کد مطلب: ۳۶۱۰
تعداد بازدید: ۲۴۵۹
تاریخ انتشار : ۳۰ خرداد ۱۳۹۹ - ۲۳:۲۷
نگاهی بر زندگی حضرت پیامبر اسلام(ص) | ۵
وقتی که سنّ پیامبر(ص) از ده سال گذشت و کم‌کم نوجوان رشید شد، ابوطالب او را رسماً در کارهای اجتماعی شرکت می‌داد، او در یکی از جنگهای «فِجار» که در ماههای حرام در مکّه واقع شد شرکت کرد و از عموهای خود دفاع می‌نمود.

پیامبر(ص) در فراق مادر


در مورد اینکه آمنه مادر پیامبر(ص) چه وقتی از دنیا رفت، نقل‌های گوناگون شده است ولی آنچه صحیح‌تر به نظر می‌رسد این است که پیامبر(ص) در آن هنگام که شش سال داشت با فراق مادر روبرو شد او برای دیدار خویشان خود از مکّه به مدینه رفته بود، هنگام بازگشت در روستای «اَبْواء» (که در بین مکّه و مدینه قرار گرفته) از دنیا رفت[1].
پیامبر (ص) در این سفر، همراه مادر بود و با مادرش حدود یک ماه در مدینه بود و در آنجا کنار قبر پدرش عبدالله رفته و از او یاد می‌کردند، هنگام مراجعت مادر عزیزش بیمار شد و در روستای ابواء از دنیا رفت، پیامبر(ص) در آن سنّ و سال با توجّه به اینکه روی پدر را ندیده بود و یگانه مونس خود مادرش را نیز از دست داده بسیار رنجیده خاطر شد، در کنار جنازه مادر با صدای بلند گریه کرد و چندین بار صدا زد: «مادر مهربان! ... چرا جواب مرا نمی‌دهی».
آری محمّد(ص) در دوران کودکی این‌گونه با رنجها روبرو شد و از اینکه بدون مادر به مکّه بازمی‌گردد غمی جانکاه در دل داشت[2].
در ماجرای حُدَیْبیّه که در سال ششم هجرت رخ داد، پیامبر(ص) همراه اصحاب، از کنار روستای ابواء عبور می‌کردند، آن حضرت کنار قبر مادرش آمد و قبر او را اصلاح نمود و گریه سخت کرد به طوری که همه‌ی حاضران از گریه‌ی آن حضرت گریستند، یکی از حاضران از علّت گریه آن حضرت پرسید، پیامبر فرمود: «دلم به یاد مادرم سوخت، و با این حال مادرم را به یاد آوردم و گریه کردم»[3].
 

توجّه پرمهر عبدالمطّلب و ابوطالب به پیامبر(ص)

 
عبدالمطّلب یگانه پرستار دلنواز پیامبر(ص) بود و با احترام خاصی به او نگاه می‌کرد و او را از همگان مقدّم می‌داشت.
عبدالمطّلب حدود صد سال عمر کرده بود، فرزندان او در سایه‌ی کعبه فرشی را می‌گسترانیدند، عبدالمطّلب کنار کعبه می‌آمد و روی آن فرش می‌نشست، پیامبر(ص) که کمتر از هشت سال داشت نزد او می‌آمد و کنار او می‌نشستند، بعضی از آنها می‌خواستند محمّد(ص) را از کنار پدر دور کنند، عبدالمطّلب جلو آنها را می‌گرفت و می‌گفت: به پسرم کاری نداشته باشید، سوگند به خدا او دارای مقام بسیار ارجمندی است سپس او را در کنار خود می‌نشاند و دست بر پشتش می‌کشید و او را شاد می‌کرد[4].
عبدالمطّلب در حالی که از عمرش ۸۲ یا ۱۲۰ سال گذشته بود، در بستر وفات قرار گرفت و در مورد محمّد(ص) بسیار نگران بود تا اینکه در میان پسرانش ابوطالب را برگزید و وصیّ خود قرار داد و در مورد نگهبانی و سرپرستی از پیامبر(ص) سفارش بسیار به او کرد، ابوطالب گفت: «خدا را گواه می‌گیرم که با تمام وجود به وصیّت تو عمل کنم».
در این هنگام عبدالمطّلب با قلبی آرام از مرگ استقبال کرد و گفت: اکنون مرگ برایم گوارا است» در این هنگام محمّد(ص) هشت سال داشت.
از آن پس ابوطالب پدر مهربانی برای پیامبر(ص) بود و همسرش فاطمه بنت‌اسد، بهتر از فرزندانش به محمّد(ص) مهربانی می‌کرد، ابوطالب براستی آینه‌ی تمام نمای پدر بود و تا آخرین توان خود شب و روز از پیامبر(ص) نگهبانی و طرفداری نمود[5].
درباره‌ی علّت انتخاب ابوطالب در میان پسران، برای سرپرستی محمّد(ص) سه نظریّه گفته شده:
۱- عبدالمطّلب او را برگزید ۲- قرعه به نام ابوطالب، اصابت کرد ۳- پیامبر (ص) ابوطالب را برگزید[6].
 

سرپرستی ابوطالب و مسافرت به شام

 
از این پس سرپرستی محمّد(ص) را ابوطالب آن یار باوفا و مؤمن پیامبر، آن عموی شجاع و سخاوتمند آن حضرت، آن پدر مهربان علی(ع) بر عهده گرفت. سرگذشت ابوطالب با محمّد(ص) بسیار است[7] به طور خلاصه این که: ابوطالب تا آخر عمر لحظه‌ای از حمایت محمّد غافل نبود و در سفر و حضر از او مراقبت می‌کرد با توجّه به شخصیّت و نفوذ و احترامی که در میان قبائل عرب داشت.
وقتی که سنّ پیامبر(ص) از ده سال گذشت و کم‌کم نوجوان رشید شد، ابوطالب او را رسماً در کارهای اجتماعی شرکت می‌داد، او در یکی از جنگهای «فِجار» که در ماههای حرام در مکّه واقع شد شرکت کرد و از عموهای خود دفاع می‌نمود.
او دوبار به عنوان بازرگانی به شام مسافرت کرد، نخست در سن دوازده سالگی همراه عمویش ابوطالب و بار دیگر در سنّ بیست و چهار سالگی به عنوان امین و وکیل کاروان تجارتی خدیجه، به شام رهسپار شد و نتائج و ماجراهای این سفر، خدیجه را مجذوب محمّد(ص) کرد که بعد به ازدواج آن دو متنهی شد، چنانکه خاطرنشان می‌شود.
ابوطالب شگفتی‌های بسیار از زندگی برادرزاده‌اش قبل از بعثت دید، مثلاً روزی محمّد(ص) همراه عمویش در محلّی به نام «ذوالمجاز» بود، ابوطالب سخت تشنه شد و در آنجا آب نبود، شدّت تشنگی خود را به محمّد(ص) گفت، محمّد(ص) با پای خود به سنگی زد، آن سنگ تکان خورد، ناگهان ابوطالب نگاه کرد که از زیر سنگ آب زلال می‌جوشد، از آن آب آشامید و سیراب شد، پیامبر بار دیگر پای خود را به سنگ زد، سنگ به جای اوّل برگشت و دیگر آبی دیده نشد[8].
 

ملاقات راهب با محمّد(ص) در سفر شام

 
یکی از مواردی که ابوطالب، شگفتی‌هایی از محمّد(ص) دید، در سفار تجارتی شام بود:
ابوطالب در سفر تجارتی بازرگانان قریش به شام که در هر سال یک‌بار صورت می‌گرفت برای تجارت، تصمیم گرفت به شام برود، در این وقت محمّد(ص) دوازده سال داشت، هنگام حرکت محمّد(ص) به پیش آمد و گفت: عمو جان مرا به چه کسی می‌سپاری؟
ابوطالب احساس کرد که برای محمّد(ص) دشوار است که جدایی او را تحمّل کند، گفت: «ترا نیز همراه خود می‌برم».
کاروان تجارتی ابوطالب همراه محمّد(ص) کنار سایر کاروانها به طرف شام حرکت کردند، محمّد(ص) در این مسافرت، بر مَدْیَن و دیار خاموش عاد و ثمود گذشت و منظره‌ی طبیعت را می‌دید، این مشاهدات او را در دریایی از افکار غرق کرده بود.
وقتی که کاروان به سرزمین «بُصْری» رسیدند، در آنجا راهبی بود به نام «بُحَیْرا» که سالها در صومعه‌ی خود عبادت می‌کرد، مکرّر کاروانهای تجارتی قریش و اهل مکّه را که از آنجا عبور می‌کردند دیده بود ولی کوچکترین توجّهی به آنها نداشت امّا در این سفر دید کاروانی عبور می‌کند و ابری بر سرشان سایه افکنده، از راه بصیرت دریافت که کاروانیان مشمول عنایت خاصّ خدا هستند، از این‌رو غذا تهیه کرد و کاروانیان را با احترام خاصّی به صومعه‌ی خود دعوت کرد، کاروانیان دعوت راهب را پذیرفتند و به صومعه آمدند، اما راهب دید هنوز ابر بالای سر اردوگاه کاروان است، به آنها گفت مگر کسی از شما به اینجا نیامده، گفتند: «نوجوانی از ما کنار بارها مانده است».
راهب تقاضا کرد که آن نوجوان را نیز به اینجا بیاورید، دعوت راهب را به او رساندند، او که حضرت محمّد(ص) بود، دعوت راهب را پذیرفت و نزد راهب آمد، راهب با نظر پرمعنایی به چهره‌ی محمّد(ص) نگریست و لحظه به لحظه به احترامش نسبت به آن حضرت می‌افزود، شخصی از راهب پرسید «ما مکرّر از این راه عبور کرده‌ایم و از تو چنین توجّه و مَحَبّتی ندیدیم، اکنون علّت چیست که این‌گونه به ما احترام می‌کنی؟!».
راهب گفت: آری چنین است که می‌گویی!
پس از صرف غذا، راهب به محمّد رو کرد و گفت: ترا به لات و عُزّی (دو بت معروف) سوگند می‌دهم که به پرسشهای من جواب بده.
محمّد: به نام بتها با من سخن نگو، سوگند به خدا، از هیچ چیزی مانند بتها بیزار نیستم!
راهب: ترا به خدا سوگند می‌دهم که به سؤالهای من پاسخ بده!
محمّد: اکنون آماده‌ی پاسخ هستم!
راهب پس از طرح سؤالات و شنیدن جوابها، دید آنچه در کتاب آسمانی خوانده مطابق آن جوابها است، در پایان راهب مهر مخصوص نشانه‌ی نبوّت را بین دو شانه‌ی او دید و سپس به ابوطالب گفت:
این پسر با شما چه نسبتی دارد؟
ابوطالب: فرزند من است.
راهب: نه، فرزند تو نیست، پدر و مادر او از دنیا رفته‌اند.
ابوطالب: آری درست می‌گویی.
راهب از پدر و مادر او سؤالاتی کرد و جواب شنید و سپس به ابوطالب گفت:
این آقازاده را به وطن بازگردان و به طور کامل مراقبش باش، ترس آن است که یهودیان او را بشناسند و به او صدمه بزنند، سوگند به خدا آنچه که من از او فهمیدم، آگر آنها بفهمند، توطئه‌ی قتل او را می‌چینند، برادرزاده‌ات آینده‌ی بسیار درخشانی دارد، هرچه زودتر او را به وطن بازگردان.
ابوطالب سخن «بُحَیرا» را گوش کرد و محمّد(ص) را به مکّه بازگردانید و بر مراقبتش افزود، ابوطالب این ماجرا را به صورت قصیده‌ای از شعر درآورد که آغازش این است:
اِنَّ ابْنُ آمَنَةَ النَّبِیِّ مُحَمّداً / عِنْدِی یَفُوقُ مَنازِلَ الْاَوْلادِ:
«پسر آمنه، محمّد پیامبر، نزد من بر فرزندانم برتری دارد»[9]...
 

خودآزمایی

 
1- سه نظریّه درباره‌ی علّت انتخاب ابوطالب برای سرپرستی محمّد(ص)  را بیان کنید.
2- موردی از شگفتی‌هایی که ابوطالب از زندگی برادرزاده‌اش قبل از بعثت دید را بیان کنید.
3- چرا راهب کاروانیان را که به سمت شام می‌رفتند، با احترام خاصّی به صومعه‌ی خود دعوت کرد؟
 

پی‌نوشت‌ها

 
[1]- همان مدرک، ج ۱، ص ۱۷۷.
[2]- سیره حلبی، ج ۱، ص ۲۵۱.
[3]- کحل‌البصر، ص ۵۹.
[4]- سیره‌ی ابن هشام، ج ۱، ص ۱۷۸.
[5]- اعیان الشّیعه، ج ۵، ص ۱۱۴ - بحار، ج ۱۵، ص ۴۰۶ و ۴۰۹.
[6]- بحار، ج ۱۵، ص ۴۰۶.
[7]- در این باره به کتاب حضرت «ابوطالب، پدر بزرگوار علی (ع)»، نوشته نگارنده مراجعه شود.
[8]- ابوطالب مؤمن قریش، ص ۱۲۶ - بحار، ج ۱۵، ص ۴۰۷.
[9]- الغدیر، ج ۷، ص ۳۴۲ به نقل از مدارک متعدّد – بحار، ج ۱۵، ص ۴۰۹.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: