داستانهای آموزنده| ۱
۱. محکوم شدن ابوحنيفه
در زمان حیات ابوحنیفه (پیشوای طایفه حنفی) یکی از شیعیان به اتفاق «فضّال بن حسن» گردش میکردند. رسیدند به مسجدی، دیدند شاگردانی دور ابوحنیفه را گرفته، وی برای آنها تدریس میکند. فضّال، به مصاحب و رفیق خود گفت: «من از اینجا نمیروم مگر این که ابوحنیفه را به قبول کردن مذهب شیعه ملزم نمایم.» سپس نزد ابوحنیفه رفت تا با او گفتگو کند.
فضّال: ای پیشوا! مرا برادری هست که از جهت سنّ از من بزرگتر، ولی شیعه مذهب است، هر چه به او میگویم بعد از رسول خدا پیامبر اکرم(ص) فاضلتر از همه اصحاب و بهتر از همه، ابوبکر است، او میگوید بهتر از همه آنها على(ع) است. از شما تقاضا میکنم، دلیلی بر افضلیّت ابوبکر، برای من بیاورید تا به او یاد بدهم، بلکه او هم مانند من، سنّی گردد.
ابوحنیفه: به برادرت بگو! چگونه على(ع) را بر ابوبکر و عمر، مقدّم میداری؟ در حالی که در جنگها، ابوبکر و عمر، نزد پیغمبر(ص) نشسته بودند و پیغمبر(ص) على(ع) را به میدان جنگ و مبارزه میفرستاد؟ و این خود دلیل است، که پیامبر(ص) آنها را بیشتر از علی(ع) دوست میداشت.
فضّال: اتفاقاً همین سخن را به برادرم تذکّر دادم، در جوابم گفت: خداوند در قرآن میفرماید:
«فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً:
پروردگار، مجاهدان را بر آنان که در گوشهای نشستهاند، به اجر و مزد بزرگی برتری داده است.»[1]
پس به موجب این آیه، حضرت علی(ع) افضل است، زیرا او در میدانها، جهاد و فداکاری میکرده و آن دو در گوشهای خزیده بودند.
ابوحنیفه: به برادرت بگو، چگونه علی(ع) را بر آن دو برتر میدانی در صورتی که عمر و ابوبکر در نزدیک قبر پیغمبر(ص) مدفون هستند، و قبر علی(ع) فرسنگها دورتر از آن است، و این خود، فضیلتی است از برای آنها؟
فضّال: اتفاقاً روزی با برادرم در این خصوص هم، صحبت شد و من همینطور به او گفتم، او در جواب گفت: مگر قرآن نخواندهای، که خداوند میفرماید:
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَاتَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَن يُؤْذَنَ لَكُمْ...:
ای کسانی که ایمان آوردهاید بدون اذن و اجازه پیغمبر(ص) به خانه آن حضرت، داخل نشوید.»[2]
و معلوم است که قبر پیامبر(ص) در خانه ملکی خودش بوده و قطعاً آن حضرت اجازه نداده، و وارثین او هم راضی نبودند، که پیکر آنها را، آنجا دفن نمایند.
ابوحنیفه: به برادرت بگو! عایشه (دختر ابوبکر که زوجه پیغمبر بود) و حفصه (دختر عمر که زوجه دیگر پیامبر بود) اجازه دادند که به عوض مهریه آنها پیکر ایشان (ابوبکر و عمر) را در آنجا دفن نمایند.
فضّال: اتفاقاً این سخن را به برادرم گفتم او در جواب گفت: مگر خداوند در قرآن نفرموده:
«يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَحْلَلْنَا لَكَ أَزْوَاجَكَ اللَّاتِي آتَيْتَ أُجُورَهُنَّ...:
ای پیامبر! ما حلال کردیم بر تو زنهایی را که مهریّه آنها را دادهای.»[3]
پس معلوم میشود که مهریّه آنها در ذمّه پیامبر(ص) نبوده است.
ابوحنیفه: به برادرت بگو که ایشان از راه ارث در آن خانه تصرّف کردند.
فضّال: این سخن را نیز به او گفتم، در جواب من گفت: شما سنّیها معتقدید که پیامبر(ص) بعد از خود برای کسی ارث نگذاشته، و روی همین نظر، فدک را از فاطمه زهرا(س) غصب نمودید، و به پیامبر(ص) نسبت دادید که فرموده است:
«نَحْنُ مَعاشِرَ الْأَنْبِیاءِ لا نُوَرِّثُ ما تَرَکْناهُ صَدَقَةٌ:
ما پیامبران، ارث نمیگذاریم، آنچه از ما باقی میماند صدقه است.»
در این صورت، وقتی که دختر پیغمبر(ص) حضرت فاطمه(س) از پدر ارجمندش ارث نبرد، دختران بیگانه، چگونه ارث میبرند؟! و چنانچه ما قبول کنیم که زنهای آن حضرت ارث میبرند، پیامبر(ص) نه نفر[4] (یا بیشتر) زن داشته، و حقّ تمام آنها ثُمن (یکهشتم) میشود، روی این جهت، حقّ عایشه و حفصه به اندازه جای دو تخممرغ، از آن زمین بیشتر نمیشود، پس چگونه به مقدار دو قبر، تصرّف کردهاند؟!
چون ابوحنیفه این سخنان را شنید، با ناراحتی، از فضّال رو برگردانید و به شاگردان متوجّه شد و گفت: «اَُخْرُجُوهُ فَاِنَّهُ رافِضیُّ وَ لا اَخَ لَهُ: او را از مسجد بیرون کنید معلوم میشود که خودش شیعهمذهب است، و برادری ندارد.» بلکه برای این که با ما جرئت مباحثه یابد با این طریقه با ما مناظره میکند.[5]
۲. شجاعت و ایمان
در صدر اسلام، گروهی از مسلمانان توسط رومیان در یکی از جنگها اسیر و زندانی شدند. روزی یکی از قهرمانان لشگر روم که آنها را اسیر کرده بود، به پادشاه روم گفت: «در میان این گروه مسلمانانی که اسیر نمودهایم، مردی هست که فوقالعاده دلیر و شجاع میباشد...» پادشاه گفت: «او را حاضر کنید تا من او را ببینم.»
مقابل مسند پادشاه روم را با یک سلسله جواهرات و ... به گونهای قرار داده بودند که هر کس نزد او میرفت، ناگزیر بود به صورت خمیده (مانند کسی که در نماز به ركوع رفته) به حضور او برود.
همین که آن مرد مسلمان را احضار کردند و او از تشکیلات و تشریفات مزورانه آنان باخبر گشت، گفت: «ممکن نیست که من مانند کسی که در حال رکوع میباشد بر پادشاه وارد شوم. من خجالت میکشم از سرور مسلمانان حضرت محمّد بن عبدالله(ص) که مانند رکوع کننده به حضور کافری بروم.»
هنگامی که، پادشاه از جریان مطلع شد، گفت: «آن سلسله جواهرات و ... را بردارید تا آن مسلمان به نزد ما بیاید.» مأمورین، آن سلسله را برداشتند. مسلمان با کمال عزّت و با هیبت و وقار وارد بر پادشاه شد.
پادشاه با او از هر دری سخن میگفت و صحبت میکرد و گفتگو به طول انجامید. سرانجام بین او و پادشاه چنین گفتگو شد:
پادشاه روم: دین ما را بپذیر! تا انگشتری خودم را به دست تو بگذارم، و فرمان روایی و حکومت روم را به تو واگذار کنم، تا آنچه بخواهی انجام دهی.
مرد مسلمان: وسعت کشور روم نسبت به تمام دنیا چه اندازه است؟!
پادشاه روم: به اندازه یکسوّم و یا یکچهارم دنیا است.
مرد مسلمان: اگر تمام دنیا را پر از طلا و جواهرات کنی و به من ببخشی به عوض شنیدن اذان یک روز، من آن دنیا را قبول نمیکنم.
پادشاه روم: اذان چیست و منظور تو چه میباشد؟
مرد مسلمان: جملههای اذان عبارت است از «الله اکبَرُ، أشهَدُ أن لَا اِلَهَ الَّا الله، وَ أشهَدُ اَنَّ مُحَمَّد رَسُول الله(ص) و ...»
پادشاه روم خطاب به حاضران: حبّ و علاقه محمّد(ص) در قلب این مرد، ریشه دوانده و ثابت شده است و ممکن نیست در این ساعت از دین خود برگردد.
سپس پادشاه روم دستور داد دیگ بزرگی را پر از آب نموده و روی آتش بگذارند. تا هر زمان آب آن جوشید، مرد مسلمان را در میان آن بی اندازند. بلکه با تهدید او را تسلیم کنند.
مأمورین به دستور پادشاه عمل کردند و پس از جوشیدن آب، آن مرد مسلمان و دلیر را در میان آب انداختند او در همان حال گفت: «بسم الله الرّحمن الرّحیم» از یک طرف وارد شد و از طرف دیگر به قدرت خداوند، به سلامتی خارج گشت!
حاضرین، همه تعجّب کردند و انگشت عبرت به دهان گرفتند.
پادشاه روم: او را در خانه تاریکی جای دهید و تا چهل روز، هیچ گونه غذا و آب، جز گوشت خوک و شراب، به آن خانه نبرید.
مأمورین همین کار را انجام دادند، پس از چهل روز در آن خانه ظلمانی را باز کردند، دیدند تمام آن گوشتها و ظرفهای شراب را که در خانه گذاشته بودند، دست نخورده موجود است.
گفتند: چرا از این طعامها نخوردی در صورتی که در وقت ضرورت در دین محمّد(ص) اشکال ندارد؟
مرد مسلمان: اگر از آنها میخوردم، شما خوشحال میشدید، من خواستم که شمارا شاد نکنم.
پادشاه روم: حالا که از این طعامها نخوردی، مرا سجده کن تا تو و آنان که با تو اسیر شدند، همه را آزاد کنم.
مرد مسلمان: سجده در دین ما برای غیر خدا جایز نیست «اِنَّ السُّجُودَ فِی دِینِ مُحَمَّدٍ لَا يَجُوزُ إِلَّا لِلَّهِ تَعَالَى»
پادشاه روم: دست مرا ببوس، تا تو و همراهان تو را آزاد کنم.
مرد مسلمان: دست بوسیدن کسی جایز نیست مگر بوسیدن دست پدر یا پادشاه عادل و یا استاد و معلّم.
پادشاه روم: پس پیشانی مرا بوس تا تو و همکیشان تو را آزاد کنم. مرد مسلمان: این کار را میکنم امّا به یک شرط!
پادشاه روم: هر طور که خودت میخواهی انجام بده.
در این هنگام، مرد مسلمان برای آزادی خود و همراهانش، با سیاست جالب و زیبندهای این دستور را به این طریق انجام داد: آستین خود را بر پیشانی پادشاه گذارد و پیشانی او را به نیّت بوسیدن آستینش بوسید.
پادشاه، وی و همراهانش را با بخشش اموال بسیار آزاد کرد، و برای رئیس مسلمانان، نوشت «لَوْ كانَ هَذَا الرَّجُلُ فِي بِلَادِنَا عَلَى دِينِنَا كُنَّا نَعتَقِدُ عِبَادَتُهُ: اگر این مرد در کشور ما بود و اعتقاد به دین ما داشت ما تا سر حدّ پرستش، به او اعتقاد پیدا میکردیم.»[6]
پینوشتها
[1]. نساء، آیه ۹۵.
[2] . احزاب، آیه ۵۳
[3] . احزاب، آیه ۵۰
[4]. 1- عایشه ۲- حفصه ۳- امّ سلمه ۴ - امّ حبیبه ۵- زینب ۶- میمونه ۷ ۔ صفیه ۸- جویریه ۹ - سوده.
[5]. خزائن نراقی، ص ۱۰ - اینکه در این کتاب «فضل بن حسن» نوشتهشده، ظاهراً اشتباه چاپی شده بلکه فضال بن حسن صحیح است که شرح حال او در جلد دوم تنقيح المقال مامقانی مذکور است، در آخرین بخش پاسخ فضال، ابن عباس در ضمن اشعاری به عایشه میگوید: «لَک التِّسْعِ مِنَ الثَّمَنِ و فِی الکُلِّ تَصَرَّفْتَ؛ تو یکنهم از یک هشتم خانه را داری ولی همه را تصرّف کردهای.»
[6]. الذين في قصص، ج ۱، ص ۲۵. در برخی از احادیث، نام این مسلمان رشید، به عنوان عبدالله رواحه ذکر شده و ا صل داستان را به گونه دیگری نگاشته اند ولی آنچه را که ما در اینجا خاطر نشان کردهایم طبق مدرک مذکور است.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی