امام صادق(ع) در عصر امامت خود| ۶
شش: شهادت مُعَلّی، و نفرین امام برای قاتل او
معلّی بن خُنَیس یکی از شاگردان و یاران نیک امام صادق(ع) بود، داوود بن عروه فرماندار مدینه از طرف منصور، او را احضار کرد و به او گفت: «نامهای شیعیان را بنویس، و لیست آنها را به ما بده.»
مُعَلّی گفت: «من آنها را نمیشناسم.»
داوود گفت: نام آنها را بنویس وگرنه گردنت را میزنم.
مُعَلّی گفت: آیا مرا به مرگ تهدید میکنی؟ سوگند به خدا اگر آنها در زیر قدم من باشند، قدمم را بلند نمیکنم.
داوود فرمان داد گردن معلّی را زدند، سپس جسد بیسرش را بر دار آویزان نمود.
امام صادق(ع) با شنیدن این فاجعه، نزد داوود رفت با خشم به او فرمود: «ای داوود! غلام آزاد کردهی من و وکیل مرا کشتی، و به این اکتفا نکردی و جسدش را به دار آویختی، سوگند به خدا تو را نفرین میکنم تا خداوند تو را بکشد.»
داوود به امام گفت: «آیا مرا از نفرین خود تهدید میکنی، اگر نفرینت به استجابت میرسد، نفرین کن.» (به این ترتیب، سخن امام را به مسخره گرفت.)
امام صادق(ع) در حال خشم از نزد داوود خارج شد و آخرهای شب، غسل کرد و رو به قبله نمود و عرض کرد:
«یَا ذَا یَا ذِی یَا ذَوا اِرْمِ داوُدَ بِسَهْمٍ مِنْ سِهامِکَ تُقَلْقِلُ بِهِ قَلْبَهُ:
ای خداوندی که بر همه چیز احاطه داری داوود را هدف تیری از تیرهایت قرار بده به گونهای که آن تیر قلبش را دگرگون کند.»
امام پس از این نفرین به غلام خود رو کرد و فرمود: «از خانه بیرون برو و صدای گریه را بشنو.» همان وقت خبر رسید که داوود به هلاکت رسیده است.[1]
یکی از خدمتکاران امام صادق(ع) به نام مُعَتِّبْ میگوید: آن شب امام صادق(ع) همواره در رکوع و سجده بود هنگامی که وقت سحر رسید، شنیدم در سجده میفرمود: «... خدایا! او (داوود) را هم اکنون به عذابت بگیر.» هنوز امام سر از سجده بلند نکرده بود که صدای شیون را از خانهی او شنیدم، امام صادق(ع) فرمود: «من او را به دعایی نفرین کردم که خداوند فرشتهای به سوی او فرستاد که عصایی آهنین بر سر او زد، به گونهای که بر اثر ضربهی آن، مثانهی او شکافته شد و مرد.»[2]
مطابق بعضی از روایات، امام صادق(ع) آن شب به سجده افتاد، و سر از سجده بر نداشت تا صدای گریهی بستگان داوود را به خاطر مرگ او شنید.[3]
هفت: داستان خیارفروش
یکی از ماجراهایی که به روشنی اوضاع پرخفقان و سانسور سلطنت منصور را نشان میدهد، و حاکی از عدم آزادی، و محاصره شدید امام صادق(ع) با شیعیان است، ماجرای مسأله پرسیدن یکی از شیعیان به لباس خیار فروش و به عنوان خیارفروش است که نظر شما را در اینجا به آن جلب میکنیم:
یکی از شیعیان ناآگاه همسرش را در یک مجلس، بدون رجوع بعد از هر طلاق سه طلاقه کرد، سپس حکم آن را از علمای شیعه پرسید، آنها جواب دادند: چنین طلاقی، طلاق نیست.
همسر او گفت: «من به این پاسخ قانع نمیشوم، مگر این که مسأله را از شخص امام صادق(ع) بپرسی!»
آن حضرت در این وقت در شهر حِیره (نزدیک کوفه) در عصر خلافت طاغوت عبّاسی بود.
شوهر آن زن به «حیره» سفر کرد، ولی دریافت که نمیتواند با امام صادق(ع) ملاقات نماید، زیرا خلیفه از دیدار مردم با آن حضرت قدغن کرده است.
او میگوید: با خود میاندیشیدم که چگونه و با چه طرحی بتوانم با امام صادق(ع) ملاقات نمایم، در این میان ناگاه یک عرب بیابانی را دیدم که جامههای پشمین پوشیده بود، و خیار میفروخت، به جلو رفتم و گفتم: «همهی این خیارها را چند میفروشی؟»
گفت: به یک درهم
یک درهم به او دادم و به او گفتم: روپوش پشمی خود را به من بده، او آن لباس را به من داد، آن را پوشیدم {و خود را به صورت خیار فروش درآوردم} و فریاد میزدم: آهای، خیار! آهای خیار!!
به این ترتیب خود را به چند قدمی امام صادق(ع) نزدیک نمودم، ناگاه پسری از گوشهای صدا زد: «ای خیار فروش!» به پیش رفتم و به خدمت امام صادق(ع) رسیدم، آن حضرت فرمود:
«ما اَجْوَدَ ما اِحْتَلْتَ، اَیُّ شَیءٍ حاجَتُکَ؟:
چه نیرنگ خوبی به کار بردی، اکنون بگو چه حاجت داری؟»
عرض کردم: «من به یک گرفتاری مبتلا شدم، و همسرم را در یک مجلس، با یک بار گفتن، سه طلاقه کردم، از علمای خودمان (شیعه) پرسیدم، گفتند: این طلاق، طلاق نیست، همسرم گفت: به این پاسخ قانع نمیشود تا این که مسأله را از خود امام صادق(ع) بپرسی.»
امام صادق(ع) فرمود: «به سوی همسرت بازگرد، چیزی بر گردن تو نیست» {و طلاق تو به عنوان سه طلاق، صحیح نیست و یک طلاق به حساب میآید و رجوع به همسر بی اشکال است.}[4]
هشت: پاسخ امام صادق(ع) به جاسوس منصور
جعفر بن محمّد بن اشعث میگوید: روزی منصور به پدرم گفت: یک نفر مرد دوراندیش و باهوش برای من پیدا کن تا مأموریّت خطیری را به او واگذار کنم.
پدرم گفت: چنین شخصی را یافتهام، و او فلان شخص، (ابن مهاجر) است که دایی من میباشد.
منصور:او را نزد من بیاور.
پدرم، داییم «ابن مهاجر» را نزد منصور برد.
منصور به ابن مهاجر گفت: این پول را بگیر و به مدینه نزد عبدالله بن حسن بن حسن(ع) (معروف به عبدالله محض) و جماعتی از خاندان او، از جمله جعفر بن محمّد (امام صادق) ببر، پول را به هر یک از آنها بده و بگو: «من مردی غریب از اهل خراسان هستم که گروهی از شیعیان شما در خراسان هستند، و این پول را برای شما فرستادهاند مشروط بر این که چنین و چنان کنید (یعنی قیام بر ضد طاغوت کنید و ما از شما پشتیبانی خواهیم کرد) وقتی که پول را گرفتند، بگو من واسطهی رساندن پول هستم، دوست دارم با دستخط شریف خود، قبض وصول آن را به من بدهید.
ابن مهاجر، پولها را گرفت و به سوی مدینه رهسپار شد...
و سپس نزد منصور بازگشت، پدرم محمّدبن اشعث نزد منصور بود.
منصور به ابن مهاجر گفت: تعریف کن، چه خبر؟
ابن مهاجر: پولها را به مدینه بردم و به هر یک از خاندان اهل بیت(ع) مبلغی دادم و قبض رسید از دستخطّ خود آنها گرفتم و آوردهام غیر از جعفر بن محمّد (امام صادق) که من سراغش را گرفتم، او در مسجد بود، به مسجد رفتم دیدم مشغول نماز است، پشت سرش نشستم و با خود گفتم: اینجا میمانم تا او نمازش را تمام کند، آنگاه آنچه به خویشان و اصحابش گفتم، و به او نیز میگویم، دیدم آن حضرت با شتاب نمازش را تمام کرد، بی آن که سخنی به او گفته باشم به من رو کرد و فرمود: «ای مرد! از خدا بترس، و خاندان رسالت را فریب نده، که آنها سابقهی نزدیکی با دولت بنی مروان دارند، و (بر اثر ظلم و ستم آنها) همهی آنها نیازمندند (از این رو پول تو را میپذیرند و به دنبال آن گرفتار میگردند.).»
ابن مهاجر افزود: به امام صادق(ع) گفتم: خدا کارت را سامان بخشد، موضوع چیست؟
آن حضرت سرش را نزدیک گوشم آورد، و آنچه را بین من و تو (ای منصور دوانیقی) وجود داشت و جزء اسرار و راز نهانی بود، بیان کرد، مثل این که او سوّمین نفر ما باشد و همهی حرفها و عهدهای ما را از نزدیک شنیده باشد.
منصور دوانیقی گفت:
«یَابْنَ مُهاجِرٍ اِعْلَمْ اَنَّهُ لَیْسَ مِنْ اَهْلِ بَیْتِ نُبُوَّةٍ اِلّا وَ فِیهِ مُحَدَّثًُ، وَ اِنَّ جَعْفَرَبْنِ مُحَمَّدٍ مُحَدَّثُنا:
ای پسر مهاجر! بدان که هیچ خاندان نبوّتی نیست مگر این که در میان آنها مُحَدَّثی[5] خواهد بود، مُحَدَّثْ خاندان ما در این زمان، جعفر بن محمّد (امام صادق) است.»
جعفر بن محمّد بن اشعث، پس از ذکر داستان فوق، به نقل از پدرش محمّد بن اشعث، گفت: «همین (اقرار دشمن به محدّث بودن امام صادق) باعث شد که ما به تشیّع گرویدیم، و شیعه شدیم.»[6]
نُه: خنثی شدن توطئهی قتل امام صادق(ع)
منصور دوانیقی، روزی یکی از غلامان خود را بالای سرش نگهداشت و به او گفت: «به محض این که جعفر بن محمّد (امام صادق) بر من وارد گردید، گردنش را بزن.»
{طبق ترتیب اجباری قبلی، بنا بود که امام صادق(ع) نزد منصور دوانیقی بیاید} امام بر منصور وارد شد، و به چهرهی منصور نگاه کرد، و زیر لب دعایی را میخواند، سپس آشکار کرد و گفت:
«یا مَنْ یَکْفِی خَلْقَهُ کُلَّهُمْ وَ لا یَکْفِیهِ اَحَدٌ اِکْفِنی شَرَّ عَبْدِاللهِ بْنِ عَلِیًّ:
ای آن کسی که امور همهی خلقش را کفایت میکند، ولی احدی او را کفایت نمیکند، مرا از شرّ منصور دوانیقی، کفایت کن.»
منصور (دید امام صادق(ع) وارد شد ولی غلامش کاری نکرد) به جایگاه غلام نگریست، او را ندید، غلام نیز منصور را نمیدید، در این هنگام (حال منصور، بر اثر وحشت، دگرگون شد) و از امام معذرت خواست و عرض کرد: «من شما را در این گرما به زحمت و رنج انداختم، به خانه خود بازگردید.»
امام صادق(ع) رفت، آنگاه منصور غلامش را دید، به او گفت: «چرا دستورم را اجرا نکردی ؟» (یعنی گردن امام را طبق فرمان قبلی نزدی ؟)، غلام در جواب گفت: «به خدا سوگند من جعفر بن محمّد (امام صادق) را ندیدم، چیزی آمد و بین من و او حایل گردید.»
منصور (که دریافته بود امداد غیبی الهی، در کار بوده و امام را حفظ کرده است) به غلامش گفت : «این ماجرا را به هیچ کس نگو، سوگند به خدا اگر برای کسی نقل کنی قطعاً تو را خواهم کشت.»[7]
خودآزمایی
1- چرا داوود بن عروه فرماندار مدینه٬ معلّی بن خُنَیس را به شهادت رساند؟
2- یکی از شیعیان برای پرسیدن سوال از امام صادق(ع) مجبور شد خود را به چه لباسی درآورد؟
پینوشتها
[1] . بحار، ج47، ص181.
[2] . اصول کافی، ج2، ص513.
[3]. همان مدرک، ص177.
[4] . بحار، ج147، ص170- درباره ی تبدیل سه طلاق در یک مجلس به یک طلاق، به کتاب روضه المتّقین محمّد تقی مجلسی، ج9، ص47 به بعد مراجعه شود.
[5] . یعنی فرشتهای از طرف خدا، با او تماس دارد و اخبار آینده و اسرار و احکام را به او خبر میدهد.
[6] . اصول کافی، ج1، ص475.
[7] . همان مدرک،ج 2، ص 559.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی