داستانهای آموزنده| ۳
۵. قاضی هوشمند
مردی، مالی را به عنوان وام و امانت نزد شخصی گذاشت، وقتی که نزد وی آمد تا امانت خود را بگیرد، آن شخص انکار کرد و گفت: «تو در نزد من امانتی نداری.» طلبکار، نزد قاضی بصره به نام «ایاس»[1] رفت و شکایت کرد.
طلبکار و بدهکار در مجلس قاضی حاضر شدند، در حالی که یکی ادّعای طلب میکرد، دیگری انکار مینمود.
قاضی: این امانت را در کجا به این شخص دادهای؟
طلبکار: در یک مکانی که چنین و چنان بود، و درختی نیز در آنجا هست در نزد آن درخت دادم.
قاضی: «برو به همان محل و به درخت نگاه کن، شاید به یاد تو بیاید که امانت را به چه کسی دادهای و یا در پهلوی درخت، دفن کردهای و اکنون فراموش کردهای و .. پس از جستجو، برگرد.» طلبکار، به سوی درخت رهسپار شد.
قاضی، به بدهکار گفت: بنشین تا رفیق تو برگردد. وی نشست. ایاس، در هر چند لحظهای به سیمای وی نگاه میکرد. سپس گفت: به نظر تو رفیقت به درخت رسیده است؟! او در جواب گفت: نه! قاضی متوجّه حقیقت شد و گفت: «ای دشمن خدا تو خائن هستی.» بدهکار بیدرنگ رنگ به رنگ شد و از قاضی تقاضا کرد از او درگذرد، سرانجام طلبکار برگشت، قاضی گفت: حقّ خود را از این شخص بگیر، او اقرار کرد.[2]
***
مردی امانتی را نزد شخصی که به لقب امین، مشهور بود گذاشت و به سوی حجاز مسافرت کرد، وقتی که برگشت و امانت خود را درخواست کرد، امین انکار نمود.
مدعی امانت، به نزد قاضی (ایاس) رفت و شکایت نمود.
قاضی: آیا امین میداند که تو اینجا آمدهای؟ در جواب گفت نه.
قاضی: آیا این مطلب را به شخصی غیر از من گفتهای؟ در جواب گفت نه.
قاضی: پس برو بعد از دو روز نزد من بیا.
وی نیز از قاضی سپاسگزاری کرد و رفت.
قاضی، امین را احضار کرد و گفت: نزد ما مال زیادی آوردهاند، و تو به امانتداری مشهور هستی، آیا محل مطمئنی در خانهات داری که دستور بدهم مأمورین اموال را حمل کرده و به خانه تو بیاورند.
امین در جواب گفت: بلی، من در خانهام محوطهای را برای امانتداری اختصاص دادهام. بعد از دو روز مردی که ادعای امانت میکرد نزد قاضی آمد. قاضی گفت: «نزد امین برو و مطالبه حق خود را کن، اگر نداد بگو به قاضی شکایت میکنم.»
وی نزد امین آمد و گفت: «امانت مرا میدهی یا به قاضی شکایت کنم؟» بیدرنگ امین امانت را به صاحبش ردّ کرد. وی نیز ماجرا را به قاضی گزارش داد.
سپس امین نزد قاضی آمد تا مطالبه مال معهود را کند، قاضی او را تکذیب کرد و گفت: «ای خیانتکار بعد از این نزد من نیا»[3]
***
دو نفر پیرمرد، که یکی از آنها قدبلند و قویهیکل و در حدود پنجاه سال داشت و دیگری قد خمیده و ناتوان که بر عصای خود تکیه کرده بود، نزد قاضی به عنوان شکایت از یکدیگر آمدند.
اوّلی گفت: به مقدار ده قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریاش را دارد ولی تأخیر میاندازد، و اینک میگوید گمان میکنم طلب تو را دادهام! حضرت قاضی! تقاضا میکنم وی را سوگند بده که بدهکاری خودش را داده است. چنانچه قسم یاد کرد من دیگر حرفی ندارم.
دوّمی گفت: من اقرار میکنم که ده قطعه طلا از وی قرض نمودهام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.
قاضی: دست راست خود را بلند کرده قسم یاد کن.
پیرمرد: یکدست که سهل است هر دو دستم را بلند میکنم.
هر دو دستش را بلند کرد، و عصا را به پیرمرد مدّعی داد و گفت: قسم به خدا من قطعات طلا را به این شخص دادم، اگر بار دیگر مطالبه کند از روی فراموشکاری و ناآگاهی مطالبه نموده است.
قاضی به طلبکار گفت: اکنون چه میگویی؟ او در جواب گفت من میدانم که این شخص قسم دروغ یاد نمیکند، شاید من فراموش کرده باشم. امیدوارم حقیقت، آشکار گردد.
قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت؛ در این موقع، قاضی به فکر فرو رفت بیدرنگ آنها را صدا زد هر دو نزد وی آمدند.
قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی، از آن دیدن کرده و دیوارهاش را تراشید، ناگاه فهمید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.
به طلبکار گفت: مدیون در وقتی که عصا را به دست تو داد، حيله کرد که قسم دروغ نخورد، ولی من از او زیرکتر هستم، به حیله و تقلّب او پی بردم.[4] (وَ مَكَروا وَ مَكَرَ اللَّهُ وَاللَّهُ خَيرُ المَاكِرينَ)[5]
۶. نمونهای از کرم امام صادق(ع)
مردی در مسجد خوابیده بود و همراه خود همیانی داشت. از خواب بیدار شد و همیان خود را ندید. و در مسجد نیز غیر از امام صادق(ع) کسی را نیافت، آن حضرت مشغول نماز بود، این مرد آمد نزد امام صادق(ع) و عرض کرد: «همیان من دزدیده شده و من غیر از تو را نمیبینم.»
امام صادق(ع): در همیان تو، چقدر پول بود؟
صاحب همیان: هزار دینار.
حضرت صادق(ع) به خانه خود رفته و هزار دینار آورد و به وی داد. هنگامی که او نزد دوستانش آمد، آنها به او گفتند: «همیان تو نزد ما است و ما با تو شوخی کردیم.»
صاحب هميان با شتاب به مسجد برگشت تا پول را به صاحبش برگرداند. در هنگام برگشت از مردم پرسید، آن شخص چه کسی بود؟ گفتند: او فرزند رسول خدا(ص) حضرت جعفر بن محمّد(ع) است.
او به جستجو پرداخت و حضرت را پیدا کرد، تا هزار دینار را به او برگرداند. ولی حضرت آن را قبول نکرد و فرمود: «هنگامی که ما از ملک خود چیزی را به کسی دادیم، دیگر آن را برنمیگردانیم!»[6]
۷. پدر یتیمان
پیامبر عظیمالشان اسلام(ص) روزی برای ادای نماز عید (قربان یا فطر) از منزل خارج شد. دید بچّهها با همدیگر بازی میکنند ولی در کنار آنها، بچّهای که لباس کهنه و پارهپاره بر تن دارد، گریه میکند.
حضرت نزد او آمد و فرمود:
«مَا لَكَ تَبْكِى وَ لَا تَلْعَبُ مَعَ الصِّبْيَانِ؟ :
چرا گریه میکنی و با بچّهها بازی نمیکنی.»
بچّه که آن حضرت را نمیشناخت، عرض کرد: ای مرد! به من کار نداشته باش، پدرم در فلان جنگ اسلامی مرده است، مادرم با شوهر دیگری ازدواج نموده، مال مرا خوردند و مرا از خانه خود بیرون کردهاند، نه غذا دارم نه آب و نه لباس و نه خانهای که به آن پناه ببرم. چون دیدم بچّهها با کمال شادمانی با همدیگر بازی میکنند، پدر دارند، خانه و کاشانهای دارند، غم و مصیبت من تازه شد از اینرو گریهام گرفت.
رسول خدا(ص) دست آن کودک را گرفت و به او فرمود:
«أَمَا تَرْضَى اَنْ أَكُونَ لَكَ أَباً وَ فَاطِمَةَ أُخْتاً وَ عَلِيِّ عَمّاً وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ أَخَوَيْنِ؟:
آیا راضی نیستی که من پدر تو و دخترم فاطمه خواهر تو و علی(ع) عموی تو و حسن و حسین(ع) برادران تو باشند؟»
يتيم: چگونه راضی نیستم ای رسولالله؟
پیغمبر اکرم(ص) او را به سوی خانه برد و لباس نو و نظیف به او پوشانید و غذا به او داد و بهطور کامل موجب خوشحالی او شد. کودک یتیم، با لبهای خندان از خانه بیرون آمد و به سوی بچّهها دوید.
بچّهها: تو الآن گریه میکردی، چطور شد که اکنون، خندان و شادمان هستی؟
يتيم: من گرسنه بودم؛ سیر شدم، برهنه بودم؛ لباس نو به تن کردم، يتيم و بیپدر بودم، پدری چون رسول خدا(ص)، خواهری چون فاطمه زهرا(ع)، عمویی چون علی(ع) و برادرانی چون حسن و حسین پیدا کردم.
بچّهها: کاش پدران ما همه در این جنگ کشته میشدند و چنین افتخاری که نصیب تو شده است، نصیب ما میشد.
این بچّه، به سرپرستی رسول خدا(ص) زندگانی را ادامه داد تا این که آن حضرت رحلت نمود؛ هنگامی که خبر رحلت آن حضرت به بچّه رسید، گویی آسمان بر سرش خراب گردید از خانه بیرون آمد، ناله و فریادش بلند شد. خاک بر سر میریخت و میگفت: «أَلَانَ صِرْتُ يَتِيماً . . . أَلَانَ صِرْتُ غَرِيباً: اینک یتیم شدم، غریب گشتم.» بعضی از صحابه، سرپرستی او را قبول کردند.[7]
۸. پیشبینی ملکوتی از قیام امام خمینی(ره)
آیتالله حاجآقا عباس قوچانی وصی رسمی مرحوم آیت الحق سیّد علی آقا قاضی[8]، در اخلاق و سیر و سلوک میفرمود: «در نجف اشرف با مرحوم قاضی(ره) جلساتی داشتیم و غالباً افراد با هماهنگی به خدمت آقای قاضی میرسیدند، در یک جلسه ناگهان سیّد جوانی (که همان حاجآقا روحالله خمینی، بود) وارد شد، مرحوم قاضی بحث را قطع کرد، و به آن سیّد جوان احترام شایان نمود، و آنگاه به آن سیّد فرمود: «آقا سیّد روحالله! در مقابل سلطان جور و دولت ظالم باید ایستاد، باید مقاومت کرد، باید با جهل مبارزه کرد» این در حالی بود که هنوز زمزمهای از انقلاب امام خمینی نبود، ما آن روز خیلی تعجّب کردیم، ولی بعد از انقلاب فهمیدیم که مرحوم قاضی از چه جهت آن حرفها را زد و به امام آنهمه احترام شایان کرد.[9]
۲- آیتالله حاجآقا نصرالله شاهآبادی، فرزند عارف بزرگ آیتاللهالعظمی شیخ محمّدعلی شاهآبادی، (وفات یافته سال ۱۳۷۳ ه. ق) استاد عرفان و سیر و سلوک امام خمینی (که امام مدّت هفت سال در محضر ایشان درس خواند) میگوید: «قبل از رفتن امام به نجف اشرف در عالم خواب دیدم جنگی در خوزستان رخ داده، و سرهای درختان خرما بریده شده است، وقتی که امام به نجف اشرف رفت، من در آنجا به خدمتش رسیدم و خوابم را به او عرض نمودم، فرمود: «مطلبی میگویم تا من زندهام به کسی نگو: "در عصری که خدمت پدر شما درس سیر و سلوک میخواندم، ایشان به من فرمود: انقلاب خواهی کرد و پیروز میشوی، و جنگی در خوزستان رخ میدهد که یکی از بستگان ما (یعنی شهید آیتالله مهدی شاهآبادی) در آن به شهادت میرسد".»[10]
پینوشتها
[1] . چون ایاس فردی زیرک و هوشیار و راست کردار بود. عمر بن عبدالعزيز، وی را قاضی بصره کرد.
[2] . قصص العرب، ج ۱، ص ۳۷۰.
[3]. قصص العرب، ج ۱، ص ۱۶۲.
[4] . الدّين في قصص، ج ۲، ص ۱۵.
[5] . آل عمران، آیه ۵۴.
[6] . الدّین فی قصص، ج 1، ص16 .
[7] . الدّين في قصص، ج ۱، ص ۵۴.
[8] . مرحوم آیت الحق اسوه عارفان سید علی آقا قاضی استاد علّامه طباطبایی صاحب الميزان - که وی می فرمود: «ما هر چه در این مورد داریم از مرحوم قاضی داریم» (یادنامه علامه طباطبایی، ص ۶۲) . در عصر خود یگانه استاد اخلاق و سیر و سلوک بود و شاگردان برجستهای تربیت کرد، و سرانجام در سال ۱۳۶۶ ه ق در نجف اشرف رحلت کرد، مرقدش در وادی السّلام نجف اشرف است.
[9] . اسوه عارفان سیّد علی آقا قاضی، ص ۹۲.
[10] . همان، ص ۹۳ - آیت الله مهدی شاه آبادی فرزند آیت الله العظمی شیخ محمّدعلی شاه آبادی، از مبارزین و نمایندگان مجلس شورای اسلامی بود، در همان ایام برای سرکشی رزمندگان به جبهه رفت، و در تاریخ 6/2/1363 ش در جزیره مجنون (بر اثر تیر یا ترکش خمپاره دشمن) به شهادت رسید.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی