطابق پارهای از روایات، نام او «تالیا بن ملكان» بود، و خضر لقب او است، زیرا خضر به معنى سبزى است و او هر کجا گام مینهاد به بركت قدومش زمین سرسبز میشد.
از بعضى از روایات استفاده میشود كه او از پیامبران بود، چنان که بعضى آیات سوره كهف (مانند آیه 82 كهف: «ما فَعَلتُهُ عَن اَمرِى» و مانند آیه 80 «فَاَرَدنا» این مطلب را تایید مىنماید.)
و طبق روایات متعدد، حضرت خضر(ع) از یك عمر طولانى تا قیامت برخوردار است و هماکنون زنده میباشد.[1] او از یاران ذوالقرنین بود كه شرح حال ذوالقرنین ذكر خواهد شد.
و از امام باقر(ع) نقل شده فرمود: خضر(ع) پیامبر مرسل بود، خداوند او را به سوی قوم خود فرستاد، او آنها را به توحید و ایمان به پیامبران و رسولان و کتابهای آسمانى دعوت كرد و معجزه او این بود كه در هر کجا از چوب خشك و زمین خالى از گیاه مینشست، آن چوب و زمین، سرسبز و خرم میشد. از اینرو او با اسم خضر (كه به معنى سبز است) نامیده شد.
او از نوادگان حضرت نوح(ع) بود، و سلسله نسب او را چنین نوشتهاند: «تالیان بن ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح.»[2]
در رابطه با حضرت خضر(ع) روایات و داستانهای بسیارى در كتب حدیث ما آمده، كه اگر گردآورى شود، كتاب قطورى خواهد شد. به عنوان نمونه در اینجا نظر شما را به چند ماجرا از زندگى آن حضرت جلب میکنیم:
۱- بردگى خضر(ع) از تاجر بازار
روزى پیامبر(ص) به اصحاب خود فرمود: آیا میخواهید خاطرهای از خضر(ع) براى شما نقل كنم؟ گفتند: آرى اى رسول خدا(ص).
پیامبر(ص) فرمود: روزى خضر(ع) در یكى از بازارهاى بنیاسرائیل عبور میکرد، ناگهان فقیرى كه او را میشناخت نزد او آمد و تقاضاى كمك كرد.
خضر(ع) گفت: «ایمان به خدا دارم، ولى چیزى نزدم نیست تا به تو بدهم.»
فقیر گفت: «آثار نورانیّت و خیر در چهره تو مینگرم، و امید خیر از تو دارم تو را به وجه (آبروى) خدا به من كمك كن.»[3]
خضر(ع) گفت: مرا به امر عظیم (آبروى خدا) قسم دادى، چیزى ندارم (ولى نمیتوانم از این امر عظیم كه نام بردى بگذرم) جز این که مرا به عنوان برده (غلام) بگیرى و در این بازار بفروشى، و پولش را براى خود بردارى.
فقیر گفت: آیا چنین كارى روا است؟
خضر گفت: به حق میگویم كه تو مرا به امرى عظیم سوگند دادى. من نمیتوانم این نام عظیم را نادیده بگیرم، مرا بفروش.
فقیر: خضر را به تاجرى به مبلغ چهارصد درهم فروخت، و آن پول را براى خود برداشت و رفت.
خضر(ع) مدتى نزد اربابش ماند، ولى دید اربابش كارى را بر عهده او نمیگذارند.
روزى به اربابش گفت: «تو مرا براى خدمت خریدهای، دستور بده تا كارى را براى تو انجام دهم.»
تاجر گفت: من خوش ندارم كه تو را به زحمت بیفكنم، تو پیرمرد سالخوردهای هستى.
خضر گفت: نه، كار براى من زحمت نیست.
تاجر سنگ بزرگى را در گوشه خانهاش نشان داد كه لازم بود شش نفر كارگر در طول یك روز بتوانند آن سنگ را از آنجا بردارند و بیرون ببرند و گفت: این سنگ را از خانه خارج كن.
خضر(ع) در همان ساعت، آن سنگ را برداشت و به تنهایی آن را بیرون برد.
تاجر به او گفت: آفرین، كار را بسیار نیكو انجام دادى، با قدرتى كه هیچ کس آن قدرت را ندارد.
پس از مدتى تاجر تصمیم گرفت به مسافرت برود، به خضر گفت: من تو را امین یافتم، تو را در خانهام میگذارم، نسبت به اهل خانهام جانشین خوبى باش تا بازگردم، و من خوش ندارم تو را به زحمت افكنم.
خضر گفت: زحمت نیست، هر كارى میخواهی بفرما انجام دهم.
تاجر گفت: مقدارى خشت درست كن و آماده نما تا بازگردم.
تاجر به مسافرت رفت و پس از مدتى بازگشت دید خضر(ع) ساختمان خانه او را به طور محكم و عالى درست كرده است، به خضر گفت: تو را به وجه (آبروى) خدا سوگند میدهم بگو تو كیستى و كارت چیست؟
خضر گفت: تو مرا به امر عظیم كه وجه خدا باشد سوگند دادى، و همین وجه خدا مرا به بندگى تو واداشته است، من خضر هستم كه نامم را شنیدهای. فقیرى از من تقاضاى كمك كرد. در نزدم چیزى نبود كه به او بدهم. مرا به وجه خدا قسم داد، ناگزیر خودم را بنده او نمودم، او مرا به تو فروخت و پولش را گرفت و رفت.
این را بدان که اگر شخصى را به وجه و آبروى خدا سوگند دهند، تا كارى را انجام دهد، و آن شخص قدرت انجام آن كار را داشته باشد ولى انجام ندهد، در روز قیامت به گونهای محشور میشود كه در صورتش گوشت و خون نیست، و تنها استخوانى كه بر اثر به هم خوردنشان صدایش به گوش میرسد، در چهره او دمیده میشود.
تاجر معذرتخواهی كرد و گفت: من تو را نشناختم و به تو زحمت دادم.
خضر گفت: اشكالى ندارد تو به من لطف و مهربانى نمودى.
تاجر گفت: پدر و مادرم به فدایت، در مورد خود و اهل خانهام هر گونه كه میخواهی رفتار كن. اختیار ما با تو است، و اگر بخواهى تو را آزاد كردم هر جا میخواهی برو.
خضر گفت: دوست دارم مرا آزاد كنى تا به عبادت خداوند پردازم. تاجر او را با کمال معذرتخواهی آزاد نمود.
خضر(ع) گفت: «حمد و سپاس خداوندى را كه توفیق بندگى درگاهش را به من عنایت فرمود، و مرا در پرتو بندگیاش، از انحرافات نجات داد.»[4]
۲- نصیحت خضر(ع) به موسى(ع)
هنگامی که در ماجراى ملاقات موسى و خضر (كه داستانش در زندگى موسى گذشت) خضر خواست از موسى(ع) جدا شود، موسى(ع) از خضر(ع) تقاضاى اندرز و نصیحت كرد. خضر(ع) گفت:
«1 - به آن کس (خداوند) بپیوند كه پیوستن به او براى تو زیانى ندارد، و پیوستن به غیر او سودى براى تو نخواهد داشت.
2 - از لجاجت پرهیز كن.
3 - از حركت بیهدف و بدون نیاز، دورى كن.
4 - خنده بیجا و بدون تعجّب نكن.
5 - خطاكار را به خاطر خطایش سرزنش نكن (با ملایمات او را از خطایش بازدار وگرنه جریتر میشود).
6 - در مورد خطاهاى خود، در درگاه خدا گریه كن.»[5]
۳- وسعت علم پیامبر اسلام(ص) و وصى او
هنگامی که موسى(ع) از خضر(ع) جدا شد، و به خانهاش بازگشت، برادرش هارون(ع) از موسى(ع) پرسید: چه خاطرهای از ملاقات با خضر(ع) دارى برایم بیان كن.
موسى(ع) فرمود: با خضر(ع) كنار دریا نشسته بودیم. ناگاه پرنده به پیش ما فرود آمد و قطره آبى را از دریا به منقارش گرفت و سپس به طرف مشرق افكند، بار دیگر قطره آبى به منقار گرفت و آن را به سوی مغرب افكند، سپس قطره دیگرى آب به منقار گرفت و آن را به سوی آسمان افكند، بار چهارم قطره آبى از دریا به منقار گرفت و به سوی زمین افكند، براى بار پنجم با منقارش قطره آبى گرفت و سپس به دریا انداخت.
ما از این حادثه شگفتزده شدیم، خضر از آن پرنده پرسید: این كارها چیست كه انجام دادى؟ آن پرنده جواب نداد.
در این هنگام شخصى به صورت صیاد به نزدیك ما آمد و به ما نگاه كرد و گفت: «براى چه شما را در مورد كارهاى آن پرنده متحیّر مینگرم؟»
موسى و خضر گفتند: آرى، حیرت ما در مورد راز این حركاتى است كه آن پرنده انجام داد.
صیاد گفت: من مردى صیاد هستم و راز آن را میدانم، ولى شما هر دو پیامبر هستید و راز آن را نمیدانید.
موسى و خضر گفتند: ما چیزى جز آنچه را كه خداوند به ما بیاموزد نمیدانیم.
صیاد گفت: این پرنده دریایى است و نامش مسلم است، زیرا وقتى آواز میخواند در آواز خود میگوید: مسلم.
اما این که: قطره آب دریا را به منقار گرفت و به آسمان و زمین و مشرق و مغرب و بالا و پایین ریخت میخواست بگوید: بعد از شما در آخرالزمان پیامبرى (پیامبر اسلام) مبعوث میشود كه امّت او مشرق و مغرب را میگیرند (در شب معراج) به آسمان میرود و سپس (پس از رحلت) در زمین دفن میگردد.
و اما این که آب در منقارش را به دریا ریخت خواست بگوید: علم این عالِم (خضر) در نزد علم او (پیامبر اسلام) مانند قطره نسبت به دریا است، سپس وصى و پسرعمویش (حضرت على(ع)) وارث علم او میشود.
گفتار آن صیاد ما را از حیرت بیرون آورد و آرام گرفتیم، سپس آن صیاد پنهان شد، فهمیدیم كه او فرشتهای بود كه خداوند او را نزد ما كه ادعاى كمال میکردیم فرستاده بود {تا بفهمیم دست بالاى دست بسیار است، و در نتیجه مغرور نشویم.}[6]
پینوشتها
[1] . بحار، ج 13، ص 299.
[2] . همان، ص 286.
[3] . بِوَجهِ الله لَما تَصَدقتَ عَلَى.
[4] . اعلام الدین دیلمى، طبق نقل بحار، ج 13، ص 321.
[5] . بحار، ج 13، ص 302.
[6] . ریاض الجنان، طبق نقل بحار، ج 13، ص 312.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمّد محمّدی اشتهاردی
متن بسیار تاثیر گذاری بود تاحالا نشتیده بودم
خدا خیرتون بده.