حضرت مهدی(عج) از آغاز تولد تا غیبت کبری| ۲
خواب عجیب نرجس عَلیها السلام
گرچه «ملیکه» با آن طینت پاکی که داشت، خواستار ازدواج با چنان افرادی نبود، و آرزوی رفتن به خانهای که پر از صفا و معنویّت و خداپرستی باشد میکرد، امّا دو حادثهای که رخ داد، او را نیز غرق در فکر کرد، با خود میگفت: «سرنوشت من چه خواهد شد، سرانجام کجا خواهم رفت؟ خدایا مرا کمک کن و مرا نجات بده ...»
او همچنان فکر میکرد و اندوهگین بود تا این که شب خوابش برد، در عالم خواب دید، جدّش شمعون همراه حضرت مسیح(ع) و عدهای از یاران مخصوص حضرت(عج) وارد کاخ شدند، ناگهان منبری بسیار باشکوه به جای تخت امپراطور گذاشته شد، سپس دید دوازده نفر از افراد بسیار خوش سیما و نورانی و زیبا وارد کاخ شدند، در عالم خواب به ملیکه گفته شد، اینها که وارد شدند، پیامبر اسلام(ص)، حضرت علی، امام حسن، امام حسین، امام سجاد امام باقر، امام صادق، امام کاظم، امام رضا، امام جواد، امام هادی، امام حسن عسکری(ع) هستند. ناگهان دید پیامبر اسلام(ص) به حضرت مسیح(ع) رو کرد و گفت: ما به اینجا آمدهایم تا «ملیکه» را از شمعون، برای فرزندم «حسن عسکری» خواستگاری کنیم.
حضرت مسیح(ع) به شمعون گفت: به به، سعادت به تو رو کرده، خویشی خود را پیوند بده با خویشی دودمان محمّد(ص)، شمعون از این پیشنهاد بسیار خوشحال شد.
آنگاه حضرت محمّد(ص) به منبر رفت و خطبه عقد را خواند و «ملیکه» را به عقد همسری امام حسن عسکری(ع) در آورد، و سپس حضرت مسیح و شمعون و یاران مسیح(ع) به این عقد گواهی دادند.
پذیرفتن اسلام در عالم خواب
«ملیکه» میگوید: از خواب بیدار شدم ولی ماجرای خواب را به هیچ کس و حتّی به جدّم امپراطور روم نگفتم، تا مبادا به من آسیب برسانند، ولی شب و روز در فکر این خواب عجیب بودم، و با خود میگفتم من در اینجا، و امام حسن عسکری(ع) در شهری بسیار دور از اینجا، چگونه به خانه او راه مییابم، محبّت امام حسن عسکری(ع) سراسر دلم را گرفته بود، تنها به او میاندیشیدم تا اینکه بیمار و رنجور شدم، تمام پزشکان روم را به بالین من آوردند، ولی معالجه آنها بینتیجه ماند، چرا که بیماری من، بیماری جسمی نبود، تا با معالجه آن خوب شوم.
تا روزی پدرم که از من ناامید شده بود، به من گفت: آیا هیچ آرزویی داری تا آن را برآورم، گفتم آرزویم این است که به زندانیان مسلمان که در جنگ، اسیر و دستگیر شدهاند، سخت نگیرید، و آنها را از شکنجه معاف دارید تا شاید به خاطر این کار خوب، خداوند حال مرا نیک کند و سلامتی مرا به من بازگرداند، و حضرت مسیح(ع) و مادرش مریم(ع)، بر این کار نیک به من لطف و مرحمت کنند.
پدرم خواسته مرا برآورد، عدّهای از زندانیان مسلمان را آزاد کرد، و مجازات و شکنجه بعضی را بخشید، بسیار خوشحال شدم، از آن به بعد روز به روز حالم بهتر میشد، همین موضوع باعث شد پدرم دستور داد که از زندانیان مسلمان دلجویی بیشتر کند و آنها را ببخشند و خشنودی آنها را به دست آورند، چهارده شب از این ماجرا گذشت، شب خوابیدم در خواب دیدم فاطمه زهرا(س) بانوی بزرگ دنیا و آخرت، همراه مریم و بانوان دیگر نزد من آمدند، حضرت مریم به من گفت که این بانو مادر همسر تو است. بیاختیار به یاد همسرم امام حسن افتادم، و قلبم ریخت و به حضرت فاطمه(س) عرض کردم از حسن عسکری گله دارم که سری به من نمیزند دیگر گریه امان نداد زارزار گریستم.
فاطمه(س) فرمود: تا تو مسیحی هستی، فرزندم به سراغ تو نمیآید، اگر میخواهی خدا و حضرت مسیح(ع) از تو خوشنود شوند، دین اسلام را بپذیر، تا چشمت به جمال امام حسن عسکری روشن شود.
گفتم: مادر جان، با تمام وجود حاضرم که اسلام را بپذیرم.
فرمود: بگو:
«اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللهُ، وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رسُولُ اللهِ گفتم گواهی میدهم به یکتایی خدا و پیامری حضرت محمّد(ص) آنگاه فاطمه زهرا(س) مرا به آغوش محبّتش گرفت و نوازش داد و فرمود: خوشحال باش به تو مژده میدهم که از این به بعد امام حسن عسکری به دیدار تو خواهد آمد و تو به زیارت او موفّق میشوی! از خواب بیدار شدم بسیار خوشحال بودم و همواره شهادت به یکتایی خدا و پیامبری محمّد(ص) را به زبان میگفتم، در انتظار دیدار امام حسن عسکری(ع) بودم تا شب بعد شد، در همین فکر و اندیشه خوابیدم، در خواب دیدم امام حسن عسکری(ع) به دیدار من آمد، از دیدار او بسیار خوشحال شدم، گله کردم که چرا به دیدار من نیامدی با این که دلم غرق در محبّت تو است!
فرمود: علّت جدایی این بود که تو در دین اسلام نبودی، از این به بعد به دیدار تو خواهم آمد، تا روزی که خداوند تو را در ظاهر همسر من گرداند.
از خواب بیدار شدم، هر شب آن بزرگوار را میدیدم، از آن به بعد حالم رو به بهبودی میرفت و به لطف خدا سلامتی خود را باز یافتم.
جنگ مسلمانان با رومیان
ملیکه همچنان آرزو میکرد که روزی بیاید و از میان خاندان امپراطور روم دور شود، و از آلودگی دنیاپرستی این خاندان نجات یابد تا به افتخار و سعادت خدمت در خانه امام حسن عسکری برسد.
بین مسلمانان و رومیان، سالها جنگ بود، گاهی مسلمانان پیروز میشدند و گاهی رومیان، طبیعی است که در جنگ، عدهای دستگیر میشوند و در گروگان قرار میگیرند، و در این جنگهای پیدرپی گاهی از مسلمانان اسیر رومیان میشدند و گاهی به عکس، رومیان اسیر مسلمانان میشدند.
و در آن زمان رسم بود، که یا اسیران را به عنوان غلام و کنیز، میفروختند و یا آنها را با اسیران خود عوض میکردند.
در یکی از جنگهای سپاه اسلام، و سپاه روم عدّهای از زنان روم از جمله «ملیکه» به اسارت سپاه اسلام در آمدند، ملیکه برای این که کسی او را نشناسد، نام خود را همنام کنیزان یعنی «نرجس» گذاشته بود.
بشر بن سلیمان طبق پیشنهاد امام هادی(ع) در روز معیّن به بغداد رفت صبح زود کنار پل بغداد دید کشتیها رسیدند، و کنیزها را در معرض فروش قرار دادند، در این هنگام کنیزی را دید که دارای آن اوصافی است که امام هادی(ع) فرموده بود، و خریداران اصرار دارند که او را بخرند، ولی او مایل نیست کنیز آنها شود.
بُشر جلو آمد و با اجازه فروشنده، نامه امام هادی(ع) را به «نرجس» داد، نرجس تا آن را گشود و خواند، بی اختیار منقلب شد و اشک در چشمانش حلقه زد، در حالی که گریه شوق گلویش را گرفته بود به صاحبش عمرو بن یزید گفت: «مرا به صاحب این نامه بفروش.» و اصرار و تأکید کرد که مرا حتماً به صاحب این نامه بفروش.
عمرو بن یزید، گفت: بسیار خوب مانعی ندارد آنگاه در مورد قیمت او با بُشر بن سلیمان صحبت کرد، او به همان مقدار پولی که در همیان بود و امام هادی(ع) فرستاده، بود، راضی شد. بُشر میگوید: همیان را دادم و کنیز را خریدم و با او از آنجا رفتیم. او همواره نامه را بیرون میآورد و میبوسید و به چشم میکشید، من از روی تعجّب گفتم تو که هنوز صاحب نامه را نمیشناسی چرا این قدر نامه را میبوسی؟
گفت: «معرفت و شناخت تو اندک است، اگر پیامبر(ص) و جانشینان آنان را میشناختی چنین نمیگفتی!»
آنگاه داستان خود را از اوّل تا آخر برای من بیان کرد، من به پاکی و شخصیّت معنوی و فکر بلند و عالی حضرت نرجس(س) پی بردم، از آن پس بیشتر احترامش کردم تا رسیدیم به سامرّا، و او را به حضور امام هادی(ع) بردم.
در این وقت امام هادی(ع) به او خوش آمد گفت، و احوالپرسی کرد، و سپس خواهرش حکیمه خاتون را خبر کرد و به او فرمود: این است آن بانوی محترمهای که در انتظار او بودی، حکیمه او را در آغوش گرفت، خوش آمد و تبریک به او گفت، امام هادی(ع) به او فرمود: «عزّت اسلام و ذلّت نصرانیّت را چگونه دیدی؟» او عرض کرد: «چگونه چیزی را بیان کنم که شما را بهتر از من میدانید.»
سپس امام هادی(ع) به خواهرش حکیمه فرمود: او را به خانه ببر و دستورهای اسلامی را به او بیاموز، او همسر فرزندم حسن(ع) و مادر مهدی آل محمّد(عج) خواهد بود.
امام هادی به «نرجس» رو کرد و گفت:
«مژده باد تو را به فرزندی که سراسر جهان را با نور حکومتش پر از عدالت و دادگری کند، همان گونه که پر از ظلم و جور شده باشد.»
آری این چنین یک دختر پاک و دانا، خود را از آلودگی کاخ شاهان نجات داد، و در خطّ جدّ مادریش شمعون، قرار گرفت، و همین هدف و ایده مقدّس را دنبال کرد، خدا نیز او را کمک کرد تا سرانجام افتخار و لیاقت آن را یافت که همسر امام عسکری(ع)، و مادر امام زمان حضرت حجّت(عج) گردد.
خواهر امام هادی(ع) حکیمه، او را به عنوان سیّده (خانم) میخواند، آن بانوی با سعادت در سال 261 هجری و به روایتی قبل از شهادت امام حسن عسکری(ع) از دنیا رفت، قبر شریفش در سامرّا کنار قبر منوّر امام حسن عسکری(ع) است.
از رنجهای روزگار این که: حضرت مهدی(عج) در دوران خردسالی هم پدر را (در سال 260 هـ ق) و هم مادر را از دست داد.[1]
خودآزمایی
1- «ملیکه» چه موقع اسلام را پذیرفت؟
2- به چه دلیل حال حضرت نرجس(س) رو به بهبودی میرفت؟
3- چه زمانی حضرت نرجس(س) از دنیا رفتند و مرقد شریفش در کجا است؟
پینوشت
[1] اقتباس از بحار، ج 51، ص 6 تا 10- ریاحین الشّریعه ج 3، ص 24 تا 32.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی