حضرت عیسی(ع)| ۵
روزى عیسى(ع) با حواریون به سیر و سیاحت در صحرا پرداختند، و هنگام عبور به نزدیك شهرى رسیدند. در مسیر راه نشانه گنجى را دیدند. حواریون به عیسى(ع) گفتند: به ما اجازه بده در اینجا بمانیم، و این گنج را استخراج كنیم.
عیسى به آنها اجازه داد و فرمود: شما در اینجا براى استخراج گنج بمانید، و به گمانم در این شهر نیز گنجى هست، من به سراغ آن میروم.
حواریون در آنجا ماندند و حضرت عیسى(ع) وارد شهر شد، در مسیر راه هنگام عبور، خانه ویرانشده و سادهای را دید به آن خانه وارد شد و دید پیرزنى در آنجا زندگى میکند، به او فرمود: امشب من مهمان شما باشم؟
پیرزن پذیرفت. عیسى به او گفت: آیا در این خانه جز تو كسى زندگى میکند؟
پیرزن: آرى، یك پسرى دارم خاركن است، به بیابان میرود و خارهاى بیابان را جمع كرده و به شهر مىآرد و میفروشد، و پول آن، معاش زندگى ما تأمین میگردد.
آنگاه پیرزن عیسى(ع) را - كه نمیشناخت - در اطاق جداگانهای وارد كرد و از او پذیرایى نمود. طولى نكشید كه پسرش از صحرا آمد. مادر به او گفت: امشب مهمان ارجمندى داریم كه نورهاى زهد و پاكى و عظمت از پیشانیاش میدرخشد، خدمت و همنشینی با او را غنیمت بشمار.
خاركن نزد عیسى(ع) رفت و به او خدمت كرد و احترام شایان نمود. در یكى از شبها عیسى(ع) احوال خاركن را پرسید و با او به گفتگو پرداخت و دریافت كه خاركن یك انسان خردمند و باهوش است. ولى اندوه جانكاهى، قلب او را مشغول نموده است. به او فرمود: چنین مینگرم كه غم و اندوه بزرگى در دل دارى.
خاركن: آرى در قلبم اندوه و درد بزرگى هست كه هیچکس جز خدا به برطرف نمودن آن قادر نیست.
عیسى: غم دلت را به من بگو، شاید خداوند عوامل برطرف نمودن آن را به من الهام كند.
خاركن: در یكى از روزها كه هیزم بر پشتم حمل میکردم، از كنار كاخ شاه عبور نمودم. به كاخ نگاه كردم چشمم به جمال دختر شاه افتاد، عشق او در دلم جاى گرفت و هرروز به این عشق افزوده میشود. ولى كارى از من ساخته نیست و این درد، درمانى جز مرگ ندارد.
عیسى: اگر خواهان آن دختر هستى، من وسایل وصال تو با او را فراهم میکنم.
خاركن ماجرا را به مادرش گفت، مادر گفت: پسرم به گمانم این مهمان، مرد بزرگى است و اگر قولى داده حتماً به آن وفا میکند. نزد او برو هرچه گفت از او بشنو اطاعت كن.
صبح آن شب، خاركن نزد عیسى(ع) آمد، عیسى به او گفت: نزد شاه برو از دخترش خواستگارى كن.
خاركن بهطرف كاخ شاه رفت. وقتیکه به آن رسید، نگهبانان سر راه او را گرفتند و پرسیدند: چه كارى دارى؟ گفت: براى خواستگارى دختر شاه آمدهام، آنها از روى مسخره خندیدند و براى اینکه شاه را نیز بخندانند، او را نزد شاه بردند و با صراحت گفت: براى خواستگارى دخترت آمدهام!
شاه از روى استهزاء گفت: مهریه دختر من، فلان مقدار كلان از گوهر، یاقوت، طلا و نقره است. كه مجموع آن در تمام خزانه كشورش وجود نداشت.
خاركن: من میروم و بعداً جواب تو را میآورم.
خاركن نزد عیسى(ع) آمد و ماجرا را گفت. عیسى(ع) با او به خرابهای كه سنگهای گوناگون در آن بود، رفتند. عیسى(ع) به اعجاز الهى آن سنگها را به طلا، نقره، گوهر و یاقوت تبدیل كرد، به همان اندازه كه شاه گفته بود و به خاركن فرمود: اینها را برگیر و نزد شاه ببر.
خاركن آنها را به كاخ برد و به شاه تحویل داد. شاه و درباریانش شگفتزده و حیران شدند و به او گفتند: این مقدار كافى نیست به همین مقدار نیز بیاور. خاركن نزد عیسى(ع) آمد و سخن شاه را بازگو كرد، عیسى(ع) فرمود: به همان خرابه برو به همان مقدار از جواهرات بردار و ببر.
خاركن همینکار را كرد و آن جواهرات را نزد شاه آورد. شاه با او به گفتگو پرداخت و دریافت كه همه این معجزات از ناحیه مهمانى است كه در خانه خاركن است و آن مهمان جز عیسى(ع) شخص دیگرى نیست. به خاركن گفت: به مهمانت بگو به اینجا بیاید و عقد دخترم را براى تو بخواند.
خاركن نزد عیسى(ع) آمد و باهم نزد شاه رفتند و عیسى(ع) شبانه عقد دختر شاه را براى خاركن خواند. صبح آن شب شاه با خاركن گفتگو كرد و دریافت كه خاركن داراى هوش و عقل و خرد سرشارى است و براى شاه فرزندى جز همان دختر نبود.
خاركن را ولیعهد خود نمود و به همه درباریان و رجال و برجستگان كشورش فرمان داد با دامادش بیعت كنند و از فرمانش پیروى نمایند.
شب بعد، شاه براثر سكته ناگهانى مرد. رجال و درباریان، داماد او (خاركن سابق) را بر تخت سلطنت نشاندند و همه امكانات كشور را در اختیارش نهادند و او شاهنشاه مقتدر كشور گردید.
روز سوم عیسى(ع) نزد او آمد تا با او خداحافظى كند. خاركن سابق به عیسى گفت: اى حكیم! تو بر گردن من چندین حق دارى كه حتى قدرت شكر یكى از آنها را ندارم تا چه رسد همه آنها را، گرچه همیشه تا ابد زنده باشم. شب گذشته سؤالى به دلم راه یافت كه اگر پاسخ آن را به من بدهى، آنچه را كه در اختیار من نهادهای سودى به حالم نخواهد داشت.
عیسى: آن سؤال چیست؟
خاركن: سؤالم این است كه: اگر تو قدرت آن را دارى كه دوروزه مرا از خاركنى بهپادشاهى برسانى، چرا براى خودت یك زندگى ساده بیابانگردی را برگزیدهای؟ و از مقام پادشاهى و رفاه و عیش و نوش دنیا روى برتافتهای؟
عیسى: آنکسى كه خدا را شناخته و به خانه كرامت و پاداش او آگاهى دارد، و ناپایدارى دنیا را درك نموده، به سلطنت فانى دنیا و امور ناپایدار آن دل نمیبندد. ما در پیشگاه الهى و در خلوتگاه ربوبى، داراى لذتهای روحانى خاصى هستیم كه این لذتهای دنیا در نزد آنها، بسیار ناچیز است.
آنگاه عیسى(ع) مقدارى از لذتهای معنوى و درجات و نعمتهای ملكوتى را براى او توضیح داد، كه آن خاركن، مطلب را بهخوبی دریافت. تحولى در او ایجاد شد و با قاطعیت به عیسى(ع) رو كرد و چنین گفت:
من بر تو حجتى دارم و آن اینکه: چرا خودت به راهى كه بهتر و شایستهتر است رفتهای، ولى مرا به این بلاى بزرگ دنیا افکندهای؟
عیسى: من این كار را كردم تا عقل و هوش تو را بیازمایم و ترك این امور موجب پاداش براى تو عبرت براى دیگران گردد.
خاركن همه سلطنت و تشكیلاتش را رها كرد و همان لباس خاركنى قبل را پوشید و به دنبال عیسى(ع) به راه افتاد، تا هر كه زنده است همدم و همنشین عیسى(ع) شود.
عیسى(ع) همراه او نزد حواریون آمد و گفت: این - مرد - گنجى است كه به گمانم در این شهر وجود داشت، به جستجویش پرداختم، او را یافتم و با خود نزد شما آوردم.[1]
این است گنج، نه آن گنج مادى كه شما را در اینجا زمینگیر كرده است.
با چشم خوار منگر تو بر این پابرهنگان / نزد خود عزیزتر از دیده ترند
آدم بهشت را به دو گندم فروخت / حقا كه این گروه به یك جو نمیخرند[2]
پینوشتها
[1] . بحار، ج 14، ص 270.
[2] . لازم به ذكر است كه حكومت اگر وسیله اجرا و انجام احكام و دستورهاى الهى باشد، نه هدف براى هوس هاى هوسبازان، چنین حكومتى، شایسته و لازم است. ولى اگر عاملى براى قدرت طلبى و انحراف و فساد گردد، از آن باید دورى جست كه حكومت طاغوتى است. ماجرایى كه در داستان فوق آمده، بر اساس اجتناب از حكومت طاغوتى است. نقل شده: حضرت امام خمینى (ره) به یكى از دخترانش فرمود: هیچ كس در دنیا مانند حضرت سلیمان(ع) داراى حكومت جهانى و مقتدر و با تمام امكانات نشد، ولى مورچه اى به او گفت: دنیا ارزش ندارد.
این سخن امام، نیز بر همین اساس است كه حكومت مادى، بى ارزش است باید از آن دورى نمود. ولى حكومت الهى و معنوى، صحیح و لازم است و باید آن را تشكیل داد و از آن پیروى كرد.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمّد محمّدی اشتهاردی