کد مطلب: ۳۵۹۵
تعداد بازدید: ۷۶۴
تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۸:۲۶
شیعه علوی، مذهب جعفری| ۴
می‌دانیم که امام منصوب از جانب خدا، به اذن خدا می‌تواند با یک اشاره قدرت‌های ظلّام جبّار را به زانو در آورده تسلیم خود سازد، ولی این کار با موضوع اختیار عالم انسان، ناسازگار است؛ زیرا انسان باید با اختیار خود تسلیم در مقابل حق گردد نه با اکراه و اجبار و اضطرار.

قدرت وِلایی امام صادق(ع)| ۱
 

سبب عدم استفاده‌ی معصومان(ع) از قدرت قاهره‌ی خود
 

یادآوری این نکته خالی از تناسب نیست که ما بر اساس اعتقاد حق مستدلّی که داریم، می‌دانیم که امام منصوب از جانب خدا، به اذن خدا می‌تواند با یک اشاره قدرت‌های ظلّام جبّار را به زانو در آورده تسلیم خود سازد، ولی این کار با موضوع اختیار عالم انسان، ناسازگار است؛ زیرا انسان باید با اختیار خود تسلیم در مقابل حق گردد نه با اکراه و اجبار و اضطرار.
از این رو پیامبران و امامان(ع) به امر خدا بر روال عادی با مردم مواجه می‌شوند و آنها را با ارائه‌ی آیات بیّنات، دعوت به حق می‌کنند. حال اگر مردم به قدر لازم و کافی اجابت دعوت کردند و به یاری امام برخاستند، امام زمان حکومت را به دست می‌گیرد و تشکیل حکومت عدل الهی می‌دهد و اگر مردم به قدر لازم و کافی اجابت دعوت نکردند و به یاری برنخاستند، طبیعی است که امام منزوی می‌گردد و زمام حکومت به دست افراد ظلّام جبّار می‌افتد.
 

جلوه‌ای از قدرت وِلایی امام(ع)

 
البتّه گاهی که شرایط خاصّی اقتضا می‌کرد، امامان(ع) گوشه‌ای از قدرت ولایی خود را ارائه می‌فرمودند. از باب نمونه به این داستان عنایت فرمایید:
علیّ ابْن هُبَیره استاندار منصور دوانیقی یک آدم سفّاک خونخوار بیرحمی بود؛ اتّفاقاً مردی به نام رُفَیْد مورد خشم و غضب او قرار گرفت و قسم خورد تا او را نکشد، دست از او برنخواهد داشت. مرد بی‌گناه که از تصمیم جدّی استاندار سفّاک باخبر شد، دید تمام درها به روی او بسته است و هیچ راهی برای تخلّص از دست آن آدم بیرحم بی‌باک ندارد جز توسّل و تمسّک به دامن امام صادق(ع)، با این که می‌دانست آن حضرت نیز از طرف دستگاه حاکم تحت نظر و مراقبت شدید است و کسی حقّ ملاقات با حضرتش را ندارد. مع‌الوصف از راهی خود را به امام(ع) رسانید و عرض حاجت کرد و گفت: آقا، اگر شما نامه‌ای به او بنویسید و سفارشی درباره‌ی من بفرمایید امر شما را اطاعت نموده، عفوم می‌کند.
امام(ع) فرمود: بسیار خوب، نامه لازم نیست، تو خودت پیشِ او برو و از زبان من به او بگو جعفربن محمّد به تو سلام رساند و گفت رُفید در پناه من است، هیچگونه بدی به او نرسان. گفت:‌آقا او آدم مغرور متکبّر بیرحمی است، مگر ممکن است من پیش چشم او ظاهر شوم و زنده بمانم تا بتوانم چنین حرفی به او بزنم و نتیجه بگیرم. رفتن من نزد او مساوی است با کشته شدن من.
امام(ع) فرمود: تو پیام از جانب من می‌بری و از زبان من با او سخن می‌گویی، برو و امیدوار باش. او دید هیچ راهی جز عمل به دستور امام ندارد، ناچار به راه افتاد و رفت.
در بین راه به مردی رسید که بین مردم معروف بود که قیافه‌شناس است؛ یعنی با دیدن چهره و کف دست هر کسی، به سرنوشت او پی می‌برد. تا چشم او به صورت رفید افتاد، تعجّب کنان ایستاد و گفت: کجا می‌روی، من از چهره‌ات نشان کشته شدن می‌خوانم. کف دستت را ببینم؛ وقتی دید گفت: آری، تو با پای خودت به سوی کشته شدن می‌روی. رُفَید از شنیدن این حرف خیلی وحشت کرد. آن مرد گفت: زبانت را ببینم، وقتی زبانش را دید گفت:نترس، این زبان حامل پیامی است که اگر به کوه‌ها ابلاغ شود، مثل موم نرم می‌شوند. از این رو مطمئن باش و برو، هیچ صدمه‌ای نخواهی دید.
رفید می‌گوید: من با آرامش خاطر تمام، مستقیم رفتم پیش حاکم، او تا چشمش به من افتاد، آتش خشمش شعله‌ور شد و صدا زد دستگیرش کنید، آمدند دست‌هایم را بستند، باز صدا زد سیّاف بیا گردنش را بزن. گفتم: امیر مهلتی بده حرفی دارم، من که دیوانه نبودم با پای خودم به سوی مرگ آمده باشم. از خشم تو نسبت به خودم نیز آگاه بودم. پس جهتی باعث شده که اینجا آمده‌ام. مهلتی بده که حرفم را بزنم، آنگاه هر دستوری داری صادر کن. گفت: بگو حرفت چیست؟ گفتم: مجلس را خلوت کن تا بگویم. اشاره کرد حاضران همه رفتند. گفت: بگو. گفتم: مولای من جعفربن محمّد به تو سلام رساند و فرمود: رفید در پناه من است هیچگونه بدی به او نرسان.
تا این جمله به گوشش خورد، دیدم برخاست ایستاد و گفت: بار دیگر این جمله را بگو! بار دیگر تکرار کردم. دیدم بسیار نرم شد و با خوشرویی تمام گفت: تو را به خدا قسم می‌دهم که راست بگو، آیا مولای من جعفربن محمّد به من سلام رساند و تو را پناه داد. گفتم: بله، به خدا قسم آنچه گفتم، پیامی بود از مولایم که به تو ابلاغ کردم. وقتی مطمئن شد، از جای خود حرکت کرد و جلو آمد و دست‌هایم را که بسته بود باز کرد و با عذرخواهی تمام گفت: حال از تو می‌خواهم به جبران این بی‌حرمتی که درباره‌ی تو شد، دست‌های مرا ببندی.
گفتم: این بی‌حرمتی که ممکن نیست از من صادر شود. گفت: تا چنین نکنی از تو راضی نخواهم شد. من ناچار دست‌های او را بستم و باز کردم. آنگاه انگشتری خود را که نگین آن، مُهرش بود و اسناد و مدارک رسمی را با آن امضاء می‌کرد به دست من داد و گفت: اینک من در اختیار تو هستم، آنچه دستور می‌دهی عمل می‌کنم.[1]
این یک نمونه از قدرت ولایی امام(ع) که با یک فرمان که با وساطت زبان دیگری صادر می‌کند، آدم مغرور متکبّری را خاضع و رام می‌سازد.
 

نمونه‌ای از خضوع جبّاران در مقابل امام معصوم(ع)

 
 
در زیارت جامعه می‌خوانیم:
«و ذَلَّ لَکُمْ کُلُّ شَیءٍ».
همه چیز تسلیم و خاضع در مقابل شما می‌باشند.
نمونه‌ی دیگر از این عجیب‌تر، خضوع شخص منصور دوانیقی است در مقابل امام(ع) در حالی که تصمیم بر قتل امام داشت و برای همین احضارش کرده بود.
راوی به نام محمّدبن عبدالله اسکندری گفته است: یک شب من نزد منصور خلیفه‌ی عبّاسی بودم، دیدم بسیار ناراحت و خشمگین است و با عصبانیّت تمام گفت: من از جهت جعفربن محمّد شدیداً نگرانم و امشب تصمیم گرفته‌ام او را به قتل برسانم. آنگاه غلامان خود را صدا زد و دستور داد که بروند و امام را بیاورند. آنها رفتند و من سخت پریشان حال شدم و مضطرب که آیا کار به کجا خواهد کشید؟! در این حال بودم که دیدم پرده‌ی قصر بالا رفت و امام(ع) وارد شد؛ من ترس و وحشتم بیشتر شد ولی دیدم منصور تا چشمش به امام افتاد، از جا برخاست و با اضطراب تمام با سروپای برهنه به استقبال امام شتافت، در حالی که رنگ از رخش پریده بود و تنش می‌لرزید، آنگونه که دندان‌هایش به هم می‌خورد. جلو رفت و به امام سلام کرد و با خضوع تمام دست آن حضرت را گرفت و بالای تخت خود بُرد و سر جای خودش نشانید و خودش با دو زانوی ادب مقابل امام نشست و خوشامد گفت. آنگاه گفت: آقا چه شده که این وقت شب قدم رنجه فرموده و اینجا تشریف آورده‌اید؟ امام(ع) فرمود: تو مأمور فرستاده و احضارم کرده‌ای. گفت: آقا من هرگز چنین جسارتی نکرده‌ام، مأمور اشتباه کرده است، حال که قدم بر چشم من نهاده‌اید، تشکّر می‌کنم و هر امری دارید بفرمایید اطاعت می‌کنم. امام(ع) فرمود: تنها چیزی که من از تو می‌خواهم این که بی‌موقع احضارم نکنی. این جمله را فرمود و از جا برخاست و با بدرقه‌ی منصور از قصر خارج شد.
راوی می‌گوید: من از دیدن این جریان سخت در تعجّب و حیرت فرو رفتم که چگونه شد؟! دیدم منصور از بدرقه‌ی امام(ع) برگشت، امّا مثل آدمی که چند فرسخ راه رفته و بار سنگین به دوش کشیده، خسته و کوبیده شده است؛ بدون این که با من حرفی بزند افتاد روی تخت و خوابید. من نشستم. چند ساعت طول کشید، بعد نصف شب از خواب بیدار شد، دید من نشسته‌ام، گفت: بنشین من قضای نمازم را بخوانم و بعد داستانی برایت بگویم. من نشستم و او نماز خواند و آمد و گفت: چون تو محرم اسرار من هستی این مطلب را به تو می‌گویم ولی نشنوم که به کسی این را گفته باشی.
من تصمیم داشتم امشب جعفربن محمّد را در همین جا بکشم، امّا وقتی وارد قصر شد دیدم ناگهان اژدهایی مهیب و قوی هیکل در کنارش وارد قصر شد که دهان باز کرده، لب بالایش را بالای قصر گذاشته و لب پایینش را پایین قصر و دُمَش را دور قصر چرخانده با زبان عربی فصیح به من گفت: اگر آسیبی به آقا برسانی، این قصر را با تو و با همه چیزش می‌بلعم. من هم دیدی که چگونه حالم دگرگون شد و بر خود لرزیدم و کوچک‌ترین کاری نتوانستم انجام بدهم.[2]
 

خودآزمایی

 
1- سبب عدم استفاده‌ی معصومان(ع) از قدرت قاهره‌ی خود، چیست؟
2- امام صادق(ع) برای رهایی رُفَیْد از دست علیّ ابْن هُبَیره به او چه فرمودند؟
3- چه چیزی باعث شد که منصور دوانیقی از کشتن امام صادق(ع) منصرف شود؟ مختصری شرح دهید.
 

پی‌نوشت‌ها

 
[1] - بحارالانوار، جلد ۴۷، صفحه‌ی ۱۷۹.
[2] - بحارالانوار، جلد ۴۷، صفحه‌ی ۲۰۱.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله سید محمد ضیاءآبادی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: