فکاهیات، لطیفهها و اشعار پندآموز| ۵
اشعار پندآموز
توحید و ارتباط با خدا
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
تو حکیمی تو عظیمی، تو کریمی تو رحیمی
تو نماینده فضلی تو سزاوار سنای
بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی
بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو جستن که تو در وهم نیایی
نبُد این خلق و تو بودی، نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی نه بگردی، نه بکاهی نه فزایی
همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی
أَحَدٌ لَیسَ کمِثلِه ، صَمَد لیس لَهُ ضِدُّ
لَمِنَ المُلک تو گویی که مر آن را تو سزایی
لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ پودش روی رهایی[1]
مناجات با خدا
بگشای دری که در گشاینده تویی
بنمای رهی که ره نماینده تویی
من دست به هیچ دستگیری ندهم
آنها همه فانیاند و پاینده تویی
***
ای لطف عمیم تو خطاپوش همه
وی حلقه بندگیات، در گوش همه
بردار خدایا زکرم بار گناه
در روز فرو ماندگی از دوش همه
***
من بنده عاصیام رضای تو کجاست؟
تاریکدلم، نور و ضیاء تو کجاست؟
بر ما تو بهشت اگر به طاعت بخشی
آن مزد بود، لطف و عطای تو کجاست[2]
* * *
ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری
* **
إلهی عَبْدُكَ العاصی أَتاكا
مُقِرّاً بِالذُّنُوبِ وَ قَدْ دَعاكا
فَانٍ تَغْفِرَ فَأَنْتَ أَهْلُ لذلک
وَاِنْ تَطْرُدْ فَمَنْ یَرْحَمْ سِواکا[3]
یعنی: پروردگارا! بنده گناهکار تو، در حالی که اعتراف به گناهان خود میکند، رو به درگاهت آورده، و دعا میکند. اگر بنده ات را ببخشی، از کرمت دور نیست، و اگر از در خانهات رد کنی، چه کسی است جز تو که به بندهات رحم کند؟
علم و دانش
علم اگر موجود در عالم نبود
امتیازی در بنی آدم نبود
علم را ناشی بدان از ذات حق
عالمان را مظهر و مرآت حق
این صفت چون عین ذات داور است
هر که داور شد خدا را مظهر است
گر تو خواهی فضل علم عالمان
انی اعلم از کلام حق بدان
آدم از خاک و ملک از نور بود
سجده خاک از ملائک دور بود
علم اسماء چون به او تعلیم شد
قابل آن سجده و تعظیم شد
سعی کن! تا علم را دارا شوی
تاجدار انما یخشی شوی
عالم عامل ز عابد افضل است
اوست عاقل لیک عالم اعقل است
پستی عبّاد، از اهل علوم
فهم کن از نسبت شمس و نجوم
غرور به نعمت
بـازگــو کـیـن هـمه مغروری چیست؟
وز ره اهـل خــــرد دوری چیـسـت؟
گـر غـرور تو به کاخ اســت و سرای
خـوشــی منـزل و آرایــش جــای
بیـن کــه آدم ز چـنـان حـور آبـاد
به یکی وسوسه چــون دور افتــاد؟
ور غرور تـو به علم است و کـــمال
یـا بـه گـنج زر و بـسیاری مــال
خـیز و مصـحف بگـشــا وز قـرآن
قصـه بـلعم و قـارون بـر خـوان
ور غرور تو به اصل است و نـسب
شـــرف جــــد و کـرم ورزی آب
بـشـنـو افـسـانـه نـوح و پسرش
که چو طوفـان غـم آمـد بـه سرش
ور به طاعت وری و تقدیس است
مـایـه عـبـرت تـو ابـلـیـس اسـت
پای هـمـت بـکـش از دام غـرور
مـیغـفـلـت مـخـور از جـام غرور[4]
پس چرا انگشت کوچک...
مایه اصل و نسب، امروزه در دوران زر است
متصل خون میخورد، تیغی که صاحب جوهر است
ناکسی گر بر کسی بالا نشیند، عار نیست
روی دریا خس نشیند، عمق دریا گوهر است
شست و شاهد هر دو دعوای بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک، لایق انگشتر است؟
دود اگر بالا نشیند، کسر شأن شعله نیست
جای چشم، ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است
آهن و پولاد، از یک کوره میآید برون
آن یکی شمشیر گردد و آن دگر نعل خر است
دختران را همه جنگ..
این چه شوری است که در دور قمـر مـیبینم
هـمـه آفـاق پـر از فـتـنـه و شر مـیبـینم
هـرکـسـی روز بـهـی، مـیطـلبـد از ایـام
علـت آن اسـت که هـرروز، به تر مـیبینم
ابـلهـان را هم شـربت ز گلاب و قند است
قـوت دانـا، هـمـه از خونجگـر مـیبـینـم
اسـبتـازی شـده مـجـروح، بـه زیر پالان
طـوق زریـن، هـمـه در گـردن خـر میبینـم
دختران را همه جنگ اسـت و جـدل با مادر
پـسـران را هـمـه بـدخـواه پـدر مـیبـینـم
هـیـچ رحـمـی، نه بـرادر بـه بـرادر دارد
هـیـچ شـفقـت، نـه پدر را به پـسـر مـیبینم
پـنـد حـافـظ، بـشـنـو خـواجه برو نیکی کن
کـه مـن ایـن پـنـد بـه از در و گهر مـیبـینم[5]
شبها، به خرابههای...
ای رهـبـر مـهربان معصوم
وی دشمن ظلم و یار مظلوم
شبها به خرابههای خاموش
نـان فـقـرا کـشیده بر دوش
با دسـت کـرم، ز راد مـردی
نـان در دهـن یـتـیم کــردی
در شهر اگر گـرسـنهای بـود
از غـصـه او دلت نـیـاســود
یکلحظه سرت، ندید بالین
چشم تو نکرد، خواب شیرین
بهـر دگران، نـیـارمـیـدی
آسـایـش زنـدگـی، نـدیـدی
در نیمه شبان چو شمع محراب
بـودی بـه مـیـان آتــشوآب
کــی، غـیر تـو پیشوای عادل
بـخـشـیـده غـذای خود به قاتل
ای دادرس مظلومان امام زمان(عج)
چه خوش باشد که بعد از انتظاری
بـــــــه امـیـدی رسـنتد امیدواران
جـمـال الله شـود از غـیـب طالـع
پــــــدیـدار آیـد انـدر بـزم یـاران
همیگـویـد: «مـنم آدم مـنـم نوح
خـــــلـیـل داورم، قـربـان جـانـان
منم مـوسی، منم عـیـسـی بن مریـم
مــــنـم پـیـغـمـبــر آخـر زمانـان»
تـو ای عـدل خـدا کـن دادخـواهـی
از جـــا خیـز ای پـنـاه بــــیپـنـاهـان
بـرون کـن ز آسـتـیـن دست خدا را
بـه خـونـخـواهـی و از خـون نــیـاکان
قـــدم در کـربـلا بـگـذار و بـسـتـان
ســــر پــرخـون، ز دسـت نـیـزهداران
تـو ای دسـت خـدا، از شـسـت قـدرت
بـکـش تـیـر، از گــلوی شـیـرخـواران
خـبـرداری کــــــه از سـم سـتـوران
دگـر جـسـمـی نـمـانـد از اسـبسـواران
شـنـیـدسـتـی چـنـان دسـت خـدا را
جـــــــدا کـردنــد از تـن، سـاربـانــان[6]
اخوّت و برادری
بیا تا مونس هم، یار هم، غم خوار هم باشیم
انیس جان غم فرسوده بیمار هم باشیم
شب آید، شمع هم گردیم و بهر یکدگر سوزیم
شود چون روز، دست و پای هم در کار هم باشیم
دوای هم، شفای هم برای هم، فدای هم
از دل هم، جان هم، جانان هم، دلدار هم باشیم
به هم یک تن شویم و یک دل و یک رنگ و یک پیشه
سری در کار هم آریم و دوشی بار هم باشیم
حیات یکدگر باشیم و بهر یکدگر میریم
گهی خندان ز هم، گه خسته افکار هم باشیم
جمال یکدگر گردیم و عیب یکدگر پوشیم
قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم
غم هم، شادی هم؛ دین هم، دنیای هم گردیم
بلای یکدگر را چاره و ناچار هم باشیم
یکی گردیم در رفتار و در کردار و در گفتار
زبان و دست و پا یک کرده، خدمتکار هم باشیم
نمیبینم، به جز تو همدمی ای «فیض» در عالم
بیا دمساز هم، گنجینه اسرار هم باشیم[7]
یک نصیحت ز سر صدق...
ایها الناس! جهان، جای تن آسایی نیست
مرد دانا به جهان داشتن، ارزانی نیست
خفتگان را خبر از زمزمه مرغ سحر
حَیَوان را خبر از عالم انسانی نیست
داروی تربیت از پیر طریقت، بستان
کادمی را بدتر از علت نادانی نیست
شب مردان خدا، روز جهان افروز است
روشنان را به حقیقت، شب ظلمانی نیست
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق، پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست
حذر از پیروی نفس، که در راه خدا
مردم افکن تر از این غول بیابانی نیست
عالم وعابد و صوفی، همه طفلان رهند
مرد اگر هست، به جز عالم ربانی نیست
خانه پر گندم و یک جو نفرستاده به گور
غم مرگت، چوغم برگ زمستانی نیست
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ فریاد برآری که مسلمانی نیست
باتو ترسم نکند شاهد روحانی، روی
كالتماس تو به جز راحت نفسانی نیست
آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد
عارفان جمع نکردند و پریشانی، نیست
آن که را خیمه به صحرای قیامت زده است
گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست
آن که را منزل و مأوی است در آن کشتی نوح
گر جهان، بحر بگردد غم طوفانی نیست
گر گدایی کنی، از درگه آن کن باری
که گدایان در ش را سر سلطانی، نیست
حاصل عمر، تلف کرده و ایام به لهو
گذرانیده به جز حیف و پشیمانی نیست
یک نصیحت ز سر صدق، جهانی ارزد
شنو! ار در سخنم، بهره جسمانی نیست
«سعدیا»! گر چه سخن، دلکش و شیرین گویی
به عمل کار برآید، به سخندانی نیست[8]
پینوشتها
[1] . از سنایی غزنوی، عارف قرن ششم هجری، مدفون در گوشه شمال غربی شهر غزنه، واقع در افغانستان، اشعار فوق سیزده بیت است که ده بیت آن در اینجا ذکر شد (چشمه روشن، دیداری با شاعران، ص ۱۳۱)
[2] . مناجات خواجه عبدالله انصاری.
[3] . جامع الشواهد، ص ۵۴، منسوب به امام سجاد .
[4] . از: عبدالرحمن جامی.
[5] . از : حافظ.
[6] . اشعار از مرحوم آیتالله میرزا محمّد ارباب، پدر واعظ معروف، مرحوم محمّدتقی اشراقی.
[7] . از: علآمه فیض کاشانی.
[8] . از: سعدی
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی