پندها، نکتهها و ضربالمثلها| ۸
رأى كفشدوز درباره کلاه غلط است
یکی از هنرمندان و نقاشان چیرهدست فرانسه که آثار هنریش مورد توجّه عموم مردم بود، هرگاه یکی از آثار هنری خود را آماده میکرد، آن را بر سر چهارراهی در برابر رفت و آمد عابران نصب میکرد، و خودش در پشت تابلو پنهان میشد تا به اظهار نظر تماشاگران اطلاع یابد، و از نظریات طبقات مختلف، برای بهتر ساختن آثار هنری خود استفاده کند.
روزی یک تابلو که اسبسواری را نشان میداد که در حال حمله به سپاه دشمن بود و داد رزمآوری و مردانگی میداد و صفوف دشمن را درهم نوردیده بود در رهگذر نمایش تماشاچیان قرارداد.
مرد کفشدوزی از آنجا میگذشت؛ او هم مانند سایر مردم به تماشای تابلو پرداخت، نگاهش به کفش اسبسوار افتاد و چنین اظهار نظر کرد: برای اسبسواری که در حال حمله است؛ کفش بسته و محکم لازم است، نه کفش راحتی و آزاد، در حالی که این اسبسوار کفش راحتی را که مخصوص حالات عادّی انسان است پوشیده.
وقتی که کفش دوز از آنجا گذشت، نقاش از پشت پرده بیرون آمد و با سرعت و شتاب در مدّتی کوتاه کفش را تغییر داد و مطابق نظر کفشدوز ترسیم کرد.
روز بعد همان کفشدوز از آنجا میگذشت، مجدداً به تماشای تابلو پرداخت به حاضران گفت: کفش او را اصلاح کردهاند ولی کلاه اسبسوار غلط است و شرحی درباره آن بیان کرد. نقاش که دیگر حوصله شنیدن اظهارنظرهای کفشدوز را نداشت، از پشت تابلو بیرون آمد و گفت: نظریه تو را در مورد کفش پذیرفتم و به کار بستم، اما خواهش میکنم درباره کلاهش صحبت نکن! زیرا «رأی کفش دوز درباره کلاه غلط است.»
از آن زمان این جمله به صورت مثلی درآمده و آن را در هر موردی که شخصی بدون داشتن صلاحیّت کارشناسی در کاری و موضوعی دخالت و اظهار نظر میکند به کار میبرند.
بر همین اساس گویند: جمعی از دوستان و هواخواهان انیشتاین (ریاضیدان معروف و بزرگ) به وی پیشنهاد ریاست جمهوری دادند، ولی او با تشکّر در پاسخ گفت: «ممکن است من ریاضیدان خوبی باشم ولی دلیل بر آن نیست که رئیس جمهور خوبی هم باشم و کشور نیازمند به یک رئیس جمهور خوب است.»[1]
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
بقالی طوطی سبز رنگ و خوشنوایی داشت، که در دکانش بود و مشتریان را جلب میکرد. روزی بقال به خانه رفت، و طوطی تنها در دکان ماند.
اتفاقا گربهای برای صید موشی به دکان حمله کرد، طوطی برای حفظ جان خود، به این سو و آن سو میپرید، ناگاه بالش به یکی از شیشههای روغن خورد، شیشه افتاد و شکست و روغنش ریخت. چون بقال به دکان مراجعه کرد، زمین را پر از روغن دید، با حال تغیّر به وسیله چوب دستی به سر طوطی زد و سرش را مجروح و کچل کرد. طوطی از این مجازات، غرق در غصّه شد و دیگر سخنی نگفت. بقال از کردهی خود پیشمان شد که طوطی را زده و دیگر نوایی ندارد تا مشتریان را جلب کند، هر چه کوشش کرد تا طوطی را به زبان بیاورد، طوطی به نطق نیامد.
ژندهپوشی با سر بی مو، از نزدیک دکان عبور میکرد. تا چشم طوطی به او افتاد بیدرنگ بانگ برآورد و گفت:
از چه ای کل با کلان آمیختی؟
تو مگر از شیشه روغن ریختی؟
از قیاسش خنده آمد خلق را
گو چو خود پنداشت صاحب دلق را
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر
آن یکی شیر است اندر بادیه
آن یکی شیر است اندر بادیه[2]
آن یکی شیر است کآدم میخورد
و آن یکی شیر است آدم میخورد
جمله عالم زین سبب گمراه شد
کم کسی ز ابدال حق آگاه شد.[3]
قیاس آنچنان انسان را از حق دور میکند، که گویند: شخصی درخت گردو را دید بسیار بلند بود، سپس خربزه بزرگی دید، و نزد خود چنین قیاس کرد و گفت: «درخت گردکان با این بزرگی، درخت خربزه اللهاکبر».
آن وقت که جیکجیک مستانت بود، یاد زمستانت نبود
گویند: بلبلی با مورچهای همسایه بودند، در فصل بهار، گلهای رنگارنگ و برگهای سرسبز و زیبا و شکوفههای معطّر، بلبل را سرمست کرده بود و همواره به ساز و ترانه اشتغال داشت و هیچ گونه به همسایه ناتوان خود اعتنایی نمیکرد. ولی مورچه به جمعآوری دانه و پر کردن انبار، و در اندیشه روز مبادا بود. هوسرانی زودگذر «بلبل» به پایان رسید، سایه هولناک پاییز و زمستان، شادابی و طراوت و سرسبزیهای بهار را در هم نوردید، لباس زرین بهاری از پیکرهای گیاهان بیرون آمد، بلبل که با منظرههای شادیآفرین خو گرفته بود با صحنههای شوم و وحشتانگیز روبرو شد و ... با خود گفت: خوب است به در خانه همسایه سابقم بروم. شاید به حساب همسایگی، به من رحم کند و از پسانداز خود، قوتی به من بخشد.
با کمال شرمندگی به سراغ مورچه آمد و دست گدایی به سوی او دراز کرد و عرض حاجت نمود.
مورچه: تو شب و روز در قال و غفلت بودی، و من شبانهروز با دوراندیشی خویش به فكر امروز بودم. سزای هوسرانی همین است. «آن وقت که جیکجیک مستانت بود فکر زمستانت نبود»[4]
برگ عیشی به گور خویش فرست / کس نیارد ز پس تو پیش فرست
اشک او مثل اشک تمساح میریزد
در زبان عربی به نهنگ، تمساح میگویند. در آفریقا تمساحهایی وجود دارند که آدم میخورند و به آنها «تمساح نیل» میگویند، زیرا این نوع تمساحها معمولاً در رود نیل (واقع در مصر) زندگی میکنند.
برخی از مردم عقیده دارند که تمساح وقتی که آدم میخورد، گریه میکند. از اینرو کسی که گریه کند، امّا ته دلش غصّهدار نیست، میگویند: «اشک تمساح میریزد» همانند شخصی که پوست پیاز میکند و گاز پیاز موجب اشکریزی او میگردد.[5]
بر سیهدل چه سود خواندن وعظ
چند دزد در راه يونان، به جان کاروانی افتادند، آنچه داشتند غارت کردند آنها هر چه گریه و زاری کردند و خدا و رسول را شفیع قرار دادند فایده نبخشید. لقمان حکیم در آن میان بود. یکی از کاروانیان به لقمان گفت: کلمهای چند از حکمت و موعظه به ایشان بگو شاید قدری از مال ما را به دست ما بدهند، حیف است این همه نعمت از دست برود. لقمان سخنی گفت که سعدی آن را چنین بیان میکند:
آهـنـی را کـه موریـانـه بخـورد
نتوان برد از او به صیقل رنگ
با سیهدل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین بر سنگ[6]
چه کشکی چه پشمی
گویند: دامداری گوسفندهای خود را برای چراندن به صحرا برد، تا این که آنها را در کنار درخت بلند و کهنسالی آورد و در آنجا رها کرد و خود به بالای آن درخت رفت، در این هنگام طوفان شدیدی رخ داد، او وقتی خود را در خطر شدید دید گفت: «خدایا اگر من به سلامت از درخت پایین آیم، همه گوسفندانم را در راه تو صدقه میدهم.»
آرامآرام از شاخههای بالا به پایین آمد و روی شاخه قسمت پایین درخت ایستاد، اندکی احساس آرامش کرد، آنگاه گفت: «گوسفندان گراناند، اگر من نجات پیدا کنم، پشمهای امسال آنها را صدقه میدهم.»
پس از ساعتی از آن قسمت به قسمت پایینتر آمد، و احساس خطر کمتری کرد و این بار با خود گفت: پشمهای گوسفندها زیاد است، اگر نجات پیدا کنم و به زمین برسم، کشکهای ماست آنها را صدقه میدهم. وقتی که طوفان برطرف شد و او سالم به زمین رسید گفت: «چه کشکی چه پشمی، ولش کن هیچی»
این جمله به صورت مَثَل درآمد، و در مورد کسانی که پس از رفع خطر، عهدشکنی میکنند، و غرور آسایش، آنها را از وفای به عهد بازمیدارد گفته میشود. و یا خود آن را به زبان میآورند.
دو صد من استخوان باید که صد من بار بردارد
حاتم طایی از دنیا رفت. برادرش که با او دوقلو بود، خواست قائممقام او شود، با مادرش در این باب مشورت کرد.
مادر: هرگز کار حاتم از تو ساخته نیست.
ولی برادر حاتم به سخن مادر اعتنا نکرد، بلکه جانشین برادرش شد و بر مسند برادر که در میان قبّه و تالاری که هفتاد در داشت، نشست (علّت این که حاتم برای این تالار، هفتاد در درست کرده بود این بود: تا بینوایان از هر دری که بخواهند وارد شوند و عرض حاجت نمایند. - گر چه مکرّر باشد - حاجت آنها را برآورد) مادر خواست پسرش (برادر حاتم) را آزمایش کند، با لباس مبدّل به طوری که پسرش او را نشناسد از دری وارد شد و عرض حاجت کرد؛ پسر به حاجت او رسیدگی نمود. بار دوّم نیز مراجعه کرد و نتیجه گرفت بار سوّم از در دیگر وارد شد و عرض حاجت نمود، برادر حاتم از دیدن آن زن ناشناس که سوّمین بار به او مراجعه کرد، سخت ناراحت شد و گفت: «ای عورت! امروز دو نوبت از من چیزی گرفتی باز از در دیگر آمدی؟! برو - برو!»
مادر خود را پیش پسر ظاهر کرد و گفت: «پسرم! برادرت حاتم را با همین قیافه ناشناس امتحان کردم و از هفتاد در هم در یک روز وارد بر او شدم و عرض حاجت کردم، برادرت حاجتم را برطرف کرد (پس تو لیاقت قائممقامی او را نداری) در آن هنگام که شما کودک بودید، حاتم به یک پستان قناعت میکرد و پستان دیگر را برای تو میگذاشت ولی تو در یک پستان شیر میخوردی و پستان دیگر مرا با دست نگاه میداشتی!!»[7]
بنابراین: «دو صد من استخوان باید که صد من بار بردارد.»
مثلهایی که نیازی به توضیح آنها نیست
تنها به قاضی رفتهای / دو صد کرده چون نیم کردار نیست / کس ندیدم که گم شد از ره راست / مرا به خیر تو امید نیست؛ شرّ مرسان / آبمان توی یک جوی نمیرود / آب از سرچشمه خراب است / آب را گلآلود نموده ماهی میگیرد / آب از آب تکان نمیخورد / آب در کوزه و ما تشنهلبان میگردیم / آب که از سرگذشت چو یک نی چو صد نی / آب رفته برنمیگردد / آب که در یکجا ماند میگندد / آب جاری خودش چاله را پیدا میکند / آتش از تخم چشمهایش زبانه میکشد / احترام امامزاده را باید متولّی نگه دارد / اختیار با بختیار است / آدمی که زیاد خورد، شب خواب آشفته میبیند / آدم گرسنه خواب نان میبیند / آدم گنهکار از صورتش پیداست / آدم خوشمعامله شریک مال مردم است / آدم مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد / آدم عاقل به نیشتر نزند مشت / آدم دروغگو کمحافظه میشود / خواست ابروانش را درست کند، چشمش را کور کرد / رطبخورده منع رطب چون کند؟ دستبریده، قدر دستبریده را میداند / از حلوا حلوا گفتن، دهان شیرین نمیشود / از ماست که بر ماست / پرسیدن عیب نیست ندانستن عیب است / با یک گل بهار نمیشود / از عقل سبک است از وزن سنگین / ابنالوقت / اظهر من الشمس / المأمور معذور / الانسان حريص على ما منع / عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد / چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی / در خانه مور شبنمی طوفان است / آشپز که دو تا شد؛ آش یا شور است یا بینمک / هر که بامش بیش برفش بیشتر / تعجیل نکو نیست مگر در عمل خیر /کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد / از کوزه برون همان تراود که در اوست / عاقبت گرگزاده گرگ شود / فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه / چاه باید از خود آب بالا آورد.
(پایان فصل سوّم از بخش اوّل)
پینوشتها
.[1] داستانهای تاریخی، ص 7.[2] دیوان مثنوی به خط میرخانی ص 6.[3] . در روایت آمده: « دَخَلَ ابی حنیفه عَلِىُّ بْنُ عبدالله(ع) فَقَالَ یا أَبَا حنيفه بَلَغَنِي أَنَّكَ تَقِيسُ قَالَ نَعَمْ قَالَ : لَا تَقِسْ ! فَانٍ أَوَّلَ مَنْ قَاسٍ : ابليس حِينَ قَالَ : خلقتنی مِنْ نَارٍ وَ خلفته مِنْ طِينٍ: فَقَاسَ بَيْنَ النَّارِ وَ الطِّينِ وَ لَوْ قَاسَ نُورِيَّةَ آدَمَ بِنُورِيَّةِ النَّارِ عَرَفَ فَضْلَ مَا بَيْنَ النورین وَ صَفَاءَ أَحَدِهِمَا عَلَى الاخَر: ابوحنیفه به محضر امام صادق(ع) آمد، امام به او فرمود: به من خبر رسیده که تو قیاس میکنی، ابوحنیفه گفت: آری، امام فرمود: قیاس نکن، نخستین کسی که قیاس کرد ابلیس بود که به خدا گفت تو مرا از آتش آفریدی و آدم را از خاک آفریدهای (پس من برترم و او را سجده نمیکنم) اگر ابلیس نورانیّت معنوی آدم را با روشنایی آتش مقایسه میکرد برتری نورانیّت آدم را بر روشنایی آتش میفهمید.» (وسائل الشيعه، چاپ قدیم، ج ۱، ص ۱۷۲)[4] . اقتباس از رنگارنگ، ج ۱، ص ۳۳۵.[5] . جرائد.[6]. گلستان سعدی.[7] . بحراللّئالی ص ۲۱۷.دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی