کد مطلب: ۳۲۴۵
تعداد بازدید: ۳۴۹۷
تاریخ انتشار : ۲۴ فروردين ۱۳۹۹ - ۱۴:۳۱
پندهای جاویدان| ۱۸
داستان اصحاب کهف و «رقیم»، مشتمل بر خداشناسی و معاد شناسی و جزای اعمال، و قصّه‌ای شگفت‌انگیز و آموزنده بوده و چنان که از قرآن استفاده می‌شود، از داستان‌های واقعی باستانی است و تمام ملل توجّه به آن دارند، و در نظرها اعجاب‌آور می‌باشد.

 

داستان‌های آموزنده| ۱۰


تقلید کورکورانه


مرد مسافری که درازگوش چابک و راهواری داشت، در راه مسافرتش شبانه به مهمان‌خانه‌ای رسید، برای استراحت شب به همان مهمان‌خانه رفت و درازگوش را به خدمتکار سپرد.
چند تن از شیّادان صوفی که آن شب چیزی به تورشان نخورده بود و گرسنه بودند، از فرصت استفاده کرده آن درازگوش را فروختند و از پول او بساط سور و بزم به راه انداختند، و مرد مسافر را نیز به مجلس عیش و نوش خود دعوت نموده، و پس از صرف شام دور هم نشستند و از هر دری سخنی گفتند و عیش و نوش کردند. در این میان، یکی از آنان دست‌زنان و پای‌کوبان به وسط مجلس آمد و با آواز مشغول رقصیدن شد، و تکیّه ‌کلامش هنگام رقص «خر برفت و خر برفت» بود.
خر برفت و خر برفت آغاز کرد/ زین حرارت جمله را انباز[1] کرد
از ره تقلید آن صوفی همین/ خر برفت آغاز کرد اندر حنين[2]
چون صبح شد، هر کسی پی کار خود رفت و مرد مسافر هم از حجره بیرون آمد و به سراغ خرش رفت، ولی در طویله آن را نیافت. از خدمتکار جویا شد، خدمتکار گفت: «مگر نمی‌دانی که دیشب خر را فروختند و بهای آن را صرف سور مجلس عیش کردند؟!»
مرد مسافر برآشفت و گفت: «من خر را به تو سپرده بودم، چرا مواظبت نکردی و یا لااقل به من خبر ندادی؟!»
گفـت: والله آمـــدم مـن بـارهـا/ تا تو را واقف کنم از کارها
تو همی ‌گفتی که خر رفـت ای پسـر/ از همه گویندگان پرذوق‌تر
در این وقت مسافر کم‌کم از خواب خرگوشی بیدار شد و:
 گفت، آن را جمله می‌گفتند خوش/ مــر مرا هم ذوق آمــد گفتنش
خلق را تقلیــدشــان بر بــاد داد/ ای دو صد لعنت بر این تقلید باد[3]
 

روزی خواهد آمد که جغد در خرابه‌های کاخ لانه بسازد!


روزی مأمون با کبکبه وارد کاخ و قصرش می‌شد، چشمش به مردی افتاد که با زغال بر دیوار قصر چیزی می‌نوشت.
مأمون به یکی از نوکرانش گفت: «برو ببین این مرد در روی دیوار قصر چه نوشته؟ و او را نزد من بیاور!» نوکر با شتاب به ‌سوی آن مرد رفت و او را گرفت و گفت: «چه نوشته‌ای؟» جواب داد: این شعر را:
يا قصرُ جُمِّع فيك الشؤمُ و اللّومُ/ متى يعشـِّش في أركانك البومُ[4]
 نوکر:« أَجِبْ امیرالمومنین: خود را نزد امیر حاضر کن! او تو را خواسته است.»
 نویسنده: «تو را به خدا مرا نزد امیر (مأمون) نبر!»
نوکر: «حتماً باید به حضور او بروی.» سرانجام او را نزد مأمون برد، هنگامی‌ که در برابر مأمون قرار گرفت و مأمون از نوشته وی آگاه شد، به او گفت: «وای بر تو! انگیزه تو از این نوشتن چه بود؟»
نویسنده: «ای امیر مؤمنان! بر تو پوشیده نیست که در این کاخ چقدر از ثروت‌ها، زیورها، طلاجات، خوراکی‌ها، آشامیدنی‌ها، فرش‌ها، ظرف‌ها، کنیزها، نوکرها و ... که زبانم کوتاه‌تر از آن است که همه را بشمرم، جای ‌داده‌ای؟ من اکنون از کنار این کاخ می­گذشتم در حالی ‌که گرسنگی و فقر مرا رنج می‌داد، در فکر فرو رفتم و با خود گفتم: این کاخ به این بزرگی و نوساز سر برافراشته، و من گرسنه‌ام؛ بنابراین این قصر برای من چه فایده دارد؟ ولی اگر خراب می‌شد؛ ممکن بود چوب یا میخ و یا چیز دیگری از خرابه این کاخ را پیدا می‌کردم و می‌بردم و می‌فروختم و از پولش قوتی به دست می‌آوردم.» آیا این دو شعر به نظر رییس مؤمنان نرسیده است؟!
إذا لَم يَكن لِلمَرءِ فِي دَولَةِ امرئٍ/ نَصِيب وَ لَا حَظٌ تَمنّى زوالَهــا
وَ مَا ذاكَ مِن بُغــضٍ له غيــر أنه/ يُرجي سِواها فهو يهوى انتقالها
 یعنی: «چنانچه برای مردی نصیب و بهره‌ای از دولت کسی نباشد، آرزوی نابودی آن را می‌کند. این آرزو به خاطر دشمنی با آن دولت نیست، بلکه امید دارد که غیر از آن دولت، جایگزین او شود و از او بهتر باشد.»
مأمون به اطرافیان دستور داد: «هزار درهم به این مرد بدهید.» سپس گفت: «این پول در هر سال برای تو هست تا وقتی ‌که این قصر آباد بوده و برای دولت، موجب سرور باشد.»[5]
 

ماجرای اصحاب کهف

 
داستان اصحاب کهف و «رقیم»، مشتمل بر خداشناسی و معاد شناسی و جزای اعمال، و قصّه‌ای شگفت‌انگیز و آموزنده بوده و چنان که از قرآن استفاده می‌شود[6]، از داستان‌های واقعی باستانی است و تمام ملل توجّه به آن دارند، و در نظرها اعجاب‌آور می‌باشد. خداوند در قرآن خطاب به پیامبر عظیم الشأن می‌فرماید: «آیا می‌پنداری که داستان اصحاب کهف و رقیم شگفت‌آور است؟! نه چنین نیست بلکه خلقت آسمان‌ها و زمین اعجاب‌انگیزتر بوده و برای خداشناسی با اهمیّت‌تر می‌باشند.»[7]
سران قریش دو نفر به نام‌های «نضر بن حرث» و «عقبة بن أبي معيط» را به مدینه به حضور دانشمندان یهود فرستادند و به آن دو نفر گفتند: «دانشمندان یهود در مدینه اهل کتاب و اطلاع هستند و علائم و اوصاف پیامبران را می‌دانند، شما به حضور آنان رفته و اوصاف و علائم محمّد را برای آن‌ها بازگو کنید و جواب گرفته و برگردید.»
هنگامی‌ که «نضر» و «عقبه» به مدینه رفته و جریان را به دانشمندان یهود گفتند، آنان در جواب چنین اظهار کردند: «جواب سه پرسش را از او بخواهید، اگر به آن سه پرسش پاسخ داد؛ او پیامبر و رسول خدا است و اگر قادر بر جواب آن‌ها نشد او مدّعی دروغین نبوّت است و پیغمبر نیست، پس ‌از این امتحان، نظريه خود را درباره او خواهید دانست. این سه عبارت است از داستان اصحاب کهف[8] و ذوالقرنین و روح.» (به روایتی آن‌ها گفتند چنانچه او به دو سؤال اول پاسخ داد و به مسئله روح، جواب نداد، معلوم می‌شود او پیغمبر است).
فرستادگان قریش از مدینه به مکّه بازگشتند و قصّه خود را به قریشیان گفتند، گروهی از سران قریش به حضور پیامبر آمده و همان «سه سؤال» را طرح کردند.
پیامبر: «فردا جواب سؤالات شما را خواهم داد.»[9]
در این مورد روایتی وارد شده است که آن حضرت نفرمود: به خواست خدا (انشاء الله)؛ لذا وحی تأخیر افتاد، ولی در جواب این دو آیه نازل شد:
«وَ لَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا- إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ:
و هرگز در مورد کاری نگو که فلان چیز را فردا انجام می‌دهم مگر این‌ که بگویی به خواست خدا (انشاء الله).»[10]
 مشرکان از حضور پیامبر رفتند. آن جناب پانزده روز صبر کرد ولی وحی بر او نازل نشد، به حدّی که اهل مکّه شماتت کرده و در این‌باره حرف می‌زدند، و این موضوع بر آن حضرت ناگوار بود. سرانجام خداوند سوره «کهف» را که داستان اصحاب کهف و قصه ذوالقرنین در آن سوره است با آیه شریفه «وَ يَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي:
از روح سؤال می‌کنند، بگو روح از امر پروردگار من است.»[11]، بر آن جناب نازل گشت و جواب سه پرسش مشرکان به ‌این ‌ترتیب داده شد.
در آن هنگامی ‌که پیامبر در انتظار رسیدن وحی و پاسخ به سؤالات مشرکان به سر می‌برد، آیه نازل شد که: «ای پیامبر ما! تو گمان می­کنی داستان اصحاب کهف و رقیم از شگفت‌انگیزترین نشانه‌های ما است؛[12] از این‌رو فوق‌العاده در انتظار شنیدن آن داستان هستی تا جواب دهنده پرسش مشرکان باشد، و آنان به ‌محض شنیدن آن ایمان بیاورند؛ نه چنین است، بلکه سراسر صفحه عالم از آسمان‌ها و زمین؛ بهترین درس‌ها و عجیب‌ترین نشانه‌های خداشناسی است.»[13] اّما ماجرای اصحاب کهف چنین بود:
پادشاهی به نام «دقیانوس» سال‌های طولانی، حدود ۱۵۰ سال قبل از میلاد، حکومت می‌کرد، و بر اثر غرور و غفلت خود را خدای مردم می‌پنداشت. شش نفر جوان که از مخصوصین و وزراء دقیانوس بودند؛ هر روز به ‌عنوان مراسم احترام سه نفر از آنان در طرف راست دقیانوس و سه نفر دیگر در طرف چپ او می‌ایستادند.
در روز عید که تمام تشریفات مراسم عید برقرار شده بود و در اطراف دقیانوس، رجال و شخصیّت‌ها به‌ صورت احترام با کمال ادب ایستاده بودند، ناگهان شخصی از راه رسید و از شورش لشکر فارس او را خبردار کرد. دقیانوس به‌ محض گزارش این خبر، در دنیایی از غم فرو رفت به ‌طوری ‌که تاج، از سرش افتاد.
«تملیخا» یکی از سه ‌نفری که در طرف راست پادشاه ایستاده بود او را با این ‌حال مشاهده کرد، ناگهان همانند نوری که در قلبش جرقه بزند به این فکر افتاد: اگر «دقیانوس» خدای عالم است، نباید غمناک و افسرده گردد، نباید ضعف و سستی در او مشاهده شود و یا بخوابد. حالا که این امور به او عارض می‌شود پس معلوم می‌شود که او خدا نیست و پرستیدن او کار غلطی است، انسان عاقل چنین خدایی را انتخاب نمی‌کند. (به نقل دیگر در روز عید که تمام مردم شهر اُفسوس[14] برای انجام مراسم پرستش بت‌ها از شهر بیرون رفته بودند، دقیانوس نیز بت‌پرست بود و دعوت به بت‌پرستی می‌کرد و مخالفين را مجازات می‌نمود.)[15]
«تملیخا» از مردم کناره گرفت و در زیر درختی نشست و با عقل و وجدان خود درک نمود که بت‌پرستی عمل وحشیانه و کار بسیار غلطی است، انسان خردمند بت مصنوع را برای پرستش برنمی‌گزیند. طولی نکشید که پنج نفر دیگر با «تملیخا» هم‌فکر و هم‌داستان شده و به ‌این ‌ترتیب به راه راست هدایت شدند.
این شش نفر هر روز در خانه ‌یکی بودند، ولی در آن روز عید در خانه «تملیخا» به سر می‌بردند، هنگام نهار و غذا خوردن، تملیخا گفت: «ای برادران من! در دل من چیزهایی می‌گذارد که مانع از این است که غذا بخورم، آب بیاشامم و بخوابم.» آنان گفتند: این چه فکری است که می­کنی؟
تملیخا: نظم آسمان و افلاک، برافراشته شدن کرّات آسمانی بدون پایه و استوانه، تابش آفتاب و ماه، درخشش ستارگان و چشمک زدن آن‌ها، زمین و اسرار شگفت‌انگیز آن، جاری شدن آب بر روی زمین و استواری کوه‌های غول‌پیکر که در آن میخکوب گشته مرا در دنیای از تفکّر فرو برده است. تحوّلی بس عمیق در درون من پدید آمده که چه کسی مرا از رحم مادر خارج کرد؟! چه کسی غذای مرا به من رساند؟! چه کسی مرا بزرگ کرد؟ به این نتیجه رسیدم که جهان آفرینش، آفریننده‌ای قادر دارد، «دقیانوس» عالم را نیافریده. بلکه خدای لایزال جهان را آفریده است.
به دنبال این سخنان فطرت‌های پاک جوانان بیدار شد و آن‌قدر تحت تأثیر قرار گرفتند که با احساسات گرم، پاهای «تملیخا» را بوسیدند و گفتند: «خداوند ما را به ‌وسیله تو هدایت کرده و از تاریکی و گمراهی نجات داد.»
روی این اصل تصمیم گرفتند که خدایی را که با فطرت حقیقی به آن رسیده بودند پرستش کنند و باراهنمایی‌های تملیخا راه نجاتی پیدا نمایند.
ماجرای این شش نفر، پنهان و محرمانه بود. چنانچه پادشاه از حال این‌ها باخبر می‌شد، انتقام سختی از ایشان می‌کشید، و حتماً حكم اعدامشان را صادر می‌کرد.
برای این که پادشاه، آنان را دستگیر نکند، انجمنی تشکیل داده و مشورت نمودند و تصمیم گرفتند که از شهر فرار کنند. تملیخا نخلستان خود را به سه هزار درهم فروخت و درهم‌ها را برداشت و با یاران خود سوار بر مرکب‌ها شده، از شهر خارج گشتند.
هنگامی ‌که از شهر حدود یک ‌فرسخ دور شدند، تملیخا گفت: «سکونت در عالم آخرت به ما رو کرده و دنیا از دست ما رفت، شایسته است از مرکب‌ها پیاده شویم و آن‌ها را رها کنیم شاید خداوند راه خوشی به روی ما بگشاید.»
آن‌ها از مرکب‌ها پیاده شدند و به راه خود ادامه دادند، هفت فرسخ پیاده راه رفتند به‌ طوری ‌که پاهای آنان مجروح و در خون غوطه‌ور شد.
در این هنگام چوپانی را در بیابان مشاهده نموده و نزد او آمدند. شش نفر:ای چوپان! آیا کمی شیر یا آب در نزد تو هست؟
چوپان: آنچه بخواهید، نزد من حاضر است، ولی از رخسار شما چنین آشکار است که از اشراف و بزرگان هستید، گویا از دست «دقیانوس» (پادشاه فرار کرده‌اید؟!
شش نفر: دروغ گفتن از برای ما جایز نیست آنگاه تمام قصّه خود را به‌ راستی برای او بازگو کردند.
چوپان به دست و پای آنان افتاد و پای آن‌ها را بوسید و گفت: «ای گروه! آنچه به دل شما خطور کرده به دل من نیز خطور نموده است. به من مهلت بدهید که گوسفندان را به صاحبان‌شان رد کنم و به همراه شما بیایم.
آنان به چوپان مهلت دادند، وی گوسفندان را به صاحبان‌شان ردّ کرد و با آن‌ها رهسپار شد، سگ چوپان نیز به دنبال آن‌ها به راه افتاد، برخی از آن‌ها گفتند: «سروصدای سگ، کار ما را فاش می‌کند او را ردّ کنیم.» سپس با پرتاب سنگ می‌خواستند از آمدن سگ به دنبال‌شان جلوگیری کنند، ولی سگ برنمی‌گشت، در برگردانیدن آن کوشش فراوان کردند، ناگاه به قدرت خدا، سگ به زبان آمد و گفت: «ذَرُونِي حَتَّى أحرِسَكُم مِنْ عَدُوِّكُمْ: به من کاری نداشته باشید، تا شما را از دشمنانتان حفظ نمایم.» آن‌ها وقتی ‌که از سگ‌زبان بسته، سخن شنیدند، دیگر جلوگیری از او ننمودند و به راه خود ادامه دادند تا به کوهی رسیدند. در آن کوه به در غاری رسیدند، میوه فراوانی در آنجا بود از آن میوه‌ها استفاده کردند و از چشمه آبی که در آنجا جریان داشت، آشامیدند و سپس وارد غار شدند. آنگاه رو به آسمان کرده، چنین گفتند: «پروردگارا! ما را مشمول رحمتت گردان! و به ‌سوی راه نجات رهبری کن!»[16] و سگ آنان در جلو غار دست ‌و پایش را پهن کرد، همین ‌که خواستند چشمی گرم کرده و رفع خستگی سفر بنمایند، در خواب عمیقی فرو رفتند که سال­ها گذشت و آنان همچنان در خواب بودند!؟[17]
آفتاب چون طلوع می‌کرد از دهنه غار به درون آن می‌تابید ولی اشعه خورشید آنان را نمی‌گرفت و هنگام غروب دامن از آن برمی‌چید و به این وسیله خدا آنان را حفظ می‌کرد، اگر کسی از بیرون غار نگاه می‌کرد، گمان می‌برد که آنان بیدارند و خدای تعالی آنان را از این پهلو به آن پهلو می‌گردانید، اگر نگاه‌شان می‌کردی از آنان می‌گریختی و سرتاپای تو را ترس و وحشت فرا می‌گرفت.[18]
سیصد و نه سال از این خواب‌ سنگین گذشت. ناگهان بعد از این مدّت، خفتگان، چشم‌های خود را گشودند و احساس گرسنگی شدیدی نمودند.
یکی از آنان گفت: گمان می‌کنم که ساعت‌های متمادی را به خواب گذرانده‌ایم. دوّمی گفت: آری شاید یک روز خوابیده باشیم. سوّمی گفت: یک روز نشده است چون ما اوایل صبح بود که به خواب رفتیم و هنوز آفتاب نزدیک غروب نشده است. دیگری گفت: از این سخنان بگذریم. من در خود احساس گرسنگی شدید می‌کنم، خوب است که یک نفر از ما به شهر رفته و غذایی تهیّه نماید ولی باید آن‌ کس که عهده‌دار این کار می‌شود کاملاً احتیاط کند تا مبادا دستگاه مرموز دقیانوس از مكان ما اطلاع یابد و ما را به جرم دین‌داری بکشد.[19]
 

خریداری غذا

 
یکی از آنان گفت: من عهده‌دار این کار می‌شوم، بی‌درنگ حرکت کرد و با کمال ترس و ناراحتی وارد شهر «افسوس» گردید و از تغییر زیادی که در شهر ملاحظه می­کرد حیران و شگفت‌زده شد.
گاهی می‌دید خرابه‌های شهر به‌ صورت قصرهای مجلّل درآمده و گاهی مشاهده می‌کرد که قصرهای با عظمت، ویران گشته، با کنجکاوی به قیافه‌های مردم دقیق می­شد و می‌دید هیچ‌ یک از آنان را نمی‌شناسد، و هر لحظه سرگردانی و اضطرابش بیشتر می‌شد، کم‌کم به ‌طوری حرکاتش غیرعادی به نظر می‌رسید که مردم شهر را متوجّه خود ساخت؛ شخصی جلو آمد و گفت: «مگر تو در این شهر غریبی که این‌ طور به اطراف خود نگاه می‌کند؟!»
مرد خداپرست: «غریب نیستم ولی می‌خواهم غذایی تهیّه کنم، محل فروش آن را نمی‌یابم.» آن مرد او را به مغازه خواربارفروشی راهنمایی کرد، مرد خداپرست چند سکّه از جیب بیرون آورد که بهای طعام را بپردازد، ناگهان چشم فروشنده به سکّه‌ای افتاد که مربوط به بیش از سیصد سال قبل بود، گمان برد که این مرد گنجی پیدا کرده، و این سه نمونه‌ای از آن است، فریادی زد و مردم را از این قضیه باخبر نمود.
مرد خداپرست: ای مردم! اشتباه کرده‌اید؛ گنجی در کار نیست، این پول را روز قبل من در مقابل متاعی که فروخته‌ام گرفته و امروز در مقابل جنسی که خریده‌ام می‌پردازم، سپس برای این ‌که مبادا مأمورین باخبر شوند، بدون خرید غذا به‌ طرف خارج شهر روانه شد.
مردم نسبت به او دلسوزی کرده و مهربانی نمودند و از حال او تحقیقاتی به عمل آوردند، آنگاه چنین یافتند که او از جوانان برازنده است که سیصد سال قبل از ترس «دقیانوس» گریخته و مدّت‌ها شاه ستمگر در تعقیب او و رفقای او بوده است.
جوان از ترس پا به فرار گذاشت، یکی از حاضران فریاد زد: «نترس! شاهی که تو از او می‌ترسی سیصد سال قبل مرده است. و سلطان این زمان مانند تو خدای یگانه را می‌پرستد.»
مرد خداپرست فهمید واقعه عجیبی رخ‌ داده است، آنگاه به مردم گفت: «بگذارید تا من نزد رفقایم به غار بروم و حقیقت حال را برای آنان بگویم، زیرا مدّتی است آن‌ها در انتظار من به سر می‌برند.»
مردم شهر دیدند که جوان خداپرست، وارد غار شد، به شاه خبر دادند، شاه به دیدن آنان آمد و از آنان تقاضا نمود که در قصر او منزل کنند، آنان در پاسخ گفتند: «اینک که تمام فرزندان و اقوام ما از میان‌ رفته‌اند اجازه بدهید ما در همین غار به عبادت خدا بپردازیم.»
چیزی نگذشت که مردم شهر دیدند، دوباره آنان در غار به‌ صورت مردگان به روی زمین افتاده‌اند.
مردم شهر به‌ پاس احترام آنان بر در غار، مسجدی بنا کرده و هم‌اکنون آن مسجد و غار مورد احترام مردم و زیارتگاه عموم است.[20]
 

پی‌نوشت‌ها

 
[1] . انباز: شریک و همکار.
[2] . حنين: ناله.
[3] . دیوان مثنوی، به خط میرخانی، ص ۱۱۹ (دفتر دوم)
[4] . ای کاخ سر بر افراشته! زشتی ها و ناعدالتی‌ها را در خود جمع کن! روزی خواهد آمد که جغد در خرابه های تو خانه بسازد. (برای آن زمانی که جغد در میان پایه های تو لانه بسازد)
[5] . قصص العرب، ج ۳، ص ۲۹۰.
[6] . کهف، آیه ۹ تا ۲۶.
[7] . كهف: 9.
[8] . کهف به معنی غار است بدین جهت نام آن هفت نفر را اصحاب کهف نام گذاردند.
[9] . مجمع البیان، ج ۶، ص ۴۵۱.
[10] . سوره کهف آیه ۲۳ و ۲۴ - مجمع البیان، ج ۶ ص ۴۶۱.
[11] . سوره اسراء، آیه ۸۵.
[12] . سوره کهف، آیه ۹.
[13] . مجمع البیان، ج ۶، ص ۴۵۲.
[14] . شهر افسوس در آسیای صغیر نزدیک دهنه رود «کایشمر» به فاصله نیم میل به طرف جنوب شرقی داند ترکیه کنونی) واقع است.
[15]. مجمع البیان، ج ۶، ص ۴۵۲
[16] . سوره کهف، آیه ۱۰
[17] . سفينة البحار، ج ۲ ص ۳۸۳ (واژه فکر) این غار در کوهی به نام آنجلس قرار گرفته (بحار، ج ۴، ص ۴۳۱) و در گفتار على(ع) از آن تعبیر به «ناجلوس» شده است. (همان، ص ۴۱۶.)
[18] . سوره کهف، آیه ۱۷ و ۱۸.
[19] .کهف، آیه ۱۹ و ۲۰.
[20] . اقتباس از کتب قصص قرآن و تفسیر آیات ۹ تا ۲۶ سوره کهف.
 
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: