داستانهای آموزنده| ۱۱
داستان اصحاب رقیم
در این که منظور از «رقیم» در آیه ۹ سوره کهف چیست، مفسّران اختلاف نظر دارند، بعضی میگویند: اسم بیابانی است که غار در آنجا بوده است، و یا خود کوهی است که غار در آن بوده است، برخی گویند نام روستایی است که اصحاب کهف از آنجا خارج شدند. و یا نام سنگی است که قصّه اصحاب کهف را بر آن نوشتهاند، سپس آن را به در غار گذاردهاند، و یا در موزه پادشاهان نهادهاند. گروهی میگویند: رقیم کتابی است که در آن این داستان نوشته شده است و...[1]
در کتاب نور المبين و برخی از کتابهای معتبر نقل شده که امام صادق داستان اصحاب رقیم را چنین بیان فرمودند:
روزی سه نفر در غاری که در کنار کوه بود مشغول عبادت بودند. طوفان شدیدی بروز کرد، ناگهان سنگی بسیار بزرگ از بالای کوه غلطید، و جلو آن غار را گرفت، به طوری که اصلاً روزنهای به بیرون دیده نمیشد، آنان در پشت سنگ در میان تاریکی وحشتزا زندانی شدند؛ به هم گفتند: کسی از حال ما اطلاع ندارد و به هیچ وجه ما نمیتوانیم از این جای خطر نجات پیدا کنیم ناچار تسلیم مرگ شویم.
یکی از آنها گفت: «عوامل مادّی عاجز از آن است که ما را از این زندان خطير خلاص کند، شایسته است هر یک از ما اگر عمل نیکی داریم آن را در پیشگاه عظیم پروردگار شفیع قرار دهیم تا شاید خدای قادر و مهربان ما را نجات دهد، چون او هم به حال ما آگاه است و هم مهربان است و هم توانایی دارد.» این پیشنهاد به تصویب هر سه نفر رسید، و بنا شد از این راه برای نجات خود استفاده کنند.
اوّلی: «پروردگارا! تو میدانی که من فریفته زنی شده، و در راه رسیدن به وصال او پول بسیاری خرج کردم تا این که روزی بر او دست یافتم، و بر روی سینهاش نشستم. در آن حال به یاد تو افتادم، برای جلب رضایت تو از این عمل ناشایسته دست کشیدم، بارالها! تو میدانی که من راست میگویم، به خاطر این عمل راه خلاصی ما را فراهم ساز!» ناگهان آن سنگ به اندازهای عقب رفت که روشنی آفتاب دیده شد.
دوّمی: «آفریدگارا! میدانی که من روزی چند کارگر به منزل خود آوردم و با آنان قرارداد نمودم که به هر یک نصف درهم، مزد دهم، یکی از آنها گفت: چون من دو برابر دیگران کار کردهام به من یک درهم بده چون من حاضر نبودم یک درهم به او بدهم، نصف درهم خود را نیز نگرفت و رفت. من با آن نصف درهم زراعت کردم، سودش به ده هزار درهم رسید تمام آن را به او تحویل دادم، و رضایتش را جلب کردم. ای آفریننده مهربان! اگر تو از این کار من اطلاع داری ما را از این جای پرخطر نجات بده!» سنگ حرکت کرد به طوری که ممکن بود دستی از کنار او خارج شود.
سوّمی: خداوندا! میدانی که شبی برای پدر و مادرم غذایی پخته و برای آنان بردم، ولی آنها در خواب بودند، فکر کردم اگر غذا را بگذارم و بروم، ممکن است حیوانی آن را بخورد و اگر غذا را ببرم ممکن است پدر و مادرم از خواب بیدار شده احساس گرسنگی و میل به غذا کنند لذا آن غذا را روی دست نگهداشتم تا آن که از خواب بیدار شدند و من غذا را جلوی آنها گذاشتم، ای قادر توانا! اگر میدانی که این کار نیک از من سر زده و مورد رضایت تو است ما را از اینجا نجات بده!» سنگ با حرکت عظیم خود به کنار رفت و آن سه نفر از غار کوه بیرون آمدند. (فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ)[2]
ارجمندی خاندان پیغمبر در پیشگاه خدا
امام حسن و امام حسین(ع) در دوران کودکی بیمار شدند. حضرت علی(ع) و فاطمه زهرا(ع) از آنها مواظبت بسیار کردند، و با خدای خود عهد کردند که اگر حسن و حسین خوب شدند سه روز روزه بگیرند تا به این وسیله شکر نعمت خدا را به جای آورند.
چیزی نگذشت که خدا کودکان را شفا داد، افراد خانواده (علی و فاطمه و فضه و حسن و حسین) روزه گرفتند تا به «نذر» خود عمل کنند.
در خانه غذایی نبود، علی(ع) از مردی یهودی سه من جو قرض کردند (و به روایتی جو را از او گرفت، تا پشمی برای او بریسد، و به روایت دیگر یک شب تا صبح اجیر شد تا نخلستانی را آب دهد و کمی جو بگیرد.) جو را نزد فاطمه(ع) آورد.
حضرت فاطمه(ع) یکسوّم آن را آرد نموده و نان تهیّه کرد، هنگام افطار دور هم نشستند تا از آن افطار نمایند ناگهان بینوای گرسنهای به در خانه آنان آمد، همه غذای خود را به وی دادند.
روز بعد هم روزه گرفتند و برای افطار یکسوّم دیگر آن جو را آرد کرده، و نان تهیّه نمودند، هنگام افطار، کودک پدرمردهای آمد، و درخواست غذا نمود، باز هم همه غذای خود را به وی دادند.
روز سوّم نیز روزه گرفتند و یکسوّم باقیمانده جو را آرد کرده و نان پختند، هنگام افطار غذای خود را به اسیر درماندهای دادند، و در این سه شب فقط با آب افطار میکردند.
آنان با آن که خود روزه گرفته بودند، و احتیاج به غذا داشتند، راضی نشدند که آن افراد بینوا گرسنه بمانند.
روز چهارم که نذر خود را ادا کرده بودند، حضرت علی(ع) با حسن و حسین(ع) در حالی که از گرسنگی بر آنها ضعف شدید عارض شده بود، به حضور پیامبر آمدند، و موقعی که حضرت نور دیدگان خود را با آن حال مشاهده نمود، اشک در چشمان آن بزرگوار حلقه زد و حضرتش گریستند، در همین هنگام جبرئیل سوره مبارکه «دهر» را نازل کرد، رسول خدا به آنان مژده داد که خدا این آیات را درباره کارهای نیک و شایسته آنان فرستاده است، و آنان مقامی بس بزرگ در نزد خدا دارند. بخشی از این آیات، چنین است:
«وَ يُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِينًا وَ يَتِيمًا وَ أَسِيرًا- إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لَا نُرِيدُ مِنكُمْ جَزَاءً وَلَا شُكُورًا-إِنَّا نَخَافُ مِن رَّبِّنَا يَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِيراً:
آنان برای خشنودی خدا خوراک خود را (با آن که خودشان بدان نیاز دارند) به بینوا و يتیم و اسیر میدهند، ما برای خشنودی خدا به شما غذا میدهیم و از شما امید پاداش و تشکری نداریم، ما از روزی میترسیم که قیافه گنهکاران در آن روز در هم کشیده است، و آثار رنج از چهرههایشان پدیدار میباشد.»[3]
سفيران على(ع) و معاویه در دربار روم
هنگامه جنگ معاویه و سپاهیانش با امیر مؤمنان على(ع) و رزمآورانش در جنگ صفین (که میتوان گفت از بزرگترین جنگها در تاریخ اسلام بوده است) سروصدایی در جهان بر پا کرد و به گوش جهانیان رسید.
به قیصر روم خبر دادند که دو نفر خروج کرده و خواستار ریاست اسلامی هستند، و مدّتی است جنگ شدیدی بین آنها ادامه دارد.
قیصر: «این دو نفر در چه سرزمینی درگیر جنگند.»
گزارش دهندگان: «یکی از آنها از اهل کوفه (على(ع) ) است و دیگری از اهل شام (معاویه) میباشد.» قیصر به تحقیقات کامل پرداخت تا ببیند حقّ با کدام یک از آن دو نفر است. دستور داد دو نفر از بازرگانان، یکی کوفی و دیگری شامی، را به حضور او آوردند و از آنان راجع به این دو مدّعی سؤالاتی کرد. سپس به خزانهداران گفت، بتها را از خزانه خارج کنند، آنان اطاعت کردند، قیصر در فکر فرو رفت، سپس گفت: «الشَّامی ضَالٌّ وَ الکُوفیّ هادٍ: شامی (معاویه) گمراه است امّا كوفي (على(ع)) در طریق هدایت میباشد.»
پس از آن برای علی(ع) و معاویه چنین نوشت: «عالمترین بستگان خود را به حضور من بفرستید تا از نزدیک، آنها را ملاقات کنم و کلام آنان را بشنوم، سپس به کتاب آسمانی خود «انجیل» بنگرم، درنتیجه به شما خبر بدهم که سزاوار این مقام (ریاست اسلامی) کدام یک از شما هستند.»
معاویه فرزندش یزید را انتخاب کرد، حضرت (علی(ع)) پسر ارجمندش حسن(ع) را انتخاب نمود و به سوی دربار روم فرستادند، هنگامی که امام(ع) و یزید وارد تالار قصر روم شدند، یزید آنچنان مرعوب زر و زیور مجلس واقع شده بود که با چاپلوسی و فرومایگی دست و سر قیصر را بوسید و در کنار مجلس نشست، ولی امام حسن(ع) با کمال وقار وارد قصر شد و اوّلین سخنش این بود:
«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَجْعَلْنِی یَهُودِیّاً وَ لَا نَصْرَانِیّاً وَ لَا مَجُوسِیّاً وَ لَا عَابِدَ الشَّمْسِ وَ الْقَمَرِ وَ لَا الصَّنَمِ وَ الْبَقَرِ وَ جَعَلَنِی حَنِیفاً مُسْلِماً وَ لَمْ یَجْعَلْنِی مِنَ الْمُشْرِکِینَ تَبَارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ:
ستایش مخصوص آن خداوندی است که مرا یهودی، نصرانی، مجوسی، آفتاب و ماه و بت و گاو پرست قرار نداد بلکه مرا مسلمان یگانهپرست کرد و شرک را از من دور نمود، بزرگ باد آن خدایی که پروردگار عرش (جهان) با عظمت است، ستایش مخصوص خدایی است که پرورنده جهانیان میباشد.»
(یعنی من در برابر آن خدای بیهمتا کرنش میکند و او را مدح و ستایش مینمایم، نه تو را که نصرانی هستی).
سپس با کمال بردباری و وقار نشست.
قیصر روم، به آن دو نفر نگریست، سپس دستور داد تا آنان بیرون روند، و هر یک جداگانه به حضور وی بیایند، تا از هر یک تحقیقاتی کافی بنماید، مجلس کاملاً آراسته بود. رجال و اعیان و دانشمندان حاضر بودند؛ امام حسن(ع) و یزید از تالار بیرون آمدند. قیصر دستور داد تا یزید را به حضورش بیاورند. یزید به حضور قیصر آمد.
به دستور قیصر، سیصد و سیزده صندوقی که در میان آنها تمثالها و عکسهای پیامبران، هر کدام به زینت مخصوص به خود تزیین شده بود، در برابر یزید قرار داده و از یکییکی آنها سؤالاتی از وی نمودند.
در برابر همه سؤالات، فقط از زبان یزید لَااَدرِی(نمیدانم) میشنیدند. سپس از معاش و روزی مخلوقات و ارواح مؤمنین سؤالاتی از وی کردند، و همینطور از ارواح کافران پرسشهایی نمودند، ولی یزید نتوانست هیچ یک از آن سؤالات را جواب بدهد.
قیصر دستور داد؛ تا حسن(ع) را به حضور بیاورند. امام حسن(ع) حاضر شد.
قیصر به امام حسن(ع) عرض کرد: این که من اوّل یزید را به حضور طلبیدم و سؤالاتی از وی کردم بعد شما را خواستم از اینرو بود تا یزید بداند که تو دانای بر جواب سؤالات هستی. او نمیداند، پدرت دانای روی زمین است، و پدر او هیچ علمی ندارد، اوصاف پدر او و پدر تو را به من گفتهاند. من خود به کتاب مقدّس «انجیل» نگاه کردم، در آن دیدم که محمّد رسول خدا و علی(ع) وزیر اوست. در قسمت «اوصیاء» نگاه کردم، دیدم پدر تو وصى رسول خدا محمّد است.
امام حسن: آنچه میخواهی از چیزهایی که از برای تو رخ داده، یا در انجیل و تورات و قرآن دیدهای سؤال کن! به خواست خدا همه را جواب خواهم داد.
قیصر، دستور داد تمثالها را آوردند، یکی از آنها را آوردند، به صفت ماه بود، امام حسن فرمود: این تمثال صفت «آدم ابوالبشر» است. تمثال دیگری به صفت آفتاب نشان دادند؛ فرمود این صفت «حوا ام البشر» است. تمثالی به صورت نیکویی ارائه دادند، فرمود: این صفت «شیث بن آدم» است که او اوّل کسی است که: در دنیا هزار و چهل سال عمر کرد؛ تمثال دیگری نشان دادند، فرمود: این صفت «نوح» صاحب کشتی است که هزار و چهارصد سال عمر کرد و نهصد و پنجاه سال پیغمبر بود.
عکس دیگری نشان دادند، فرمود: این صفت ابراهیم است که سینه پهن و پیشانی بلندی داشت. سپس تمثالهای دیگر از پیامبران و اوصیاء و وزراء را آوردند همه را یکی پس از دیگری با اسم و نشان جواب داد.
سپس لوحی آوردند تا امام حسن به آن نگاه کرد، گریست، عرض کردند: چرا گریه میکند؟ فرمود: «این صفت جدّ من محمّد است» و اوصاف او را بیان کرد و در اینباره سؤالاتی را جواب داد.
قیصر: آن هفت موجودی که بدون بودن در رحم مادر به دنیا آمدند، کدماند؟!
امام حسن: ۱- آدم ۲ - حوا ۳- گوسفندی که فدای اسماعیل شد ۴- ناقه صالح ۵ - ابلیس ملعون ۶- مار 7- کلاغی که در قرآن اسم آن برده شده (در داستان قابيل و هابیل).
سپس قیصر از روزی مخلوقات سؤال کرد، فرمود: روزی مخلوقات در آسمان چهارم است و روی میزان «قدر» نازل میشود. و سؤال کرد: ارواح مؤمنان، وقتی مردند در کجا هستند؟ فرمود: شبهای جمعه در نزدیک سنگ بیتالمقدّس جمع میشوند؟ و به آن عرش اَدنی میگویند و... پس از این پرسش و پاسخها، پادشاه روم به یزید رو کرد و گفت: «دانستی که این علوم را کسی نمیداند جز پیغمبر مرسل یا وصی واقعی او.» یزید، شرمنده و ساکت شد.
قیصر، احترام شایانی از امام حسن(ع) كرد و هدایایی نفیس به آن حضرت تقدیم نمود و به آن جناب عرض کرد:
«اُدعُ رَبَّکَ حَتّی یَرزُقَنی دینَ نَبیَّکَ فَاِنَّ حَلاوَةَ المُلکِ قَد حالَت بَینی وَ بَینَ ذلک...:
از پروردگارت بخواه، تا دین پیغمبرت را نصيب من گرداند؛ عجالتاً شیرینی پادشاهی بین من و دین اسلام حایل شده است گر چه گمان میکنم در آینده (بر اثر بیدینی) مشمول عذاب دردناک شوم.»
امام حسن(ع) و يزيد از دربار خارج شده و به سوی وطن خود برگشتند.
قیصر برای معاویه چنین نوشت: «آن کسی را که خداوند به او علم عنایت کرده و حکم انجیل، تورات، زبور و قرآن را میداند، حق با اوست و جانشینی پیغمبر سزاوار او میباشد.»
و برای علی(ع) چنین نوشت: «حقّ و خلافت مخصوص تو است و خانه نبوّت از آن تو و فرزندان تو است، با آن کسی که با تو میجنگد، جنگ کن! تا او را خداوند به دست تو عذاب کند. من در «انجیل» چنین یافتم: آن کس که با تو مبارزه میکند، لعنت شده خدا و فرشتگان و تمام مردم و اهل زمین و آسمان میباشد.»[4]
پینوشتها
[1] . مجمع البیان، ج ۶ ص ۴۵۲.
[2] . این داستان از پیامبر(ص) نقل شده، و در پایان آمده: پیامبر(ص) فرمود: « مَنْ صَدَقَ اللَّهَ نجی: کسی که با کمال صداقت و خلوص، خدا را در عمل تصدیق کند، نجات می یابد.» (نور الثقلین، ج ۳، ص ۲۴۹)
[3] . سوره دهر، آیات ۸ تا ۱۰.
[4] . تفسير القمی، ج ۲ ص ۲۶۹ (با تلخیص و اقتباس).
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی
حدیثی که در اینجا از امام صادق نقل شده است و منبع آن نورالمبین فی القصص الانبیا و برخی کتابهای معتبر ذکر شده است . برخی روایات این کتاب سلسله روایان معتبری ندارد و برخی دیگر از روایات فقط در این کتاب دیده می شود .
کاش حداقل یکی از برخی کتب معتبر را ذکر میفرمودین .
این حدیث را در مجلس پنجم بحار علامه مجلسی هم ندیدم .
بهتر می دانید که برای قبول یکحدیث اولا سلسله راویان مهم هست و در ثانی استناد به آن حدیث در کتب معتبر دیگر .
لطفا از این عبارات «برخی کتب معتبر» حذر بفرمایید و یا حداقل منبعی را مذکور به ذکر فرمایید
والسلام علی من تبع المهدی