کد مطلب: ۳۲۳۹
تعداد بازدید: ۱۰۱۱
تاریخ انتشار : ۱۴ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۹:۵۳
پندهای جاویدان| ۱۲
وقتی‌ که آقای بروجردی، آقا شیخ علی را دیدند، می‌خواستند دست او را ببوسند که وی نگذاشت، آنگاه به او فرمودند: «از من بگذرید، از حالت طبیعی خارج شدم، و به شما پرخاش کردم و...»

داستان‌های آموزنده| ۴
 

۹. کوشش آیت‌الله بروجردی برای نظم و تقوای طلبه‌ها


آیت‌الله‌العظمی حاج‌ آقا حسین بروجردی برای اصلاح حال طلّاب، خیلی می‌کوشید، برخی از روزهای چهارشنبه، و آغاز تعطیلات، طلبه‌ها را نصیحت می‌کرد، و این نصايح خیلی مؤثر واقع می‌شد. می‌فرمود: «ای ‌کاش کسی مثل حاج میرزاعلی آقای شیرازی در قم بود و طلّاب را موعظه می‌کرد. البته گاهی از وی دعوت می‌کرد که به قم بیایند و طلّاب را نصیحت کنند. با این که حاج میرزاعلی آقای شیرازی در اصفهان، شاگرد آیت‌الله بروجردی بود، ولی آقا خیلی به او احترام می‌کرد.
 

حسن ظنّ و دل‌بستگی آیت‌الله بروجردی به خدا


خاطره دیگری نقل می‌کنم که بسیار جالب است، در یکی از سال‌ها قبل از ماه مبارک رمضان و مصادف بازمستان، حضرت آیت‌الله بروجردی فرمودند: «این ماه وجوه (سهم امام) نرسیده است؛ از این‌رو بنا داریم که به آقای خلخالی (آیت‌الله شیخ نصرالله که از علما و نماینده مراجع وقت در نجف اشرف بود) بنویسیم که شهریه و نان حوزه نجف را ندهد، و برای شهریه حوزه علمیّه قم اگر وجوه رسید، خواهیم پرداخت، وگرنه نخواهیم پرداخت.»
من به ایشان عرض کردم، مرحوم آیت‌الله سیّد ابوالحسن اصفهانی، هرگاه وجوه کم می‌آمد، به وکلای خود در بلاد دستور می‌داد آن‌ها با قرض گرفتن و ... شهریه را جور می‌کردند، بعد تأمین می‌شد، شما نیز وکلای قوی‌تر دارید از آن‌ها بخواهید وجوه را فراهم کنند.
ایشان در پاسخ فرمود: «من تا کنون به ‌غیراز خداوند تبارک‌ و تعالی به احدی اظهار حاجت نکردم و این کار را نمی‌کنم.»
دو روز گذشت، شب بود من در بیرونی خانه آیت‌الله بروجردی بودم، ساعت ۱۱ شب شخصی وارد شد و گفت: «ده دقیقه با آقا کار دارم.» توسّط خدمتکار پیغام دادم، آقا پذیرفت. این شخص به خدمت آقا رفت ‌و برگشت، صبح که به خدمت آیت‌الله بروجردی رسیدم فرمودند: «تا سه ماه شهریه نجف و قم و شهرهای دیگر ایران تأمین شد.»[1]
 

۱۰. مهربانی و حلالیّت‌طلبی آیت‌الله بروجردی


حضرت آیت‌الله سیّد مصطفی خوانساری فرمود: «روزی آیت‌الله بروجردی در مسجد عشق علی درس اصول می‌گفتند، در آن روز یکی از فضلا به نام آقا شیخ علی چاپلقی، اشکال کردند، آیت‌الله بروجردی جواب دادند، آقا شیخ علی جواب آقا را ردّ کرد. آیت‌الله بروجردی عصبانی شد به‌ نحوی ‌که آقا شیخ علی چنان متأثّر و منقلب شد که می‌خواست گریه کند. آن روز مباحثه به پایان رسید.
شب فرا رسید، نماز مغرب را تمام کرده بودم، ناگاه مشهدی رضا، خادم آقا، نزد من آمد و گفت: آقا از مباحثه که بازگشت، بین در و خانه اندرون ایستاده و متأثّرند و فرمودند: «بروید به آقای خوانساری بگویید بیاید.» این‌جانب با شتاب نماز عشا را خواندم و به محضر آقا رفتم، دیدم ایشان با حالت ناراحتی تأثّر شديد، بین در کتابخانه و خانه اندرونی ایستاده‌اند، وقتی‌ که به محضرش رسیدم، بی‌درنگ به من فرمود: «این چه حالتی بود که امروز از من (در درس نسبت به آقا شیخ علی چاپلقی) صادر شد؟ یک نفر عالم ربانی را رنجاندم، اکنون باید بروم و دست ایشان را ببوسم و حلالیّت بطلبم که از من بگذرد، و بعد بیایم نماز مغرب و عشا را بخوانم.»
عرض کردم: «آقای آقا شیخ علی چاپلقی در مسجد شاه زید، نماز جماعت اقامه می‌کنند و بعد از نماز، مسئله می‌گویند و مردم را موعظه می‌نمایند، لذا تا دو سه ساعت از شب گذشته منزل نمی‌آیند، من به ایشان اطلاع می‌دهم که فردا صبح به منزل شما بیاید.» آقا قبول فرمودند صبح شد من به حرم رفتم، وقتی‌ که از حرم به منزل بازگشتم دیدم آیت‌الله بروجردی با درشکه در منزل ما هستند. در خدمت‌شان به منزل آقا شیخ علی چاپلقی رفتیم، وقتی‌ که آقای بروجردی، آقا شیخ علی را دیدند، می‌خواستند دست او را ببوسند که وی نگذاشت، آنگاه به او فرمودند: «از من بگذرید، از حالت طبیعی خارج شدم، و به شما پرخاش کردم و...»
آقا شیخ علی عرض کرد: «شما سرور مسلمانان هستید، برخورد شما باعث افتخار من بود...» آقای بروجردی تکرار کردند «از من بگذرید و مرا عفو کنید.»
سرانجام این برخورد صمیمی موجب شد که آقا شیخ علی تا آخر عمر مورد احترام و عطوفت آیت‌الله بروجردی قرار بگیرد.[2]
 

۱۱. ماجرای ایثار على(ع) در ليلة المبیت


هنگامی ‌که ندای اسلام، از زبان سرور اصفیا، محمّد بن عبدالله(ص)، از مکّه به اطراف‌ و اکناف رسید و نور آن بر قلوب و افکار مردم تابید، گروهی از مردم مدینه، دسته‌دسته پس از تحقیقات کامل و يقين به نبوت و رسالت پیامبر اسلام(ص) با آن حضرت پیمان بستند، که حضرتش به مدینه تشریف بیاورد و آن بزرگوار را چون جان خویش، حفظ و حراست کرده و عزیز بدارند.
کفّار قریش که تمام همّ و هدف خود را، منکوب کردن محمّد(ص) و صدای آن جناب کرده بودند از این پیمان، آگاه شدند؛ بر ظلم و ستم و شکنجه دادن آن حضرت و یارانش افزودند، به حدّی که امور زندگی چنان بر ایشان سخت و تنگ شد که نتوانستند در مکّه بمانند. ناچار پیغمبر(ص) اجازه فرمودند که اصحاب به‌ سوی مدینه هجرت کنند.
با صدور این رخصت، گروهی چون: مصعب، ابن امُّ مکتوم، عمّار یاسر، بلال، سعد بن ابی وقاص و ... به ‌سوی مدینه رهسپار شدند.
کینه مشرکان مکّه، عمیق‌تر شد و شعله حسدشان شعله‌ورتر گردید و با خود گفتند:
اصحاب محمّد، دسته‌دسته به ‌سوی مدینه رفته‌اند، خواه‌ و ناخواه خود محمّد نیز به آن سامان خواهد رفت، در نتیجه مردم آنجا با آن حضرت هم ‌داستان می‌شوند، افراد بسیاری مسلمان شده و به‌ قصد مکّه لشگر می‌کشند و کار را بر ما زار نموده و زندگی ما را متلاشی می‌کنند. باید به دست‌ و پا افتاد، مجلسی تشکیل داد، و کاری کرد که محمّد(ص) زنده از این دیار بیرون نرود، هر چه هست زیر سر محمّد است، اگر او کشته شود، تمام غائله و غوغا رفع شده و شعله‌های آتش خاموش می‌گردد.
برای این منظور، جلسه شورا و اخذ رأی محرمانه در دارالندوه[3] تشکیل دادند که طبق دعوت قبلی چهل نفر افراد به ‌اصطلاح دوراندیش و باتجربه را در آن جلسه، راه دادند. با توجّه به این که احدی از افراد اهل جلسه از «بنی‌هاشم» و آن مردمی که با محمّد(ص) خویشاوندی دارند نباشد.
پس ‌از آن که، این افراد پرکینه دور هم نشستند و صورت‌های خود را که مظهر نیات شوم و هوای نفس آنان بود به همدیگر برابر نمودند، حالت انتظار به خود گرفتند تا از گوشه‌ای، پیشنهادی بشود.
در این وقت، پیرمردی (که در معنی شیطان بود) وارد مجلس شد، چشم‌ها به او دوخته شد و گفتند، نکند این پیر سالخورده جاسوس باشد، لذا متوجّه او شده و گفتند: «کیستی؟ و از کجایی؟ و بدین جا چرایی؟!»
پیرمرد: «من مردی از قبیله نجد هستم، روی شما و بوی شما مرا خشنود کرد. به زیرکی و دوراندیشی شما و فکر سرشار شما، پی بردم. بر خود لازم دانستم که در راه رسیدن به این هدف مقدّس (نابودی محمّد و افکارش) شمارا کمک کنم، و از تجربیات خود، راه صحيح وصول به مقصد را به شما نشان دهم. و اگر راضی به وجود من در این مجلس نیستید، هم‌اکنون از شما جدا می‌شوم.»
سران قریش: «به ‌جای باش! از طرز گفتار شما که مظهر درون شما است، هویدا است که مردی نیکوکار و باتجربه و بافراست هستی، و ما را نیز از رو و بوی شما خوش‌آمد، و بودن شما ضروری است.»
 

از هر گوشه‌ای سخنی


ابوجهل: «ای مردمان! ما اهل حرم بودیم، و در نزد جميع قبایل و طایفه‌ها، محترم زندگی می‌کردیم. محمّد در میان ما سر برداشت و ما را به بی‌عقلی و بیهوده گرایی لقب داد و به خدایان ما بد گفت و جوانان ما را فریفته و پدران ما را در میان آتش دانست. چه امری از این بزرگ‌تر؟! و چه رنجی از این عظیم‌تر؟!
من دیگر بیش از این سخن نمی‌گویم و قدرت و حوصله تكلّم ندارم و نمی‌توانم بیش از این در زیر بار این مصیبت رنج ببرم، رأى من این است که فردی نیرومند و نترس را در میان خود انتخاب کنیم، که پنهانی، محمّد را بکشد و قریش را از شرّ او آسوده کند. اگر بنی‌هاشم مطالبه خون او کنند، دسته‌جمعی دیه او را می‌پردازیم و از این ‌همه رنج و درد، خلاص می‌شویم.»
پیرمرد: «ای ابا الحكم![4] رأی تو بی‌مورد و اندیشه تو ناصحیح است، زیرا بنی‌هاشم، قاتل محمّد را به هر عنوانی که هست می‌کشند و کیست در میان شما که چشم از حیات و زندگی خویش بپوشد تا به مراد و مقصد برسد؟» ابوجهل دیگر چیزی نگفت و خاموش شد.
ابوالبختری و عاص بن وائل و اميّة بن خلف و أبي بن خلف گفتند: «رأی نیکو و صحیح آن است که با همدیگر همدست شویم و محمّد را بگیریم، و غل آهنین بر گردن او بی اندازیم و او را زندانی کنیم و از روزنه زندان آب‌ و نان به او برسانیم، در همان‌ جا بماند تا از دنیا برود.»
پیرمرد: «این رأی از رأی اولی ناصحیح‌تر و ناهموارتر است؛ زیرا چنین امری بزرگ از بنی‌هاشم مخفی نمی‌ماند، آنان آگاه می‌شوند و به هر عنوانی باشد، با شما مقابله و نزاع نموده تا محمّد را از زندان، خلاص کنند. و اگر خودشان توانایی مقابله با شمارا نداشته باشند، در موسم حجّ از دیگران استمداد نموده و سرانجام او را آزاد می‌کنند.»
اعضای جلسه شورای سرّی، درک کردند که آن پیرمرد خیلی دانا است، و لذا احترام پیرمرد لحظه ‌به ‌لحظه بالا می‌رفت، و با احترام به نظر او می‌نگریستند، و در رأی و نتیجه‌گیری تسلیم سخنان فریبنده او می‌شدند.
آنان نیز خاموش شدند.
 عتبه، شیبه، هِشام و ابوسفیان گفتند: «از همه بهتر آن است که محمّد را بگیریم و بر شتری چموش و سرکش سوار کنیم، و هر دو پایش را زیر شتر ببندیم و آن شتر را با سرنیزه به کوه و دشت بدوانیم، تا پیکر محمّد را به خار و سنگ‌های ناهنجار کوهستانی بزند و پاره‌پاره‌اش کند.»
پیرمرد: «این رأی، نیکو نیست، و به‌ هیچ‌ وجه، ثمربخش نمی‌باشد؛ زیرا شما خودتان نیز زبان و گفتار رسا، دل‌نشین و شیرینی سخن و جذابیّت صدای او را شنیده‌اید، او با این اوصاف شمع جمع و شاهد هر جماعت گردد، مردم شیفته شمایل و فریفته صفات نیک او شوند (در نتیجه هیچ شتری به او آسیب نمی‌رساند و هیچ مردمی از متابعت او دست نمی‌کشند، سرانجام تقویت پیدا کرده و زندگی شما را سیاه می‌کند.»
سران قریش: این پیرمرد دوراندیش و کاردانی است و رأیی محکم و استوار دارد. (بر احترام و تعظیم او افزودند و او را در صدر مجلس نشاندند).
ابوجهل دیگر بار چنین آغاز سخن کرد: «از هر قبیله، مردی دلاور و رشید انتخاب کنیم و به دستش یک شمشیر برنده بدهیم، تا دسته‌جمعی شبانه به محمّد حمله کنند، و خونش را بریزند، فرزندان عبد مناف و هاشم توانایی ندارند که با تمام قبایل بجنگند، ناچار خواستار خون‌بها و دیه می‌شوند، ما نیز خون‌بهای او را می‌دهیم و از تمام غم‌ها آسوده می‌گردیم.»
پیرمرد، فوق‌العاده رأى ابوجهل را ستود و ده‌ها بار آفرین گفت، و در انجام این رأی، بی‌نهایت اصرار کرد و آنان را به عجله کردن انجام این رأی ترغیب و تحریص نمود. و از مجلس شورا خارج شد. کم‌کم مجلس سری سران قریش تمام شد و شب معهود و حمله به محمّد و ... تعیین گردید و همدیگر را سفارش به کمک کردن و آمادگی و تیز نمودن شمشیرها و ... نمودند.
خدای مهربان، رسول خودش را از نقشه و تصمیم قریش خبر داد، و با آیه ذیل توطئه محرمانه آنان را به پیامبر(ص)  فاش نمود:
«وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ:
کافران حیله و مکر کردند تا تو را حبس نموده، و یا به قتل رسانده و یا از وطن خویش بیرون کنند، آن‌ها تصمیم به مکر و حیله گرفته‌اند، غافل از این ‌که خداوند نقشه‌های مکرآمیز آنان را نقش بر آب می­کند.»[5]
به‌ هر حال آن شب معهود فرا رسید، واسطه وحی الهی «جبرئیل» بر پیامبر(ص) نازل شد و عرض کرد:
«إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكَ بِالْهِجْرَةِ:
امشب از بستر خواب برکنار باش و آماده مهاجرت و رفتن به ‌سوی مدینه باش و خود را به استقبال آینده‌ای درخشان حاضر کن!»
مشرکین، با لباس جنگ و شمشیرهای برنده اطراف خانه رسول خدا(ص) را محاصره کردند تا آخرهای شب در آن هنگامی ‌که پیامبر(ص) در بستر خود خوابیده است به او بتازند، و خونش را بریزند و کارش را یکسره کنند.[6]
 

پی‌نوشت‌ها


[1] . مجله حوزه، شماره ۴۳، ص ۶۴ و ۶۵. به نقل از آیت الله سیّد مصطفی صفایی خوانساری(ره)
[2] . مجله حوزه، شماره ۴۲، ص ۶۲ و ۶۳ به نقل از آیت الله سیّد مصطفی خوانساری.
[3] . «نَدوَه» به معنی همایش برای مشورت است، دارالندوه خانه‌ای بود که مشرکان برای جلسات شورای خود، فراهم کرده بودند.
[4] . ابوجهل را «ابوالحكم» (پدر حکمت‌ها) می‌نامیدند، ولی از غایت نادانی که داشت مشهور به «ابوجهل» شد.
[5] . سوره انفال، آیه ۳۰ ناگفته نماند که مکر و حیله بر خدا محال است، و او منزّه از صفات خبيثه می‌باشد و در آیه فوق، مقابله لفظ است و گویا خدا می‌فرماید، آنان تصمیم بر آزار تو را دارند ولی خدا فکر آنان را به خودشان بر می گرداند و اراده بر تأیید و کمک تو را دارد.
[6] . ناسخ التواريخ حضرت رسول(ص)، ج ۱، هجرت، ص ۸، تاریخ یعقوبی، ج ۲ ص ۲۳، با توضیحات لازم و تفسیر فخر رازی، ج ۴، ص ۵۳۸.
 
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: