پندها، نکتهها و ضربالمثلها| ۲
نموداری از رسالت و معجزات حضرت عیسی(ع)
حضرت عیسی(ع) در سی سالگی رسماً رسالت خود را به مردم اعلام کرد، از آنجا که هر رسولی برای اثبات رسالت خود، معجزهای نشان میدهد، عیسی(ع) به بنیاسرائیل فرمود: «من از طرف پروردگار شما نشانهای برایتان آوردهام.»
آنگاه پنج معجزه خود را به این ترتیب برشمرد.
١- من از گِل، چیزی به شکل پرنده میسازم، سپس در آن میدمم، به فرمان خدا آن شکل، پرنده میشود.
۲- کور مادرزاد را بینا میکنم.
3- مبتلایان به بیماری برص و پیسی را بهبود میبخشم.
۴- مردگان را زنده میکنم.
۵- از آنچه میخورید، و در خانه خود ذخیره مینمایید، خبر میدهم. قطعاً در اینها نشانهای برای شما به سوی حق است، اگر ایمان داشته باشید.[1]
یکی از معجزههای عیسی(ع) علّت حادثه زیر است که نظر شما را به آن جلب میکنیم.
روزی حضرت عیسی(ع) با یاران مخصوصش که با نام حواریّون مشخص میشدند، به سیر و سیاحت پرداختند. در مسیر خود به روستایی رسیدند، دیدند اهل آن روستا و حيواناتشان به طور عمومی و ناگهانی مردهاند. عیسی(ع) فرمود: «این منظره نشان میدهد که عذاب الهی و عمومی فرا رسیده و همه ساکنان این روستا را به هلاکت رسانده است، اگر آنها به تدریج میمردند، همدیگر را دفن میکردند، این که جنازههایشان دفن نشده دلیل آن است که به عذاب عمومی گرفتار گشتهاند.»
حواریّون گفتند: «ای روح خدا از خداوند درخواست کن تا این مردگان را زنده کند، آنگاه علّت عذابی را که به سراغ آنها آمده از آنها بپرس، تا مایه عبرت ما شود، و ما از گناهانی که موجب عذاب میشود پرهیز کنیم.»
حضرت عیسی(ع) از درگاه خدا خواست، تا آنها را زنده کند، از جانب آسمان به عیسی(ع) ندا شد: «آنها را صدا بزن»
عیسی(ع) شبانه بر فراز تپهای رفت و فرمود: «ای مردم روستا!» یک نفر از آنها زنده شد و گفت: «بلی ای روح و کلمه خدا.»
عیسی(ع) فرمود: «وای بر شما، کردار شما چه بوده که این گونه شما را دستخوش بلا و عذاب عمومی نموده است؟»
مرد زنده شده گفت: «ای روح خدا چهار چیز ما را به این روزگار سیاه و فلاکتبار انداخت:
۱- طاغوت را میپرستیدیم و از او پیروی میکردیم.
۲ - دلبستگی به دنیا با ترس اندک از خدا داشتیم.
۳- آرزوی دور و دراز داشتیم.
۴- سرگرمی و غفلت به بازیهای مادّی دنیا ما را فرا گرفته بود.»
عیسی(ع) فرمود: «دلبستگی شما به دنیا چه اندازه بود؟»
مرد زنده شده گفت: «همانند علاقه کودک به پستان مادرش، هنگامی که دنیا به ما رو میآورد شادمان و سرمست میشدیم، و اگر از ما روی میگردانید، آنچنان اندوهگین میشدیم که گریه میکردیم.»
عیسی(ع) فرمود: «طاغوت را چگونه پرستش میکردید؟»
مرد زنده شده گفت: «از گنهکاران پیروی میکردیم.»
عیسی(ع) فرمود: «سرانجام و عاقبت کارتان چگونه پایان یافت؟»
مرد زنده شده گفت: «شبی را با خوشی به سر بردیم، صبح آن شب به «هاویه» افتادیم.»
عیسی(ع) فرمود: «هاویه چیست؟»
مرد زنده شده گفت: «هاویه، سجّین است.»
عیسی(ع) فرمود: «سجّین چیست؟»
مرد زنده شده گفت: «سجّین کوههای گداخته به آتش است که تا روز قیامت بر ما میافروزد.»
عیسی(ع) فرمود: «وقتی که به هلاکت رسیدید چه گفتید، و مأموران الهی به شما چه گفتند.»
مرد زنده شده گفت: گفتیم ما را به دنیا بازگردانید، تا کارهای نیک انجام دهیم، و زاهد و پارسا گردیم، به ما گفته شد: «دروغ میگویید.»
عیسی(ع) فرمود: «وای به حال شما! چه شد که غیر از تو، شخص دیگری از این هلاک شدگان با من سخن نگفت؟»
مرد زنده شده: «ای روح خدا! دهان همه آنها با دهنه آتشین بسته شده است. و آنها در دست فرشتگان خشن الهی گرفتارند، من در دنیا در میان آنها زندگی میکردم، ولی از آنها نبودم، تا این که عذاب عمومی فرا رسید و مرا نیز ( که از آنها فاصله نگرفته بودم) در برگرفت. اینک در لبه دوزخ آویزان هستم نمیدانم مانند آنها واژگون میشوم یا نجات مییابم.»
در این هنگام عیسی(ع) به حواریّون گفت: «ای دوستان خدا! خوردن نان خشک با نمک زبر و خشن، و خوابیدن بر روی خاشاکهای آلوده، بسیار بهتر است، اگر همراه عافیت و سلامتی دنیا و آخرت باشد.»[2]
معلّم انوشیروان عادل
انوشیروان، در دوران کودکی، معلّمی کاردان و دوراندیش داشت. روزی معلّم، انوشیروان را بیجهت مورد سرزنش قرار داد و محکم او را زد به طوری که فریادش بلند شد. انوشیروان كينه معلّم را به دل گرفت، هنگامی که بر مسند پادشاهی نشست، دستور داد معلّم را نزد وی حاضر کردند.
انوشیروان: چه چیز موجب شد که در آن روز بیجهت مرا کتک زدی؟
معلّم: دیدم، به تحصیل علم و دانش علاقه وافر نشان میدهی و امیدوار شدم که بعد از پدرت (قباد) صاحب سلطنت شده و بر مسند پادشاهی تکیه زنی، خوشم آمد که مزه ظلم و ستم را به تو بچشانم تا به کسی ظلم نکنی.
انوشیروان، از گفته معلّم خوشحال شد و او را تحسین کرد.[3]
اخلاق پسنديده
از «احنف بن قیس» پرسیدند: «از چه کسی حُسن خلق را آموختی؟!» گفت: از قیس بن عاصم، روزی در خانهاش نشسته بودم، در این هنگام، کنیز وی سیخ آهنی داغ که تازه با او گوشت کباب کرده بود، در دست داشت، گوشتها را از سیخ بیرون آورد و سیخ را به پشت سر انداخت، ناگاه سیخ داغ به روی پسر «قیس» افتاد، که همان دم او را کشت.
کنیز از این پیش آمد فوقالعاده ناراحت شد، بسیار ترسید و یقین کرد که مولایش دستور قتل او را میدهد.
ولی «قیس» با کمال بردباری به کنیز گفت: «نترس تو را در راه خدا آزاد کردم.»[4]
مشورت با زنان تنگنظر
روزی اسکندر کبیر، با زنش در مکانی نشسته بودند. در این هنگام صیادی که ماهی بزرگی را حمل میکرد نزد وی آمده و ماهی را به اسکندر، هدیه کرد.
اسکندر، با حسن استقبال قبول کرد و دستور داد چهار هزار سکّه طلا، به صیاد دادند.
زن اسکندر: خوب کاری نکردی! زیرا اگر از این به بعد، این اندازه پول طلا را به یکی از رعیتهای خویش بدهی آن را کم میداند و میگوید: بین من و صیاد، فرق نگذاشت و به من نیز به اندازه او عطا کرد.
اسکندر: راست میگویی! ولی شایسته نیست اگر پادشاهی چیزی ببخشد او را برگرداند.
زن اسکندر: من سیاست و تدبیری به کار میبرم که پس گرفتن پول و طلا از صیاد نامناسب نباشد؛ و آن این که: صیاد را به حضور میطلبم از او میپرسم: این ماهی مادّه است یا نر؟ اگر گفت: مادّه است به او بگو من ماهی نر میخواستم، و اگر گفت: نر است بگو مادّه میخواستم و به این ترتیب بهانهای به دست ما میآید و پول و طلا را از او میگیریم.
اسکندر، صیاد را صدا کرد و او را به حضور پذیرفت و به او گفت: این ماهی نر است یا مادّه؟
صیاد که مردی کاردان و دوراندیش و زیرک بود بیدرنگ در جواب گفت: «سرور من! نه نر است و نه مادّه بلکه خنثی است!»
اسکندر از جواب صیاد خوشش آمد و خندهاش گرفت، دستور داد چهار هزار سکّه طلا نیز به او بخشیدند. صیاد از نزد اسکندر رفت و هشت هزار سکّه طلا را در میان جوالي به پشت گرفت که به سوی خانهاش برود، ناگهان یک سکّه از آن طلاها به زمین افتاد، خم شد و آن را از زمین برداشت و به راه خود ادامه داد.
زن اسکندر: شوهر عزیزم! نگاه کن به پستی و طمع کاری این صياد، بخل ورزید از این که از یک سکّه طلا بگذرد تا مبادا بعضی از خدمتکاران آن را بردارند.
اسکندر، ناراحت شد، صدا زد ای بی فضیلت اینقدر شخصیّت نداشتی که یک سکّه طلا را بر روی زمین بگذاری و چشم طمع از آن برگردانی؟!
صياد: خدا بقاء سلطنت شاهنشاه را طولانی گرداند، من که سکّه طلا را از زمین برداشتم، انگیزهام طمع نبود، بلکه این پول نزد من محترم است از اینرو که در یک طرف پول، اسم پادشاه و در طرف دیگر عکس آن والا، رسم شده است، ترسیدم شخصی بیتوجّه از آنجا گذر کند و آن سکّه طلا را زیر پا بگذارد، در نتیجه به اسکندر بزرگ ما توهین گردد.
اسکندر از این جواب صیاد نیز، بسیار خوشحال شد، دستور داد چهار هزار سکّه طلا نیز به او بخشیدند. سپس به زن خود رو کرد و گفت: «دیگر سخنی نگو! و گفتار تو بس است، زیرا اگر من خواسته باشم با تو مشورت کنم، همه ثروتم از دستم خارج میشود.»[5]
پینوشتها
[1] . آلعمران / ۴۸ و ۴۹.
[2] . اصول کافی، جلد ۲، ص ۳۱۸.
[3] . الدين في قصص، ج ۲، ص ۱۴.
[4] . الدين في قصص، ج ۲، ص ۱۴.
[5] . الدين في قصص، ج ۲، ص ۲۴.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی