کد مطلب: ۳۱۶۴
تعداد بازدید: ۸۲۴
تاریخ انتشار : ۱۷ دی ۱۳۹۸ - ۱۳:۲۴
پندهای جاویدان(۱۰)
رژیم ستم‌شاهی برای ساکت نمودن آقای فلسفی، این زبان گویای اسلام، دست به توطئه‌هایی زد که یکی از آن‌ها بسیار جدّی بود، که به یاری حقّ به ‌طور معجزه‌آسایی ناکام و خنثی گردید.

داستان‌های آموزنده| ۲


۳. جوانمردی و کرم علی(ع) و پاداش خدا به او


سه روز گذشت، در خانه علی(ع) غذایی پیدا نشد، آن حضرت و فاطمه زهرا(س) و حسن و حسین(ع) گرسنه ماندند. فاطمه(س) پیراهن خود را به علی(ع) داد تا بفروشد. آن حضرت پیراهن را به شش در هم فروخت، اتفاقاً فقیری درخواست کرد، حضرت، آن شش درهم را به فقیر بخشید. پس‌ از این جریان، جبرئیل امین به‌ صورت مردی ناشناس، سوار بر شتری در برابر علی(ع) حاضر شد، و عرض کرد: «ای ابوالحسن ! این شتر را از من خریداری کن.»
على(ع): من پول قیمت این شتر را ندارم تا خریداری کنم.
مرد ناشناس: حاضرم که شتر را بفروشم و پولش به ‌عنوان نسیه بماند.
 على(ع): قیمت این شتر، چقدر است؟
مرد ناشناس: صد درهم می‌فروشم.
حضرت على(ع) شتر را به همین قیمت خرید و افسار آن را گرفته و از مرد ناشناس جدا شد. هنگامی ‌که علی(ع) رهسپار شد، با مرد عربی روبرو شد (آن مرد میکائیل بود که به آن صورت درآمده بود).
مرد عرب: آیا این شتر را حاضری بفروشی؟
 على(ع): بلى
مرد عرب: قیمت این شتر چقدر است؟
على(ع): صد درهم.
مرد عرب، آن شتر را از حضرت خرید و مبلغ صد و شصت درهم داد. حضرت علی(ع) پول را گرفت و به‌ سوی خانه رهسپار شد. هنوز به خانه نرسیده بود که با فروشنده اولی (که جبرئیل بود) ملاقات کرد.
مرد ناشناس: ای علی آیا شتر را فروختی؟
على(ع): بلی
 مرد ناشناس: پس حق مرا که صد درهم بود عنایت کن!
حضرت علی(ع) صد درهم وی را داد، سپس با شصت درهم، به ‌سوی خانه آمد و پول‌ها را در دامن فاطمه(س) ریخت.
فاطمه(س): این پول‌ها را از کجا به دست آورده‌ای؟
على(ع): «به‌ وسیله شش درهم، با خدا معامله کردم. عوض آن خداوند، شصت درهم به من عنایت فرمود.» سپس آن حضرت به حضور مبارک پیامبر(ص) آمد و ماجرا را عرض کرد. رسول خدا(ص) فرمود: فروشنده جبرئیل بود، مشتری و خریدار، میکائیل بود، شتر نیز مرکب فاطمه(س) در روز قیامت می‌باشد.
سپس فرمود: علی جان! سه چیز از سوی خداوند به تو عنایت شده که دیگران از آن محروم‌اند: از برای تو بانویی است که سرور زنان و بانوان اهل بهشت است؛ و تو دو پسرداری که آقای جوانان اهل بهشت می‌باشند؛ و تو داماد سرور پیامبران می‌باشی. خدا را سپاسگزاری کن![1]
 

۴. ترور نافرجام به جان آقای فلسفی


حضرت امام خمینی در ۴ آبان ۱۳۴۳ شمسی در منزل خود در قم سخنرانی بسیار تند و تاریخی در ردّ تصویب لایحه ذلّت‌بار مصونیّت آمریکایی‌ها (کاپیتولاسیون) ایراد فرمود. شبانه ایشان را دستگیر کرده و به تهران آوردند و روز سیزدهم آبان همان سال به ترکیه و بعد از آن به عراق تبعید کردند، و چهارده سال در تبعید به سر برد.
پس از تبعید حضرت امام، خطیب توانا حضرت حجّة الاسلام مرحوم محمّدتقی فلسفی(ره) یکی از مبارزین و مجاهدین بزرگی بود که در سخنرانی‌ها با صدای رسا از دولت انتقاد شدید می‌کرد و مردم را بر ضدّ رژیم ستم‌شاهی تحریک می‌نمود، و از امام و آرمان امام دفاع می‌کرد. رژیم ستم‌شاهی برای ساکت نمودن آقای فلسفی، این زبان گویای اسلام، دست به توطئه‌هایی زد که یکی از آن‌ها بسیار جدّی بود، که به یاری حقّ به ‌طور معجزه‌آسایی ناکام و خنثی گردید. در اینجا نظر شما را به ماجرای این توطئه و خنثی شدن شگفت‌انگیز آن، که یک خاطره بزرگ و به ‌یادماندنی از زندگی مبارزاتی آقای فلسفی (ره) است جلب می‌کنیم:
آقای فلسفی در دهه اول محرّم سال ۱۳۴۴ شمسی طبق روال سال‌های قبل در مسجد آذربایجانی‌ها، واقع در تهران منبر می‌رفت، در آخرین شب یعنی شب ۱۲ محرّم آن سال، بالای منبر اعلام کرد که از فردا شب به مدّت ده شب در مسجد ارک منبر می‌رود.
شب سیزدهم فرا رسید. آقای فلسفی سوار بر اتومبیل خود شده منزل را به ‌قصد مسجد ارک ترک نمود. وقتی ‌که نزدیک مسجد رسید، ازدحام جمعیّت به ‌قدری شدید بود که راننده مجبور شد اتومبیل را در فاصله دور، نزدیک در ساختمان دادگستری پارک کند، آقای فلسفی پیاده در میان ‌فشار جمعیّت وارد مسجد شد و به منبر رفت، پس از سخنرانی پایین آمد تا به‌ سوی خانه رهسپار شود. غافل از آن ‌که رژیم در همان شب توطئه مرموز و کاملاً مخفی را طرح کرده بود، که شخصی در کنار خانه‌اش در تاریکی به ایشان حمله کرده تا با پنجه بُکس او را بکشد، یا ضربه ‌مغزی بر او وارد سازد، تا از این طریق، قدرت سخن گفتن را از او سلب نموده و آن صدای همچون شمشیر برنده را که به نفع اسلام و امام خمینی(ره) تا و اهداف اسلام و امام بلند می‌شود، برای همیشه خاموش سازد.
آقای فلسفی بی‌خبر از چنین توطئه‌ای از بالای منبر پایین آمد، از وسط ازدحام جمعیت با زحمت خود را به در مسجد رسانید، ولی ازدحام جمعیّت مانع آن شده بود که راننده‌اش اتومبیل را نزدیک مسجد بیاورد. در این هنگام یک تاکسی خالی از میان ‌فشار جمعیّت به جلو آمد، مردم وقتی ‌که دیدند ایشان در انتظار اتومبیل خود هست، به ایشان می‌گویند: «آقای فلسفی! شما معطّل نشوید، با این تاکسی بروید، به راننده شما می‌گوییم به دنبال شما به‌ سوی خانه بیاید.»
آقای فلسفی سوار آن تاکسی شده عازم خانه می‌گردد، او همیشه وقتی ‌که از منزل خارج می‌شد خود را به خدا می‌سپرد، و آیة‌الکرسی را می‌خواند و می‌فرمود: «آیة‌الکرسی آیه محافظت الهی است.» آن شب نیز وقتی ‌که از خانه خارج ‌شده بود این آیه را خوانده بود و خود را به خدای بزرگ سپرده بود.
آن شب آقای فلسفی تنها با تاکسی به ‌سوی خانه خود که در خیابان ری قرار دارد، حرکت کرد. وقتی ‌که به نزدیک خانه رسید، دید شخصی ناشناس در لب جوی آب، کنار خیابان به درختی تکیه داده و نشسته است، چنین تصور کرد که شخص عابری است. به دلیل خستگی در آنجا نشسته و به درخت تکیه نموده است. وقتی ‌که آقای فلسفی از تاکسی پیاده شد، بی‌درنگ با کلیدی که در دست داشت در خانه را گشود و وارد خانه شد و تاکسی رفت. بعد معلوم شد که آن مرد، خیلی قوی بود و پنجه بکس داشت و مأمور بود که به ‌محض پیاده شدن آقای فلسفی از اتومبیل خود به آقای فلسفی حمله کند، تا او را بکشد یا با وارد نمودن ضربه ‌مغزی، و آسیب کاری و خطرناک، قدرت نطق و تکلم را از او سلب نماید. ولی او نمی‌دانست که به تقدير الهی، آقای فلسفی آن شب به‌ جای اتومبیل خود، با تاکسی می‌آید. او قبلاً اتومبیل آقای فلسفی را شناسایی کرده بود، همه فکر و حواسش متوجّه آن اتومبیل بود. ازاین‌ رو حتى نفهمید که آقای فلسفی از تاکسی پیاده گشته و وارد خانه خود شده است، بلکه اطمینان داشت شخص پیاده شده فرد دیگری بوده است. لذا همچنان در انتظار آمدن اتومبیل آقای فلسفی به سر می‌برد.
در این هنگام اتومبیل آقای فلسفی به در منزل می‌رسد، راننده پیاده شده و زنگ در را می‌زند، خدمتگزار منزل، به دم درمی‌آید، راننده می‌پرسید آقا آمد؟ خدمتگزار می‌گوید: آری آقا با تاکسی آمده و اکنون در خانه است.
راننده، ماشین را به‌ طرف گاراژ خانه می‌برد که در آنجا پارک کند، در این هنگام تازه آن مأمور توطئه‌گر می‌فهمد که آقای فلسفی همان بوده که از تاکسی پیاده شده و به خانه رفته است، تصمیم می‌گیرد زنگ در را بزند و به درون خانه رفته و نیّت خود را عملی کند.
آقای فلسفی می‌نویسد: «من تازه از دستشویی بیرون آمده بودم، شنیدم زنگ در خانه به صدا درآمد. خدمتگزار از همه‌ جا بی‌خبر در را باز کرد، آن مرد وارد خانه شد به‌ محض این ‌که مرا دید به سمت من حمله کرد، ولی خدمتگزار با او گلاویز شد، او با پنجه بکس حمله کرد، که با جا خالی دادن خدمتگزار، ضربه او به دیوار خورد، و سوراخ عمیقی به روی گچ به‌ جای گذاشت. در همان حال که گلاویز بودند، به داخل پیاده‌رو خیابان افتادند، و من توانستم در خانه را ببندم.»
بعد راننده هم رسید همراه با خدمتگزار بر حمله‌کننده غالب شدند و او را گرفتند و به کلانتری محل تحویل دادند، تا ماجرا تعقیب گردد. فردای آن شب وقتی ‌که به کلانتری برای تعقیب پرونده آن حمله‌کننده ناشناس رجوع شد، در کلانتری گفتند: «آن مرد دیوانه بود، او را رها کردیم و رفت.»
به‌ این ‌ترتیب توطئه مرموز ساواک، نافرجام ماند، و خطیب بزرگ اسلام، از خطر حتمی یکی از مأمورین قلدر رژیم ستم‌شاهی، جان سالم به دربرد.
بر اثر این حادثه، منبر ارک تعطیل گردید، خبر آن به تهران و سایر شهرستان‌ها و حتی به خارج از کشور رسید، و اقشار مختلف، در رأس آن‌ها مراجع و علما با فرستادن نامه‌ها و تلگراف‌ها ابراز همدردی کرده و برای سلامتی آقای فلسفی به درگاه الهی شکرگزاری نمودند.
آقای فلسفی در مورد یاری دست غیبی که به قول حافظ «دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد»، می‌نویسد: «هنوز هم شکرگزار خداوند هستم، در آن واقعه، خدا عنایت فرمود، اصلاً اراده بشر در کار نبود، به ‌این ‌ترتیب که: باید اتومبیل ما از مسجد دور باشد، و یک تاکسی خالی از لابلای آن‌ همه جمعیّت پیدا شود، تا با آن به منزل بیایم (و در نتیجه توطئه‌گر اصلاً خیال نکند که من با تاکسی می‌آیم، و آن ‌کس که از تاکسی پیاده شد، من بودم) آری:
«إِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِشَيءٍ هيا أَسْبَابِهِ:
هنگامی‌که خداوند چیزی را اراده کند اسباب آن را فراهم می‌نماید.»[2]
 

پی‌نوشت‌ها


[1]. الدین فی قصص، ج 2، ص 76.

[2] . اقتباس از کتاب خاطرات و مبارزات حجة الاسلام فلسفی، ص ۲۹۴-۲۹۷.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: