فکاهیات، لطیفهها و اشعار پندآموز| ۹
خطاب به جوانان
جوانا! ره طاعت امروز گیر
که فـــردا جوانی نیاید ز پیر
قضا روزگـــاری ز من در ربود
که هر روزش از پی شب قدر بود
مـن آن روز را قــــدر نشناختم
بدانستم اکـــنـــون که در باختم
به غفلت بدادم ز دست، آب پاک
چه چاره کنون جـز تیمم به خاک
چه شَیبَت درآمــــد به روی شباب[1]
شبـت روز شد دیده بر کن ز خواب
کنون کوش كآب از کـمر در گذشت
نـــه وقتی که سیلابت از سر گذشت
مکن عمر، ضایع به افسوس و حیف
که فرصت عزیز است وَ الْوَقْتُ ضَیف
مثال دوره های عمر
حدیث کــــودکـــی و خــود پرستی
رهـــا کـن کان ماری بود و پستی
چو عمر از سیگذشت و یا که از بیست
نمی شاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چــهــــل ســـال
چهل رفتتـه فــرو ریــزد پر و بال
پس از پنجه نباشتد تنـــدرســـتـــی
بصر گــنــدی پذیرد، پای، سستی
چو شصت آمد نشـــست آمــد پدیدار
چو هفتاد آمـــد، آلتـت افتد از کار
به هشتاد و نـود چــون در رسیـــدی
بسا سختی که از گیتی کــشیــدی
از آنجا گر به صــد مــنــزل رســانـی
بود مرگی به صـــورت زنــدگانی[2]
كاخ مجازی
دلا! تـــاکی در این کاخ مجازی
کنــــی مانند طفلان خاک بازی
تویی آن دست پرور، مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون از این کاخ
چرا زان آشــیــان بیگانه گشتی
چو دونـان مرغ این ویرانه گشتی
بیفشان بال و پـر ز آمیزش خاک
بپر تاکنــگره ایـــوان افـــلاک
ببین در رقـــص ازرق طيلسانان[3]
ردای نور بر عالــم فشـــانـــان
همه دور جــهـــان روزی گرفته
به مقصد راه فــــــیروزی گرفته
خلیل آسا، در مــــلک یقین زن
نـــــــوای لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ زن[4]
ای به غفلت گذرانیده
ای به غفلت گذرانیده همه عمر عزیز
تا چه داری و چه کردی، عملت کو و کدام؟
توشه آخرتت چیست در این راه دراز
که تو را موی سفید از اجل آورد پیام
می توانی که فرشته شوی از علم و عمل
لیک از ه مت دون ساختهای بادد و دام
چون شوی همره حوران بهشتی که تو را
همه در آب و گیاه است نظر چون انعام
جهد آن کن که نمانی ز سعادت محروم
کار خود ساز که اینجا دو سه روزی است مقام
ندای خروس سحر و هشیاری
هنگام سپیده دم، خروس سحری
دانـــی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینۀ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
***
ای کرده شراب حب دنیا مستت
هشیــار نشین! که چرخ سازد پستت
مغرور جهان مشو که چون رنگ حنا
بیش از دو سه روزی نبود در دستت
مکافات عمل
داشــــت شبانی رمه در کوهسار
پیر و جوان گشته از او شیر خوار
شیر کــــــه از بز به سبو ریختی
آب در آن شــــــیر در آمیختی
روزی از آن کوه به صحرای خاک
سیل بیامد رمه را بــــــرد پاک
خواجه چه شد با غم و آزار جفت
کارشناسیش در آن کــــار گفت
کین همـــه آب تو که در شیر بود
شد همه سیل و رمه را در ربــود
بی وفایی دنیا
این کاخ که می باشد گاه از تو و گاه از من
جاوید نمی ماند خواه از تو و خواه از من
گردون چو نمی گردد بر کام کسی هرگز
گیرم که تواند بود مهر از تو و ماه از من
کبکی به هَزاری[5] گفت پیوسته بهاری نیست
این خنده و افغان چیست؟ گل از تو گیاه از من
نه تاج کیانی ماند نه افسر ساسانی
افسر ز چه نالانی تاج از تو کلاه از من
مرگ ضعیف
قصــــــه شنیدم که بوالعلاء معری
لحــــــم نخورد و ذوات لحم نیاز رد
در مـــــرض موت با اشاره دستور
خادم او جــــوجه ای به محضر او برد
خواجه چو آن طیر کشته یافت برابر
اشک تحر زهر دو دیـــــــده بیفشرد
گفت به طیراز چه شیر شرزه نگشتی
تا نتواند کست به خون کشــد و خورد
مرگ بـرای ضـعیف امر طبیعی است
هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد[6]
به یاد شهیدان راه خدا
خوشــا آنان که از جان دل بریدند
ز جــان گذشته بر جانان رسیدند
خوشــا آنان که با بال و پـر عشق
به سوی قـــاف قرب حق پریدند
به تن آراســـــــتند ملبوس تقوا
لباس حـرص و شهوت را دریدند
کمر بستند اندر خـــــدمت خلق
سعـــادت را در این کردار، دیدند
نگردیدند، بار دوش مــــــــردم
که رنـــج دیگران بر دل خریدند
چو انسانی به عالم زیست کردنــد
که بعد از مـــرگ راحت آرمیدند
نیالودند، دامن بر بدیها
زهر آلودگی دامـــــــن کشیدند
به کس غیر از خدا حاجت نبردنـد
که آخر بر مراد خود رســـــیدند
به نزد غــــیر، راز دل نگفتنــــد
اگر ازبار رنج و غـــم خمـــیدند
چو درس زندگی خواندند یک سر
گل معنی ازین گـــلزار چیـــدند
تو «ثابت» با چنین مردان در آمیز
که در هر حال غير از حـق ندیدند
مدح على(ع) در شعر سعدی
کس را چه زور و زهره که وصف علـى کند
جبــــار در منـــاقب او گفته هَل اَتی
زور آزمــــای قـــلعه خــیبر کـه بند او
در یکدیگر شـــکست به بازوی لافتي
مردی که در مصاف، زره پیش بستــه بـود
تـا پیش دشمنـــان ندهد پشت بر غزا[7]
شیــــــر خدا و صفدر میدان و بحر جود
جان بخش در نماز و جـهانسوز در وغا
دیباچه مروت و ســــلطان مــــــعرفت
لشگرکش فــتوت و ســــــردار اتقيا
فردا که هر کـــــسی به شفیعی زنند دست
ماییــم و دست و دامن معصوم مرتضی
پیغمبر آفتاب منیر اســــــــت در جهان
آلـــش ســـــتارگان بزرگند و مقتدا
يارب به نسل طاهر اولاد فـــــــــاطمه
يـــــــــارب به آب دیده مردان آشنا
يارب به صدق سینه پیران راســـــــتگو
یارب به خـــــون پاک شهیدان کربلا
دل های خسته را به کرم مرهمی فرســـت
ای نام اعظمت در گــــــــنجینه شفا
گر خلق، تکیه بر عمــــل خویش کرده اند
ما را بس است رحمت و فضل تو متكا[8]
برای رهایی از آلودگی مادی
ای مـــــــرکـز دایره امکان
ای زبــده عالم کون و مکان
تو شاه جواهر نــــاســـوتی
خورشید مــــظاهر لاهوتی
تا کی زعلایق جســـمانـــی
در چاه طبیعت خــــودمانی
صد ملک برای تو چشم به راه
ای یوسف مصر برا از چـــاه
تا والى مصر وجود شـــــوی
سلطان سریر شهود شـــوی
در روز الست چه بـلی گفتــی
امروز به بستر «لا» خفتــی
زمعارف عالم عقــــــلی دور
به زخارف عالم جس مغرور
از مـــــوطن اصــــلی نیاری یاد
پیوستــــه بـه لهو و لعب دلشاد
نـه اشــک روان نــــه رخ زردی
الله الله تـــو چـــه بـــی دردی
یک دم به خود آی و ببین چه کسی
به چه بسته دل و به چه ملتمسی
زیــــن خــواب گران بردار سری
میپرس زعـــالـــم دل خبری
زین رنـــج عظـــیم، خلاصی جو
دستی به دعا بردار و بـــگـــو:
يارب به نبی و وصـــی و بـــتول
يارب يارب به دو سبط رســـول
یارب به عبادت زیـــن عـــبــاد
به زهادت باقر عتـــلم رشـــاد
يـــــارب يـــارب به حق صادق
بـــه حـــق موسی، به حق ناطق
يارب يارب به رضـــــــاشه دین
آن ثامن و ضــامـــن اهـل یقین
یارب به تقی و مــــقاماتـــــش
یارب به نـــقی و کرامــاتـــش
يارب به حسن شه بـــحر و بــــر
به هدایت مهـــدی حتــق پـرور
کین بنـــده مـــجـــرم عاصی را
وین غرقه بحر معــــاصـــی
از قید عــلایـــق جســـمانـــی
وز بند وسـاوس شــیــطـانــی
لطفي بنمــا و ختــلاصــش کــن
وز اهل کرامـــت خــاصش کـن
اثر آتش آه
خانـــمان سوز شود آتش آهی گاهی
ناله ای می ش کند پشت سپاهی گاهی
گر مقدر بـــشود مسلک سلطان پوید
سالکی، بی خبری خفته به راهی گاهی
قصه يوسف و آن قوم، عجب پندی بود
به عزیزی رس د افتاده به چاهی گاهی
پیام عشق
گفـــت مـعشوقی به عاشق کی فتی
تو به غربت دیــــده ای بس شهرها
گو کدامین شهر، شهری خوشتر است
گفت: آن شهری که در آن دلبر است
هرکجا تو بـــا مــنی من دل خوشم
گر بود در قعر چاهــــی مـــنـزلم
رشته ای بر گردنم افـــکنده دوست
میکشد هر جا که خاطر خواه اوست
نتیجه احسان
یکی در بیابان ســگی تشنه یافت
برون از رمــــق در حــیاتش نیافت
گله دلو کرد آن پسندیده کـــیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش
به خدمت میان بست و بازو گشاد
سگ ناتـــــوان را دمــــی آب داد
خبر داد پیغمبر از حال مــــــرد
که داور گنــــاهـــان از او عفو کرد
الاگر جفاکاری، انــدیشه کــــن
وفا پیش گــیر و کــــــرم پیشه کن
کسی باسگی نیکویی گـــم نکرد
کـــجـــا گم شود خیر بانیــک مرد
حکمت خداوند
آن کـــه هفت اقلیم عالم را نهاد
هـر کسی را آنچه لایق بود داد
گربــه مـــسکین اگر پر داشتی
تخم گنجشک از جهان برداشتی
و آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی
آدمـــــی را نزد خود نگذاشتی
بیاعتباری دنیا
اگــــر کـــشور گشای کامران است
وگر درویش حــاجتمند نان است
در آن ساعت که خواهد این و آن مرد
نخواهند از جهان بیش از کفن برد
چو رخت از مـملکت بربست خواهی
گدایی خوش تر است از پادشاهی
آرزو دارم
آرزو دارم که گر گل نیستم خاری نباشم
بار بردار آر ز دوشی نیستم باری نباشم
گر نگشتم دوست با صاحبدلی دشمن نگردم
بوستان بهر خلیل آر نیستم ناری نباشم
گر که نتوانم ستانم داد مظلومی ز ظالم
باز آن خواهم که همکار ستمکاری نباشم
گر نریزم آب رحمت از سبویی بر گلویی
دلخوشم گر خنجری بر قلب غمباری نباشم
گر پری بگشوده باشم همچو کبک کوهساری
طعن زن، بر خواری مرغ گرفتاری نباشم
نیستم گر نوشدارو از برای دردمندان
باز با بی دست و پایی نیش جراری نباشم
چند رباعی بیانگر پندهای گوناگون
قضـــا دسـتی است پنج انگشت دارد
چه خواهد از کــسی کامی برآرد
دو بر چشمان نهد و آنگه دو بر گوش
یکی بر لب نهد گوید که خاموش
***
الهی با دلی بشکسته رو ســوی تو کردم
رو کجا آرم اگر از درگهت گویی جـوابم
بی کسم در سایه مهر تو می جویم راهی
از کجا یابم راهی گر به کــویت ره نیابم
***
سگی را لقمه ای هرگز فراموش
نگردد گر زنی صد نوبتش سنگ
و گر عمری نوازی سفلهای[9] را
به اندک چیزی آید با تو در جنگ
***
گفت: پیغمبر به اصحــــاب کبار
تن مپوشانید از بــــاد بهار
که آنچه آن با برگ داران می کند
باتن و جان شما آن می کند
* * *
فلک! بریدی لباس عزا به قامت زینب
ز آب و گل بسرشتی گوئیا گل زینت
از بعد فاطمه در صبر و تاب نیامد
زنی به حوصله زینب و لـیاقت زینب
***
گوسفندان کـــه ایمنند ز گرگ
در بیابان ز حفظ چوپان است
گرگ اگر در لباس چوپان رفت
وای بر حال گـوسفندان است
***
توان شناخت به یک روز در شمائل مرد
که تا کجاش رسیده است پایگاه علوم
ولی ز باطنش ایمن مبــاش و غره مشو
که خبث نفس نگردد به ســالها معلوم
بـــرکـــت کـــی تـــو را خدا بخشد
نکنی تازجــای خــــود حــــرکت
از بزرگان ش نـــیـــده ام مثـــلـــی
حرکت از تو از خـــدا بـــرکــــت
یـــار نـــزدیــکتـر از من به من است
وین عجبتر کـــه مـــن از وی دورم
چه کنم با که توان گفـــت کــه دوست
در کـــنـــار مــن و مــن مـهجورم
* * *
یـــاد دارم ز پـــیــــر دانــشـمــند
تو هــــم از مـــن به یاد دار این پند
هـــــر چــه بر نفس خویش نپسندی
نیز بر نفـس دیــگـران نــپــسنـــد
در حفظ آبـــرو چو گهر باش سختتر
كان آب رفته باز نیاید به جوی خویش
دست طمع چو پیش کسان می کنی دراز
پل بستهای که بگذری ازآبروی خویش
(پایان بخش اوّل)
پینوشتها
[1] . شیبت (بر وزن هیبت) به معنی پیری است.
[2] . از: نظامی.
[3] . ازرق طيلسانان یعنی آنان که دارای جامه بلند و فاخر کبود رنگ دارند.
[4] . اشاره به خداپرستی حضرت ابراهیم(ع) و عدم توجه او به ستاره و ماه و خورشید که مردم معتقد به خدایی آنها بودند. و ابراهیم وقتی تغییر و تبدیل آنها را دید، فرمود: « لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ؛ من خدایان غیر ثابت را دوست ندارم.»(انعام ۔ ۷۶)
[5] . هَزار: بلبل
[6] . از: ایرج میرزا.
[7] . غزا: جنگ.
[8] . بوستان سعدی، قسمت قصاید فارسی، ص ۴۲۷.
[9] . سفله: پست و فرومایه
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی