پندها، نکتهها و ضربالمثلها| ۱
ارزش خواب دانشمند
یکی از اهل ریاضت، به در مسجدی رسید، شیطان را دید ایستاده پا را درون مسجد میگذارد و بیرون میآورد. به او گفت: «اینجا چه میکنی؟» گفت: «در این مسجد، جاهلی نماز میخواند و عالمی خوابیده است، من قصد دارم به جاهل برسم و در حال نماز او را فریب دهم، هیبت آن عالم نمیگذارد وارد مسجد شوم!»
پند ابلیس به موسی
ابلیس پدر شیطان، به حضور حضرت موسی(ع) آمد و عرض کرد: «آیا میخواهی تو را هزار و سه پند، بیاموزم؟»
موسی (ع)فرمود: «آنچه که میدانی، من بیشتر میدانم، نیازی به پند ندارم!»[1]
جبرئیل امین، نازل شد و عرض کرد: «ای موسی! خداوند میفرماید: "هزار پند او فریب است، اما سه پند او را بشنو!".» حضرت به شیطان فرمود: «سه پند از هزار و سه پندت را بگو.»
ابلیس:
۱- چنانچه در خاطرت، انجام دادن کار نیکی را گذراندی، برای انجام آن شتاب کن وگرنه تو را پشیمان میکنم.
٢- اگر با زنان بیگانه و نامحرم نشستی، غافل از من مباش که تو را به زنا وادار میکنم.
۳- چون خشم و غضب بر تو مستولی شد، جای خود را عوض کن وگرنه فتنه به پا میکنم. اکنون که تو را سه پند دادم، تو هم از خدا بخواه تا مورد آمرزش و رحمتش قرار گیرم.
موسی بن عمران، خواسته وی را به عرض خداوند رسانید. ندا رسید: «ای موسی! شرط آمرزش ابلیس این است که روی قبر آدم برود و او را سجده کند.»
حضرت موسی امر پروردگار را به وی فرمود.
ابليس: «ای موسی! من موقع زنده بودن آدم، وی را سجده نکردم، چگونه حالا حاضر میشوم قبر او را سجده کنم؟»[2]
بخیل سنگدل
سگی در حال جان دادن بود، صاحبش که مرد عربی بود با تأثّر و تأسّف بسیار، ناله و زاری مینمود، در حالی که انبان پر از نان در دوشش بود، شخصی به او برخورد کرد و علّت گریهاش را پرسید؟
مرد عرب: این سگ من در حال مرگ است. اندوه من آن است که این سگ روزها صيادم بود و شبها پاسبانم و خیلی باوفا بود.
پرسید: آیا زخمی خورده و یا به مرضی گرفتار گشته؟
مرد عرب گفت: «نه مرضی دارد و نه زخمی خورده.»
پرسید: پس دردش چیست؟
مرد عرب: درد آن، گرسنگی است.
گفت خاکت بر سر ای پرباد مشک/ که لب نان پیش تو بهتر ز اشک[3]
رحمت خدا
هنگامی که آیه شریفه «وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ: لطف و رحمت من، تمام چیزها را فرا گرفته.» نازل شد، شیطان امیدوار گردید و گفت: «من داخل در «کل شیء» میباشم.» این جمله نازل شد، «فَسَأَكْتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَ الَّذِينَ هُمْ بِآيَاتِنَا يُؤْمِنُونَ.»[4]
یهود و نصارا گفتند: ما تقوا داریم و زکات میدهیم و به آیات پروردگار خود، ایمان آوردهایم. در جواب آنها این آیه نازل شد:
«الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوبًا عِندَهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَ الْإِنجِيلِ[5]:
کسانی مشمول رحمت خداوند هستند که از فرستاده خدا پیامبر درس نخوانده (محمّد بن عبدالله) پیروی نمایند، که نام او و بشارت به آمدن او را در تورات و انجیل خواندهاند.»[6]
دست راست حاتم طائی
هنگامی که حاتم سخاوتمند معروف، وفات کرد و او را دفن کردند پس از چند سالی باران عظیمی بارید. قبر او در معرض سیل قرار گرفت به طوری که نزدیک بود ویران گردد. پسرش خواست جسد حاتم را به محل دیگری برده تا از سیل محفوظ بماند. چون سر تربت او را باز کرد، همه اعضاء او را متلاشی و پراکنده دید، مگر دست راست او را، مردم آمدند، تعجّب کردند که دست راست او سالم است. پیری صاحب دل که از آنجا گذر میکرد گفت: «تعجّب نکنید حاتم با این دست، عطای بسیار به بیچارگان داده از اینرو سلامت مانده است.»[7]
جواب منطقی
سگی به گربهای گفت: «من با این همه صفتهای خوب، هر جا، جایم نیست ولی چه شده است که، تو هیچ صفت خوبی نداری و در همه منزلها، راهت میدهند؟»
گربه گفت: «از اینرو که تو حیوانی هستی که غریبهها را آزار میدهی و این صفت بد، همه صفتهای خوب تو را پوشانده است.»[8]
همّت بلند از حاتم
به حاتم طائی گفتند: در طول زندگی خود، هیچ شخصی را بلندهمّتتر از خودت دیدهای یا شنیدهای؟
حاتم گفت: «آری؛ روزی چهل شتر قربان کرده بودم و بزرگان عرب را از هر طایفه دعوت کرده بودم. به گوشه صحرایی رفتم خارکنی را دیدم که پشت خوار فراهم میکند. گفتم: ای پیرمرد! چرا به مهمانی حاتم نروی که جمعیّت انبوهی بر سر سفره احسان او گردآمدهاند؟» گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد/ منّت از حاتم طائی نبرد
انصافاً، من او را از خود بلندهمّتتر دیدم.»[9]
كفّاش دغلباز
سه نفر به اتفاق همدیگر، برای خریداری کفش، به دكّان کفّاشی رفتند و سه جفت کفش برداشتند.
اوّلی گفت: «به پایم گشاد است». کفّاش گفت: چند روز که پوشیدی، خود را جمع میکند، و اندازه خواهد شد. دوّمی گفت: «قدری به پایم تنگ است.» جواب داد: چند روز که با او راه رفتی جا باز میکند. سوّمی گفت:
«فعلاً به اندازه است، تا بعد چه شود؟» جواب داد: خاطر جمع باش! به همین اندازه باقی میماند!!؟[10]
اسمهای زیاد و قیمت کم
عربی، گربهای را صید کرد و نمیدانست که چه حیوانی را صید کرده است. به مردی رسید آن مرد به او گفت: «مَا هَذَا السِّنَّوْرُ: این گربه چیست که صید کردهای؟»
مردی دیگر به او گفت: «مَا هَذَا القِطّ؟» مرد دیگر گفت: «مَا هَذَا الصّبونُ؟» مرد دیگری گفت: «مَا هَذَا الجُندع؟» عربی دیگر گفت: «مَا هَذَا الْخَيْلِ؟» سرانجام شخص دیگری گفت: «مَا هَذَا الدّمه؟» و معنی همه این واژهها، گربه بود.
عرب با خود گفت: «خوب حیوانی به صید ما افتاده است و معلوم است این که این همه اسم دارد قیمتش نیز بسیار است، ببرم بازار بفروشم.» آورد بازار در معرض فروش گذاشت.
گفتند چند میفروشی؟ در جواب گفت: صد درهم گفتند: قیمت این حیوان نصف درهم است. عرب عصبانی شد و آن را دور انداخت و گفت: «لَعَنَکَ اللَّهِ مَا اکثَر أَسْمَائِهِ وَ أَقَلُّ قِيمَتِهِ: خدا تو را لعنت کند، چه بسیار اسم و نام دارد ولی قیمت ندارد؟»[11]
یوسف پاکسرشت
حضرت یوسف و هنگامی که به خانه عزیز مصر قدم نهاد، پس از سه سال به سن بلوغ رسید. زلیخا که محو زیبایی و قیافه جذاب و قد و قامت يوسف شده بود مدّت هفت سال او را خدمت کرد و از خدا میخواست که یوسف یک نگاهی به او کند. ولی آن نوجوان آراسته و وارسته از آلودگیها از ترس خدا در این مدّت هفت سال سر به پایین بود و حتی یک بار نیز به زلیخا نگاه نکرد.
زلیخا: ای یوسف! سرت را بلند کرده و نگاهی به من کن!
يوسف: میترسم هیولای کوری و نابینایی بر دیدگانم سایه افکند.
زلیخا: چه چشمهای زیبایی داری؟!
يوسف: همین دیدگان من در خانه قبر، نخستین عضوی هستند که متلاشی شده و روی صورتم میریزند.
زلیخا: چقدر بوی خوشی داری؟!
يوسف: اگر سه روز بعد از مرگ من، بوی مرا استشمام نمایی، از من فرار میکنی.
زلیخا: چرا نزدیک من نمیآیی؟!
يوسف: چون میخواهم به قرب خداوند نائل شوم.
زلیخا: گام بر روی فرشهای پربها و حریر من بگذار و به خواسته من اعتنا کن!
يوسف: میترسم بهرهام در بهشت از من گرفته شود.
زلیخا دید با تقاضا و خواهش و انواع نقشههای فریبدهنده نمیتواند یوسف را تسلیم هواهای خود گرداند؛ از اینرو خواست او را تهدید نموده و بترساند؛ بلکه به هدف شوم خویش برسد، به یوسف گفت: «أُسَلِّمُکَ إِلَی الْمُعَذِّبِینَ: تو را به شکنجهدهندگان میسپارم.»
يوسف: «إِذاً یَکْفِیَنِی رَبِّی: در این صورت خدای من مرا کافی است.»[12]
پاسخ کوبنده به شعار دشمن
ابن عبّاس میگوید: در پایان جنگ احد، ابوسفیان (فرمانده دشمن) بر فراز کوه رفت. پیامبر فرمود: «خدایا! برای کافران روا نیست در برابر ما بر بلندی قرار گیرند، و خود را سرافراز نشان دهند.»
ابوسفیان پس از ساعتی فریاد زد: «امروز به تلافی روز جنگ بدر باشد، جنگ گاهی موجب پیروزی و گاهی موجب شکست است، و روزگار در حال تغییر میباشد.»
پیامبر به مسلمانان فرمود: در پاسخ او بگویید:
«لَا سَوَاءُ، قَتلانَا فِي الْجَنَّةِ وَ قَتْلَاكُمْ فِي النَّارِ:
ما با شما مساوی نیستیم، کشتههای ما در بهشت، و کشتههای شما در دوزخاند.»
ابوسفیان گفت: «لَنَا عُزّی وَ لَا عُزّی لَکُم: ما دارای بت عُزّی هستیم، شما عُزّی ندارید.»
پیامبر فرمود:
«اللَّهُ مَوْلَانَا وَ لَا مَوْلَى لَکُم: خدا مولای ما است شما مولا ندارید.»
ابوسفیان گفت: «اعْلُ هُبَلْ: پیروز باد بت هبل.»
پیامبر فرمود:
«الله أعْلَى وَ أجَلَّ: خداوند بر همه چیز بزرگتر و شکوهمندتر است.»[13]
پینوشتها
[1]. ریاض الحکایات، ص ۲۴.
[2] . همای سعادت، ص ۲۰۶.
[3] . داستانهای مثنوی، ص ۱۲۸.
[4] . اعراف ۔ آیه ۱۵۶ - یعنی آنان که پرهیزکارند و زکات میدهند و به آیات خداوند معتقدند، مشمول رحمت خدا میباشند.
[5] . اعراف 157.
[6] . اقتباس از ریاض الحکایات، ص ۲۴.
[7] . کشکول منتظری.
[8] . ریاض الحكايات.
[9] . کشکول بيان الحق.
[10] . کشکول بيان الحق.
[11] . ریاض الحكايات، ص ۱۵۵.
[12] . سفینة البحار، طبق نقل الأوائل، ص ۳۸.
[13] . بحار، ج ۲۰، ص ۲۳.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی