کد مطلب: ۳۴۵۹
تعداد بازدید: ۹۹۷
تاریخ انتشار : ۰۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۲۰:۰۴
نگاهی بر زندگی امام مهدی(ع)| ۱۸
از آنجا به همدان رفتم، اهل خانه‌ی خود را به دور خود جمع نمودم و آنچه از کرامت و رفع مشکلات و احسانی که خداوند توسّط حضرت ولی‌عصر(عج) به من عطا فرموده بود، برای آنها گفتم و به آنها بشارت دادم و تا وقتی که از آن دینارها را داشتم، همواره در برکت و آسایش و سعادت، زندگی می‌نمودیم.

انتظار، ویژگی‌های یاران حضرت مهدی(عج) و پاسخ به سؤالات| ۱۰


 
شفای عجیب بیمار به برکت امام زمان(عج)
 

علّامه‌ اِرْبِلی می‌گوید: یکی از سادات علوی حسینی به نام «سید باقی ‌بن عَطْوَه» برایم نقل کرد: پدرم عَطْوَه در مذهب زیدی بود و بر اثر زخمی، سخت بیمار شد، بیماریش طول کشید، همه‌ی اطبّاء عصر از درمان آن عاجر ماندند من و برادرم که پسران او بودیم، به مذهب شیعه‌ی دوازده امامی عقیده داشتیم، پدرم از این جهت نسبت به ما دل خوشی نداشت و مکرّر به ما می‌گفت: «من مذهب شما را نمی‌پذیرم مگر اینکه صاحب شما (حضرت مهدی(عج)) بیاید و مرا شفا دهد.»
اتّفاقاً شبی هنگام نماز عشا، همه‌ی ما در یکجا جمع بودیم، که شنیدیم: پدر فریاد زد: «صاحب خود را دریابید که همین لحظه از نزد من بیرون رفت.» ما با شتاب از خانه بیرون پریدیم، هرچه دویدیم و به اطراف نگریستیم او را ندیدیم، برگشتیم و از پدر پرسیدیم، جریان چه بود؟
گفت: شخصی نزد من آمد و فرمود: ای عَطْوَه! گفتم: تو کیستی؟
گفت: «من صاحب پسران تو هستم، آمده‌ام به اذن خدا تو را شفا دهم.» سپس دست کشید و هماندم به‌طور کلّی بیماریم برطرف شد و کاملاً سلامتی خود را بازیافتم.
فرزند عَطْوَه گفت: پدرم با کمال سلامتی مدّتها زنده بود، این ماجرا شایع شد و من از کسان دیگر نیز پرسیدم، آنها به صحّت آن، گواهی دادند و اعتراف نمودند.[1]
 

 
پیرمرد همدانی و لطف سرشار امام زمان(عج) به او

 
 
شیخ صدوق(ره) می‌گوید: از یکی از اساتید حدیث به نام «احمد بن فارس ادیب»[2] شنیدیم، می‌گفت:
«در شهر همدان، حکایتی شنیدم و آن را برای بعضی از برادران نقل کردم، از من درخواست کردند تا آن حکایت را با خطّ خودم برای آنها بنگارم، عذری برای مخالف خواسته‌ی آنها نداشتم، آن را نوشتم و (صحّت و سقم) آن را به عهده‌ی حکایت‌کننده می‌گذارم و آن اینکه:
در همدان گروهی سکونت دارند و به «بنی راشد» معروف می‌باشند و همه‌ی آنها (در این عصر) شیعه‌ی دوازده امامی هستند، پرسیدم: «علّت چیست که آنها در میان مردم همدان، شیعه شده‌اند؟»
پیرمردی از آنها که آثار صلح و وقار و نیکی، در چهره‌اش آشکار بود، به من گفت: علّت تشیّع ما این است که جدّ ما که این خاندان، به او منسوب است برای حجّ به مکّه رفت، گفت: وقتی که از مکّه بازگشتم و چند منزلگاه را در بیابان پیمودم، اشتیاق پیدا کردم که پیاده شوم و پیاده را بروم، راه طولانی‌ای را پیمودم، به ‌طوری که خسته و درمانده شدم و با خود گفتم: «اندکی می‌خوابم تا رفع خستگی شود، هنگامی که قافله آمد، برمی‌خیزم و همراه قافله حرکت می‌کنم، ولی بیدار نشدم مگر آن وقتی که گرمی تابش خورشید را در بدنم، احساس کردم و قافله رفته بود و هیچ‌کس را در بیابان ندیدیم، وحشت‌زده و هراسان شدم، راه را گم کردم و اثری نیافتم، به خدا توکّل نمودم و با خود گفتم، به پیمودن راه ادامه می‌دهم، هرگونه که خدا مرا ببرد، می‌روم، راه درازی را پیمودم، ناگاه سرزمین سبز و خرّم و شادابی را دیدم که گویی تازه باران بر آن باریده بود از خاک آن، بوی بسیار خوشی به مشامم رسید، در وسط آن زمین، قصری دیدم که همانند صفحه‌ی شمشیر، برق می‌زد، گفتم: «ای کاش می‌دانستم این قصر چیست و از آن کیست؟ که تاکنون نه چنین قصری دیده‌ام و نه وصف چنین قصری را شنیده‌ام، به طرف آن قصر حرکت کردم، نزدیک در آن، دو غلام سفیدرو دیدم، سلام کردم، با بهترین وجه، جواب سلام مرا دادند و به من گفتند بنشین که خداوند سعادت تو را خواسته است، در آنجا نشستم، یکی از آنها وارد قصر شد، پس از اندکی بیرون آمد و به من گفت: «برخیز و داخل شو!» برخاستم و وارد قصر شدم، دیدم ساختمانی بسیار باشکوه و بی‌نظیر است، غلام پیش رفت و پرده‌ای را که، بر در اطاق، آویزان بود، کنار زد، و به من گفت: داخل شو، داخل شدم، دیدم جوانی در وسط اطاق نشسته و بالای سرش، شمشیری به سقف آویزان است و بقدری بلند است که نزدیک است سر شمشیر به سر او برسد، آن جوان همانند ماه درخشان در تاریکی، می‌درخشید، سلام کردم، جواب سلام مرا با لطیف‌ترین تعبیر داد، آنگاه فرمود: «آیا می‌دانی من کیستم؟» گفتم: «نه به خدا سوگند»، فرمود: «من قائم آل محمّد(ص) هستم، من با همین شمشیر در آخر الزّمان، خارج می‌شوم» در وقت گفتن این جمله، اشاره به آن شمشیر کرد، آنگاه فرمود: «پس سراسر زمین را همان‌گونه که پر از جور و ظلم شده، پر از عدل و داد می‌کنم.»
من با صورت بر زمین افتادم و پیشانی بر خاک مالیدم، فرمود: «چنین نکن، برخیز، تو فلان کس هستی از شهر کوهستان که به همدان معروف است می‌باشی.»
عرض کردم: «راست گفتی ای سیّد و مولای من.»
فرمود: «آیا دوست داری، نزد خانواده‌ات برگردی؟»
گفتم: «آری ای سرور من، دوست دارم نزد آنها روم ماجرای این کرامتی را که خداوند به من عنایت فرموده است، برای آنها بازگو کنم و به آنها مژده بدهم.» در این هنگام اشاره به غلامش کرد، غلام دستم را گرفت و کیسه‌ی پولی به من داد و بیرون آمدم و او همراه من، چند قدم آمد، ناگاه سایه‌ها و درخت‌ها و مناره‌ی مسجدی را دیدم، او به من فرمود: «اینجا را می‌شناسی؟»
گفتم: «در نزدیکی شهر ما، شهری به نام «استاباد» (اسدآباد) هست و اینجا شبیه آن شهر است، فرمود: «این همان استاباد است، برو.» در این هنگام هر سو نگاه کردم،‌ دیگر آن بزرگوار را ندیدم، وارد استاباد شدم، در آن کیسه، چهل یا پنجاه دینار بود، از آنجا به همدان رفتم، اهل خانه‌ی خود را به دور خود جمع نمودم و آنچه از کرامت و رفع مشکلات و احسانی که خداوند توسّط حضرت ولی‌عصر(عج) به من عطا فرموده بود، برای آنها گفتم و به آنها بشارت دادم و تا وقتی که از آن دینارها را داشتم، همواره در برکت و آسایش و سعادت، زندگی می‌نمودیم.[3]
بنمای رخ که باغ گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فروزانم آرزوست
زین همرهان ست عناصر، دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتا بناز؛ بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی‌ گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتم که یافت می‌نشود، گشته‌ایم ما
گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست
یعقوب ‌وار وا اسفاها، همی‌زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست[4]

 

دیدار دختر آیت‌الله العظمی اراکی

 
 
آیت‌الله العظمی شیخ محمدعلی اراکی، مرجع عظیم‌الشّأن تقلید برای یکی از دانشمندان نقل کرد: دخترم که همسر حجّة‌الاسلام حاج سیدآقا اراکی است می‌خواست به مکّه مشرّف گردد، از آن ترس داشت که بر اثر بسیاری حاجیان، نتواند با حفظ عفاف، طواف کامل انجام دهد، من به او گفتم این ذکر را همواره بگو: «یا حَفِیظُ یا عَلِیمُ» او به توصیه‌ من عمل کرد و به مکّه مشرّف شد پس از بازگشت گفت: من آن ذکر را همواره می‌گفتم و هنگام طواف با ازدحام مردم بخصوص سودانیها روبرو شدم، ترسیدم و با خود گفتم من در اینجا محرمی ندارم که مواظب من باشد تا کسی به من تنه نزند، ناگاه دیدم شخصی به من گفت به امام زمان(عج) متوسّل شو!
گفتم: یا امام زمان! آن شخص گفت: همین آقا که جلوتر حرکت می‌کند امام زمان(عج) است. من دیدم آن آقا در جلو من است و اطراف او به اندازه‌ی تقریباً یک متر دارای حریم و خالی است و هیچ ‌کس جرأت ورود به آن حریم را ندارد، به من گفته شد در این حریم وارد شو، من بی‌درنگ پشت سر آقا حرکت کردم، به ‌طوری که دستم بر پشت آقا می‌رسید، دست بر پشت آقا کشیدم و بر روی خود می‌مالیدم و می‌گفتم: قربانت گردم ای امام زمان. بقدری در آن حال فرو رفته بودم که از سلام‌ کردن به آقا، غفلت نمودم، هفت بار طواف را بدون مزاحمت با کمال راحتی، بی آنکه بدن کسی به من بخورد انجام دادم و تعجّب می‌کردم که چطور از آن همه جمعیّت کسی وارد حریم نمی‌گردد، به این ترتیب طواف را به آخر رساندم و دیگر آن آقا را ندیدم.[5]
 

 
نجات بانوی خارجی با راهنمایی امام زمان(عج)

 
 
دانشجویی مسلمان و متعهّد در آمریکا تحصیل می‌کرد، خوش‌اخلاقی و نیک‌رفتاری او باعث شد که یکی از دختران مسیحی آمریکایی به او پیشنهاد ازدواج بنماید، او جواب داد در شرع مقدّس ما (اسلام) ازدواج مسلمان با مسیحی جایز نیست اگر مسلمان شوی حاضر به ازدواج هستم، آن دانشجو چند کتاب اسلامی به بانوی مسیحی داد، او با مطالعه و تحقیق به حقّانیّت اسلام پی برد و مسلمان شد و با آن دانشجو ازدواج نمودند.
در سفری به ایران مردم برای حجّ اسم‌نویسی می‌کردند، دانشجو به همسرش گفت: ما مراسمی عظیم به نام حجّ داریم، خوب است اسم‌نویسی کرده در این مراسم شرکت کنیم، آنها اسم‌نویسی کردند و آن سال به مکّه برای انجام مراسم حجّ رفتند.
در روز شلوغی عید قربان و ازدحام جمعیّت، بانو در سرزمین مِنی گم شد، هرچه به دنبال شوهر رفت و جستجو کرد او را نیافت، خسته و پریشان به مکّه آمد، کنار کعبه با دلی شکسته گفت: «شوهرم می‌گفت ما امام زمان داریم که زنده و پنهان است، ای امام زمان و ای پناه بی‌پناهان دستم به دامن تو، مرا به شوهر برسان ...»
هنوز سخنش تمام نشده بود که شخصی به شکل و قیافه‌ی عربی نزد او آمد و گفت: «چرا غمگین هستی؟» او ماجرا را گفت، آن شخص گفت: ناراحت نباش با من بیا شوهرت همینجاست، او را چند قدم با خود برد، ناگهان شوهرش را دید و اشک شوق ریخت... ولی دیگر آن عرب مهربان را ندید، ماجرا را برای شوهر تعریف کرد.[6]
آیا برای ما تلخ و رنج‌آور نیست که یک بانوی خارجی، سعادت دیدار یابد و ما محروم؟! زهی بی سعادتی!
 
 

 

خودآزمایی
 


1- عَطْوَه در چه مذهبی بود و چگونه شفا یافت؟
2- علّت شیعه شدن خاندان «بنی راشد» چیست؟
3- آیت‌الله العظمی شیخ محمدعلی اراکی برای انجام طواف کامل مناسک حج با حفظ عفاف، به دخترشان چه ذکری را توصیه کردند؟
 

پی‌نوشت‌ها

 
[1] - اثباة ‌الهداة، ج 7، ص 354 ـ نجم الثاقب، ط جدید، ص 329.
[2] - احمدبن فارس بن زکریّا علّامه عصر خود و دارای تألیفات بسیار است.
[3] - انوار البهبّه، ص 559-562 ـ محدّث قمی(ره) می‌گوید: به گفته بعضی، قبر آن پیرمرد مذکور، در اسدآباد، معروف است.
[4] - دیوان شمس تبریزی.
[5] - اقتباس از گنجینه دانشمندان، ج 2، ص 64.
[6] - نقل از یکی از آیات و اساتید مورد اطمینان.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: