داستانهای آموزنده| ۱۲
نمونهای از شهامت علیاکبر(ع)
عقبه بن سمعان گوید: هنگامی که امام حسین(ع) به سوی کوفه میآمدند، وقت سحر از قصر «بنی مقاتل» که شب را در آنجا مانده بودیم، خارج شدیم، در حین حرکت کاروان، لحظهای خواب امام حسین را فرا گرفت و سپس بیدار شد و سه مرتبه فرمود:
«إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ»
فرزند برومند آن حضرت، حضرت علیاکبر(ع) در حالی که بر اسبش سوار بود، نزد پدر آمد و عرض کرد: فدایت شوم چرا آیه «استرجاع» و حمد خدا را به زبان جاری کردی؟
امام حسین: لحظهای خواب مرا ربود، در این هنگام سوارهای را مشاهده کردم که گفت: این قافله میرود ولی مرگ دنبال آنان میآید. دانستم که آن قوم، ما هستیم که مرگ به سراغ ما میآید.
علیاکبر: ای پدر بزرگوارم! آیا ما بر حق نیستیم؟!
امام حسین: سوگند به آن کس که بندگان به او برمیگردند، آری ما برحقیم!
علیاکبر: «اِذاً لَا نُبالِی اَن نَمُوتَ مُحقِّینَ:
اگر ما بر حق هستیم در این صورت باکی از مرگ نداریم.»
امام حسین: خداوند جزای نیکی که بهترین جزای فرزند از پدرش باشد به تو عنایت فرماید.[1]
درسی از اخلاق پیغمبر
مردی یهودی بر پیغمبر وارد شد، و عایشه همسر آن حضرت در حضور آن بزرگوار نشسته بود. یهودی در وقت ورود گفت: «السّام عَلَیکُم: مرگ بر شما» حضرت فرمود: «عَلَیکُم: بر شما باد»، طولی نکشید یکی دیگر وارد شد و گفت: «السّام عَلَیکُم» حضرت فرمود: «علیکم» بار سوّم نیز مردی دیگر چنین گفت و چنان شنید (معلوم شد این پیش آمد تصادفی نیست، بلکه این یهودیان تبهکار، با هم تصمیم گرفته بودند تا با زبان، رسول اکرم دهند.)
عایشه سخت خشمگین شد و فریاد زد: «ای گروه یهود! ای برادران میمونها و خوکها، مرگ و غضب و لعنت بر شما!»
پیامبر اکرم به عایشه فرمود: «ای عایشه! اگر ناسزا و فحش مجسّم گردد زشتترین صورتها را دارد، ملایمت و آرامش، روی هر چه گذاشته شود آن را زینت میدهم و از روی هر چیزی برداشته گردد آن را بد نمایان میکند.»
عایشه: یا رسولالله! مگر نشنیدی که اینها به جای سلام، «السّام عليكم» (مرگ بر شما) گفتند؟!
پیامبر: آنچه میگویی شنیدم، ولی مگر نشنیدی، من هم در جواب گفتم: علیکم؛ بر شما باد.
اگر مسلمانی به شما سلام کرد، در جوابش بگویید: سلامعلیکم. و چنانچه کافری به شما سلام کرد، در پاسخش بگویید: علیک.[2]
چو بالا گرفت آتش خشم و کین/ اگر شیر مردی مشو خشمگین
کسی را تـوان مرد مردانه خـواند/ که هنگام کین خشــم بر کس نراند
غلام با ایمان
مردی غلامی را خریداری کرد.
غلام: از تو میخواهم این سه شرط را مراعات کنی: ۱- هنگامی که وقت نماز داخل شد، مرا از انجام نماز جلوگیری ننمایی ۲- روزها خدمت تو را کنم نه شبها ۳- برای من یک خانه اتاق جداگانهای که هیچ کس به آنجا نیاید، تهیّه کنی.
خریدار: اشکالی ندارد، این سه شرط را مراعات میکنم، اکنون این خانهها را گردش کن هر کدام را مایل هستی، انتخاب کن. غلام خانهها را دیدن کرد، در میان خانهها یک خانه خرابهای را انتخاب نمود.
خریدار: چرا خانه و اتاق خراب را برگزیدی؟!
غلام: آیا نمیدانی که خانه خراب، در صورت توجّه به خدا، آباد و باغستان است؟!
غلام، شبها به آن اتاق خلوت رفته، و با خدای خود راز و نیاز نموده و گریهها میکرد.
شبی مولای این غلام، مجلس بزم و شراب و ساز و آواز، تشکیل داده و گروهی، مهمان او بودند. پس از پایان این شبنشینی شیطانی و رفتن مهمانان، بلند شد و در حیاط خانه گردش میکرد، ناگهان چشمش به اتاق غلام افتاد، دید قندیلی از نور از آسمان به اتاق غلام سرازیر است، و غلام سر به سجده نهاده و با خدای خود مناجات میکند و میگوید:
«پروردگارا! بر من واجب نمودی که در روز خدمت مولای خودم را کنم و اگر در روز بر من خدمت مولایم واجب نبود، شب و روز تو را پرستش میکردم. مرا معذور بدار!»
مولا شیفته غلام شد، و تا طلوع فجر او را نگاه میکرد و صدایش را میشنید، بعد از طلوع فجر، دید، نور ممتد از آسمان به اتاق غلام، ناپدید شد و سقف اتاق به هم پیوست. با شتاب نزد همسر خود آمد و ماجرا را گفت و از شگفتی آن، هر دو مبهوت و متعجّب گشتند!!
وقتی که شب بعدش شد آخرهای شب، مولا و زنش از اتاق خود بیرون آمده و دیدند بالای اتاق غلام، قندیلی از نور به آسمان کشیده شده و غلام در سجده در حال مناجات است. هنگامی که طلوع فجر شد، غلام را خواستند. غلام نزد مولا و زن او آمد.
مولا و زنش به او گفتند: «تو را در راه خدا آزاد کردیم، تا شب و روز در خدمت و عبادت آن کسی (خدا) که از او عذرخواهی میکردی باشی.» و غلام را از قصّه و ماجرای خود باخبر کردند.
هنگامی که غلام فهمید، آنها از حالش باخبر شدند، دستهایش را بلند کرد و چنین گفت:
«خدایا! از درگاه تو مسألت مینمودم که راز من آشکار نگردد و اخلاص و حلالم ظاهر نشود، اینک که حالت و راز مرا هویدا نمودی، مرگ مرا برسان!» دعایش مستجاب شد، و روحش به سرای جاویدان پرواز کرد.[3]
شیطان در کمین موسی(ع)
وقتی موسی(ع) مشغول مناجات بود، ابلیس نزدیک او آمد، فرشتهای نزد ابلیس آمد و گفت: «در این حال از پیغمبر چه میخواهی؟»
ابلیس گفت: «امیدوارم تا او را فریب دهم.»[4] جایی که شیطان طمع دارد که پیامبر اولوالعزمی را فریب دهد، باید بسیار هشیار باشیم که ما را فریب ندهد.
نتيجه حالت خودپسندی
روزی حضرت سلیمان(ع) با موكب عظیم و بینظیری سوار بساط و فرش مخصوص خود شد، و آن عظمت خود را - که خداوند آن همه قدرتها را تحت تسخیر او قرار داده بود - مشاهده کرد و به قدرت خود نظر کرده و در درونش یک حالت خودپسندی احساس کرد.
در این هنگام، آن مرکب عظیم (بساط) کمی کج شده عدّهای از لشگریانش صدمه دیدند. با چوب روی مرکب بساط زد و گفت: «اعْتِدَالِ یا بِسَاطٍ: عدالت پیشه کن و از ظلم دور باش ای بساط!»
بساط، در جواب گفت: در صورتی من از مرز عدالت خارج نمیشوم که شما نیز به عدالت رفتار کنی!
سلیمان دانست، «بساط» از طرف خداوند، مأموریت دارد. به سجده افتاد و از خداوند عذر خواست که چرا این حالت برایش پدیدار شده و ترک اولی کرده است.[5]
نمونهای از اخلاص محمّد
روزی پیامبر اکرم اسلام از مدینه خارج شد، دید مرد عربی سر چاه ایستاده و از برای شتر خود آب میکشد. گویا خواست آن عرب را کمک کند.
پیغمبر: «ای مرد عرب! آیا اجیر میخواهی که تو را کمک کند و از برای شتران تو آب بکشد؟»
عرب: «بلی، به هر دلوی سه خرما اجرت میدهم.» حضرت راضی شد و شروع کرد از چاه آب کشیدن، پس از آن که هشت دلو کشید در دلو نهمی، ریسمان قطع شد و دلو و قسمتی از ریسمان به چاه افتاد.
عرب، عصبانی شد به حدّی که جسارت نموده و سیلی به صورت آن بزرگوار زد. ولی آن حضرت با کمال بردباری دست در میان چاه کرد، (و به قدرت اعجاز) دلو را از چاه بیرون آورد. و به عرب تحویل داد. عرب از حسن خلق و آقایی و بزرگواری پیغمبر دانست که آن حضرت پیغمبر بر حق است، از کرده خویش بینهایت پشیمان شد، به طوری که رفت و کاردی تهیّه کرد و آنقدر به دستش زد که دستش جدا شده و خودش غش کرد و بر زمین افتاد.
کاروانی از آنجا میگذشتند، عرب را با آن حال مشاهده کردند، از مرکبها پیاده شدند و نزدیک عرب آمده، آبی به صورتش پاشیدند! تا به هوش آمد. گفتند: «چرا چنین شدهای؟!»
عرب: «اَلَمْتُ وَجْهَ مُحَمَّدِ فاَخافُ اَن یُصیبَنِی الْعُقُوبَة: صورت مبارک حضرت محمد را آزردهام میترسم بلایی بر من نازل شود.» بالاخره برخاست و دست قطعشده خود را به دست دیگر گرفت و به مدینه آمد، دید بعضی از اصحاب رسول خدا در مکانی نشستهاند.
اصحاب: ای مرد عرب چه میخواهی؟
عرب: به پیغمبر حاجتی دارم.
سلمان، عرب را نزد رسول خدا برد، دید حضرت در خانه حضرت زهرا است و حسن و حسین را روی زانوان خود نشانده است. عرب، وقتی که آن حضرت را دید، شروع کرد از آن حضرت معذرت خواستن و پوزش طلبیدن.
پیامبر: ای مرد عرب! چرا دستت را قطع کردهای؟
عرب: من آن دستی را که با آن به صورت نازنین شما سیلی زدهام، نمیخواهم.
پیامبر: اکنون اسلام را قبول کن و مسلمان شو!
عرب: اگر شما بر حق هستید، دست مرا اصلاح کن تا مسلمان شوم.
پیامبر، دست قطع شده عرب را به محل خود گذارد و فرمود: «بسمالله الرحمن الرحیم» و نفسی دمید و دست مبارک را به آن مالید، دست عرب به صورت اوّل برگشت. در این موقع، عرب شهادتین را بر زبان جاری کرد و مسلمان شد.[6]
ملّیگرای نافرجام
دلاوریها و ایثار و نبرد قهرمانانه یکی از اصحاب به نام قُزمان در جنگ احد را برای پیامبر تعریف کردند. پیامبر به جای این که او را تمجید کند، فرمود: «او، اهل دوزخ است.» یاران، از سخن پیامبر تعجّب کردند؛ چرا که از راز سخن بیخبر بودند تا این که بعضی به حضور پیامبر آمده و گفتند که «قُزمان، مجروح شد.»
فرمود: «همان که گفتم؛ خداوند، آنچه را بخواهد در مورد عذاب او در دوزخ انجام میدهد.» چرا؟ مگر او در رکاب پیامبر با دشمن نجنگیده و در این راه مجروح نشده است؟ طولی نکشید که پاسخ به این سؤال، روشن شد.
آنگاه که قزمان در بستر افتاده بود، جمعی از مسلمانان، به عیادت او آمده به او گفتند: «تو را مژده باد! خوشا به سعادت تو که آن همه زحمت را تحمّل کردی، و اهل بهشت خواهی بود.»
او با عصبانیّت گفت: «مرا به چه چیز، مژده میدهید؟ سوگند به خدا، من برای اسلام و دفاع از آن، نمیجنگیدم، بلکه به قصد دفاع از قبیله و بستگانم میجنگیدم، تا آنها را از گزند دشمن، نجات دهم.»
یاران، تا حدودی به راز سخن پیامبر و پی بردند که قزمان، به سبب این که نیّتش، برای خدا و دفاع از اسلام نبود، اهل دوزخ است. اما هنوز موضوع، به طور کامل، بر ایشان روشن نبود، تا این که خبر رسید او در برابر دردهای زخم بدنش، مقاومت نکرد و تصمیم به خودکشی گرفت و با تیر، خود را کشت. همه فهمیدند که پیامبر راست فرمود که او، از دوزخیان است، زیرا نیّت ناپاک داشت و همان نیّت آلوده، او را به هلاکت رسانید.
پیامبر او را فاسق خواند و فرمود: «خداوند، دین اسلام را به واسطه این مرد فاسق، تأیید کرد.»[7]
فلسفه وجودی روحانيّون (خاطرهای از فلسفی)
مرحوم خطیب بزرگ حجةالاسلام محمّدتقی فلسفی، خاطره جالب زیر را نقل کرد: اسفندماه ۱۳۱۶ شمسی، با اتومبیلسواری، همراه یکی از تجّار تهران و چند نفر مسافر دیگر عازم مشهد مقدّس شدیم؛ هنگامی که از تهران، خارج شدیم، مردی که جلو نشسته بود و دو پاکت بزرگ پر از پرتقال را جلو پایش گذاشته بود، شروع به سخن کرد و گفت: برای نوههایم هدیه میبرم. آن زمان، به سبب مشکلات حمل و نقل، پرتقال، کمیاب بود.
آن مرد، به عقب برگشت و از شغل مسافران پرسید، تا این که نوبت به من رسید. پرسید: شغل شما چیست؟ گفتم: روحانی هستم. گفت: روحانی، یعنی چه؟
گفتم: مسائل دینی را یاد میدهم؛ از خدا و پیامبر و امامان(ع)، عبادات و معاملات، حلال و حرام، سخن میگویم. به اینجا که رسیدم، با عصبانیّت، سخنم را قطع کرد و با صدای بلند گفت:
«از این حرفها دست بردارید مردم را معطّل نکنید! عمرها را به هدر ندهید! مردم را رها کنید!»
به این ترتیب، با رفتار و گفتار بیادبانهاش، مرا مورد ملامت قرارداد.
تاجر همراهم میخواست پاسخ او را بدهد؛ گفتم ساکت باش! فعلاً اوّل سفر است. (با توجّه به این که زمان سلطنت رضاخان بود، آن مرد ناآگاه بر اثر تبلیغات وارونه او، با روحانیان، دشمنی داشت) به راه خود ادامه دادیم، تا به رودخانهای رسیدیم؛ خواستیم از رودخانه، عبور کنیم، اتومبیل در وسط آب، خاموش شد؛ راننده گفت: «درهای اتومبیل را باز کنید، و پاها را بالا نگهدارید، تا آب، از کف اتومبیل، عبور کند.» همین کار را کردیم؛ ناگهان آب، پرتقالهای آن مرد معترض را که در جلو نشسته بود، به درون رودخانه برد.
در این هنگام، گروهی از زائران امام رضا(ع) که خودرویشان در آن نزدیکی، فرو مانده بود، تا پرتقالها را دیدند، شلوارهای خود را بالا زدند، و پرتقالها را با شتاب میگرفتند و برای خود میبردند.
آن مرد معترض، به من گفت: «به اینها بگو پرتقالهای مرا نبرند، و نخورند، بلکه جمع کنند و به صاحبش که من هستم بدهند.»
من نیز احساس وظیفه کردم، صدا زدم «ای مردم! شما به زیارت امام رضا میروید، این پرتقالها متعلّق به این آقاست، آنها را برای خود نبرید، حرام است، با این کار خود، حضرت رضا(ع) را خشمگین نکنید، بلکه بیایید کار ثواب کنید، پرتقالها را جمع نموده و به صاحبش بدهید، آخر شما دارید به زیارت میروید، نباید مال حرام بخورید.»
آنان حرف مرا گوش کردند؛ نهتنها پرتقالها را برای خود برنداشتند، بلکه کمک کرده، پرتقالها را از آب گرفتند و به صاحبش دادند.
آن مرد معترض، از من تشکّر کرد. از فرصت، استفاده کردم و به او گفتم: «حالا فهمیدی روحانی یعنی چه؟» او که به اشتباه خود، پی برده بود، دریافت که شغل روحانی بسیار مهم است، موجب حفظ اموال، ناموس و امنیّت و روابط نیک اجتماعی میشود، از من عذرخواهی کرد، و با کمال شرمندگی گفت: «ببخشید من از روی ناآگاهی، جسارت کردم، نفهمیدم، ببخشید.»[8]
(پایان فصل دوم از بخش اول)
پینوشتها
[1] . لهوف سیّد بن طاوس، ص ۷۰.
[2] . اصول کافی، ج ۲، ص ۶۴۸.
[3] . الدين في قصص، ج ۱، ص ۷.
[4] . ریاض الحكايات، ص ۱۶.
[5] . الدين في قصص، ج ۲، ص ۳۲.
[6] . منتخب التواریخ ص ۸۶۹ با توضیحاتی لازم
[7] . اقتباس از اعلام الوری، ص ۹۴.
[8] . اقتباس از خاطرات و مبارزات حجة الاسلام فلسفی، ص ۳۷۳.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی