۴. مکان حضرت مهدی(ع) در غیبت کبری
در عصر غیبت کبری، حضرت مهدی(ع) در چه مکانی اقامت دارند؟ و چگونه زندگی مینمایند؟ خوراک، غذا، لباس و خوابگاه ایشان چگونه است و از کجا تهیّه میشود؟
اصولاً باید توجّه داشت که اگر در موضوع غیبت، اینگونه نقاط، مکتوم بماند، ایجاد شکّ و شبههای نمینماید؛ چنانکه روشن شدن آن نیز در ثبوت و اثبات اصل غیبت مداخلهای ندارد؛ و وقتی غیبت شخص امام(ع) و مخفی بودن ایشان معقول و منطقی باشد چنانکه هست و به آن ایمان داریم مخفیبودن این خصوصیّات بهطریق اولی معقول و منطقی خواهد بود و جهل به اینگونه امور، دلیل بر هیچ مطلبی نخواهد شد.
این پرسشها، با پرسش از اینکه امام(ع) هماکنون در چه نقطهای است؟ یا با ما چند متر یا چند هزار کیلومتر فاصله دارد؟ یا امروز چه غذایی میل فرموده است؟ یا چند ساعت استراحت کرده و چه مقدار راهپیمایی نموده فرقی ندارد و بیاطّلاعی ما از آن به جایی ضرر نمیزند و عقیدهای را متزلزل نمیسازد؛ خدایی که به حکمت بالغه و قوّه قاهره و مصلحت تامّه خود، امام(ع) را در پرده غیبت قرار داده است، قادر است این خصوصیّات را نیز طبق مصلحت از مردم پنهان سازد.
مع ذلک برای اینکه به این پرسش پاسخ مختصری داده شود، عرض میکنیم برحسب آنچه از بعضی از احادیث و حکایات معتبر استفاده میشود، امام(ع) در غیبت کبری در مکان خاصّی و در شهر معیّنی استقرار دائم ندارند که از آن مکان و آن شهر خارج نگردند و به محلّ دیگر تشریف نبرند، بلکه برای انجام وظایف و تکالیف به مسافرت و سیر و حرکت و انتقال از مکانی به مکان دیگر میپردازند؛ و در اماکن مختلف برحسب بعضی از حکایات، زیارت شدهاند. ازجمله شهرهایی که مسلّماً به مقدم مبارکشان مزیّن شده است، مدینه طیّبه، مکّه معظّمه، نجف اشرف، کوفه، کربلا، کاظمین، سامرا، مشهد، قم[1] و بغداد است؛ و مقامات و اماکنی که آن حضرت در آن اماکن تشریف فرما شدهاند، متعدّد است؛ مانند مسجد جمکران قم، مسجد کوفه، مسجد سهله، مقام حضرت صاحبالأمر در وادیالسلام نجف و در حلّه.
و بعید نیست که اقامتگاه اصلی ایشان، یا اماکنی که بیشتر آمدوشدشان در آنجاهاست، مکّه معظّمه و مدینه طیّبه و عتبات مقدّسه باشد.
اگر پرسش شود: پس حضرت امام زمان(ع) با کوه رضوی و ذیطوی چه ارتباطی دارند که در دعای ندبه است:
«لَیْتَ شِعْری أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوَی، بَلْ أَیُّ أَرْضٍ تُقِلُّکَ أَوْ ثَرَی أَبِرَضْوَی أَوْ غَیْرِهَا أَمْ ذِی طُوَی».[2]
پاسخ داده میشود: راجع به این موضوع در کتاب فروغ ولایت در دعای ندبه در بخش دوّم توضیح دادهایم، در اینجا هم بهطور مختصر اشاره مینماییم که: این دو مکان برحسب کتب معاجم و تواریخ نیز از اماکن مقدّس است و محتمل است که حضرت بعضی از اوقات شریف خود را در این دو مکان به عبادت و خلوت گذرانده باشند و این جمله هیچ دلالتی بر اینکه این دو مکان، یا یکی از آنها، اقامتگاه دائمی آن حضرت است، ندارد.
چنانکه در کتاب فروغ ولایت شرح دادهام، این استفهامها، استفهام حقیقی نیست، بلکه به انگیزه بیان سوز هجران و اظهار تأسّف و تلهف از فراق و حرمان از فیض حضور و تأخیر عصر ظهور گفته شده است؛ علاوه بر اینکه بعضی از عبارات دعای شریف ندبه، دلالت دارد بر اینکه ایشان در بین مردم میباشند و از بین مردم خارج نمیباشند، مثل این جمله:
«بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنَّا بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ نَازِحٍ لَمْ یَنْزَحْ (مَا نَزَحَ) عَنَّا».[3]
اگر کسی سؤال کند: پس اینکه بر سر بعضی زبانها است و مخصوصاً برخی از علمای اهلسنّت آن را بازگو میکنند و گاهی آن را بهانه حمله و جسارت به شیعه قرار میدهند که اینان حضرت صاحبالأمر(ع) را در سرداب سامرا مخفی میدانند، چه مصدری دارد؟
جواب داده میشود که: جز جهل بعضی از اهلسنّت و غرضورزی و خیانت برخی دیگر که شیعه اهل بیت(ع) را متّهم میسازند و از دروغپردازی و تهمت و افترا کوتاهی نمیکنند، هیچگونه مصدری ندارد؛ و تمام اخبار و احادیث و حکایات این موضوع را که امام(ع) در سرداب سامرا مختفی میباشند، ردّ مینمایند و در کتاب منتخبالاثر و نوید امن و امان، نیز کذب این افترا ثابت شده است و در اخبار و احادیث حتّی خبر رشیق، خادم معتضد عبّاسی اسمی از سرداب نیست.[4]
فقط در یک روایت، اسمی از سرداب برده شده است[5] که برحسب آن، خانهی آن حضرت بار دیگر مورد حمله سپاهیان دولتی قرار گرفت، از سرداب، صدای قرائت شنیدند و طبق این روایت هم امام(ع) درحالی که فرمانده نظامیان با سربازانشان درِ سرداب را گرفته بودند حضرت از سرداب بیرون آمدند و تشریف بردند.
پس از آنکه سربازها همه رسیدند، فرمانده فرمان ورود به سرداب را داد. سربازهایی که دیده بودند آن حضرت بیرون آمدند، گفتند: «مگر آنکس نبود که بیرون رفت و بر تو عبور کرد؟» گفت: «او را ندیدم، چرا او را رها کردید؟» گفتند: «ما گمان میکردیم تو او را میبینی».
حاصل اینکه موضوع مختفی بودن آن حضرت در سرداب، یکی از دروغهای بزرگی است که به شیعه بستهاند، ولی قابلانکار نیست که خانه حضرت امام حسن عسکری(ع) سالها در دوران غیبت صغری مقرّ آن حضرت بوده است و بعضی از خلفا هم این مطلب را میدانستند. و لذا در روایت رشیق خادم است که معتضد، نشانی خانه و خادمی را که بر در آن ایستاده است به رشیق داد.
چنانکه از بعضی حکایات و تواریخ استفاده میشود، معتمد خلیفه و راضی، بلکه احتمالاً مقتدر نیز از جریان امور کموبیش مطّلع بودهاند؛ و امام(ع) و نُوّاب او را میشناختند و بعد هم از خلفای دیگر که در عصر غیبت کبری بودهاند، ناصر خلیفه که از اعاظم و علمای خلفای بنیعبّاس است، عارف به آن حضرت بوده است و دری که هماکنون بر صفّه سرداب است و از آثار باستانی و نفایس اشیای عتیقه است، در عصر او و به امر وی ساخته شده است.[6]
از آنجا که خانه و سرداب موجود، از بیوت مقدّس است و بدون شکّ و شبهه محلّ عبادت و مقرّ و منزلگاه سه نفر از ائمّه اهلبیت(ع) بوده است، از آغاز مورد نظر شیعیان و دوستان و حتّی خلیفهای مثل ناصر بوده و عبادت و اطاعت خدا را در آن اماکن شریفه مغتنم میشمردند و آن را از مصادیق مسلّم آیه:
﴿فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ یُذْکَرَ فِیهَا اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فِیهَا بِالْغُدُوِّ والْآصَالِ﴾[7] میدانستند.
و ما هم امروز بر اساس همین ملاحظات این اماکن رفیع را احترام میکنیم و عبادت در آن اماکن را فوز عظیم میشماریم و آرزومند زیارت سرداب و نماز و عبادت در آنجا میباشیم.
امّا پاسخ این پرسش که: لباس و غذا و خوابگاه ایشان چگونه است؟
آنچه مسلّم است این است که حضرت در امور و کارهای عادّی، ملتزم به توجیهات و تکالیف شرعی میباشند و آداب و برنامههای واجب و مستحب این کارها را مو به مو رعایت مینمایند و محرّمات و مکروهات را ترک میفرمایند.
بلکه در مورد مباحات نیز، ترک و فعل ایشان، بر اساس دواعی عالی و مقدّس است و برای دواعی نفسانی، کاری از آن حضرت، اگرچه فایده آن جسمانی و اشباع غرایز جسمی باشد، صادر نمیشود، به عبارت دیگر هریک از اعمال و افعال برای آن حضرت وسیله است نه هدف.
امّا اینکه امور معاش و تهیّه غذا و پوشاک برای امام(ع) در عصر غیبت بهطورعادّی است یا به نحو اعجاز؟
جواب این است که: بهطورعادّی بودن این امور، امکان دارد و مانعی ندارد، چنانکه برحسب بعضی از حکایات در برخی از موارد نیز به نحو اعجاز، جریان یافته است.
درحالی که خداوند متعال، حضرت مریم، مادر حضرت عیسی(ع)، را مخصوص به عنایت خود قرار داد و از عالم غیب او را روزی داد، چنانکه قرآن مجید صریحاً میفرماید:
﴿کُلَّمَا دَخَلَ عَلَیْهَا زَکَرِیَّا الْمِحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقاً قَالَ یَا مَرْیَمُ أَنَّی لَکِ هَذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ الله إِنَّ اللهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشَاءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ﴾[8]
استعبادی ندارد که وصیّ اوصیا و خاتم اولیا و وارث انبیا را از خزانه غیب خود رزق و روزی دهد و تمام وسایل معاش او را به هر نحوی که مصلحت باشد، فراهم سازد.
إِنَّ اللهَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ
پینوشتها
[1] - از حکایات جالب و مورد اطمینان که در زمان ما واقع شده، این حکایت را که در هنگام چاپ این کتاب برایم نقل شد و در آن نکات و پندهایی است، جهت مزید بصیرت خوانندگان که به خواندن اینگونه حکایات علاقه دارند، در اینجا یادداشت و ضمیمه کتاب مینمایم:
چنانکه اکثر مسافرینی که از قم به تهران و از تهران به قم میآیند، و اهالی قم نیز اطّلاع دارند، اخیراً در محلّی که سابقاً بیابان و خارج از شهر قم بود، در کنار راه قم - تهران [جاده قدیم]، سمت راست کسی که از قم به تهران میرود - جناب حاج یدالله رجبیان از اخیار قم، مسجد مجلّل و با شکوهی به نام مسجد امام حسن مجتبی (ع) بنا کرده است که هماکنون دایر شده و نماز جماعت در آن منعقد میگردد.
در شب چهارشنبه بیست ودوّم ماه مبارک رجب ۱۳۹۸ - مطابق هفتم تیرماه ۱۳۵۷ - حکایت ذیل را راجع به این مسجد شخصاً از صاحب حکایت جناب آقای احمد عسکری کرمانشاهی که از اخیار بوده و سالها است در تهران متوطّن میباشد، در منزل جناب آقای رجبیان با حضور ایشان و برخی دیگر از محترمین، شنیدم.
آقای عسکری نقل کرد: حدود هفده سال پیش، روز پنج شنبهای بود، مشغول تعقیب نماز صبح بودم، در زدند. رفتم بیرون، دیدم سه نفر جوان که هر سه مکانیک بودند، با ماشین آمده اند. گفتند: تقاضا داریم امروز روز پنج شنبه است، با ما همراهی نمایید تا به مسجد جمکران مشرّف شویم، دعا کنیم؛ حاجتی شرعی داریم.
اینجانب جلسهای داشتم که جوانها را در آن جمع میکردم و نماز و قرآن میآموختم. این سه جوان از همان جوانها بودند. من از این پیشنهاد خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم: من چه کارهام بیایم دعا کنم. بالأخره اصرار کردند؛ من هم دیدم نباید آنها را ردّ کنم، موافقت کردم. سوار شدم و بهسوی قم حرکت کردیم.
در جاده تهران نزدیک قم ساختمانهای فعلی نبود، فقط دست چپ یک کاروانسرای خرابه به نام «قهوه خانه علیسیاه» بود. چند قدم بالاتر، از همین جا که فعلاً «حاج آقا رجبیان» مسجدی به نام مسجد امام حسن مجتبی (ع) بنا کرده است، ماشین خاموش شد.
رفقا که هر سه مکانیک بودند، پیاده شدند، کاپوت ماشین را بالا زدند و مشغول تعمیر شدند. من از یک نفر آنها به نام علیآقا یک لیوان آب برای قضای حاجت و تطهیر گرفتم. رفتم تا وارد زمینهای مسجد فعلی شوم؛ دیدم سیدی بسیار زیبا و سفید، ابروهایش کشیده، دندانهایش سفید، و یک خال بر صورت مبارکش بود؛ با لباس سفید و عبای نازک و نعلین زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراسانیها ایستاده بود و با نیزهای که به قدر هشت - نه متر بلند است زمین را خط کشی میکرد. گفتم: اوّل صبح آمده است اینجا، جلو جاده، دوست و دشمن میآیند ردّ میشوند، نیزه دستش گرفته است».
(آقای عسکری درحالی که از این سخنان خود پشیمان و عذرخواهی میکرد) گفت:
گفتم: عمو! زمان تانک و توپ و اتم است، نیزه را آوردهای چه کنی؟ برو دَرست را بخوان. رفتم برای قضای حاجت نشستم.
صدا زد: آقای عسکری آنجا ننشین، اینجا را من خط کشیدهام؛ مسجد است.
من متوجّه نشدم که از کجا مرا میشناسد، مانند بچهای که از بزرگتر اطاعت کند، گفتم چشم، پا شدم.
فرمود: برو پشت آن بلندی.
رفتم آنجا؛ پیش خود گفتم سر سؤال با او را باز کنم، بگویم آقا جان! سید! فرزند پیغمبر! برو درست را بخوان. سه سؤال پیش خود طرح کردم.
۱. این مسجد را برای جنّ میسازی یا ملائکه که دو فرسخ از قم بیرون آمدهای و زیر آفتاب نقشه میکشی؛ درس نخوانده معمار شدهای؟!
۲. هنوز مسجد نشده، چرا در آن قضای حاجت نکنم؟
۳. در این مسجد که میسازی جنّ نماز میخواند یا ملائکه؟
این پرسشها را پیش خود طرح کردم؛ آمدم جلو سلام کردم. بار اوّل او ابتدای به سلام کرد، نیزه را به زمین فرو برد و مرا به سینه گرفت. دستهایش سفید و نرم بود. چون این فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم و چنانکه در تهران هر وقت سیدی شلوغ میکرد، میگفتم مگر روز چهارشنبه است عرض کنم روز چهارشنبه نیست، پنج شنبه است، چرا آمدهای میان آفتاب.
بدون اینکه عرض کنم، تبسّم کرد.
فرمود: پنج شنبه است، چهارشنبه نیست. و فرمود: سه سؤالی را که داری بگو، ببینم!
من متوجّه نشدم که قبل از اینکه سؤال کنم، از مافیالضّمیر من اطّلاع داد.
گفتم: سید فرزند پیغمبر، درس را ول کردهای، اوّل صبح آمدهای کنار جاده، نمیگویی در این زمان تانک و توپ، نیزه به درد نمیخورد، دوست و دشمن میآیند ردّ میشوند، برو درست را بخوان.
خندید؛ چشمش را به زمین انداخت؛ فرمود: دارم نقشه مسجد میکشم. گفتم: برای جنّ یا ملائکه؟ فرمود: برای آدمیزاد، اینجا آبادی میشود.
گفتم: بفرمایید ببینم اینجا که میخواستم قضای حاجت کنم، هنوز که مسجد نشده است!
فرمود: یکی از عزیزان فاطمه زهرا (س) در اینجا بر زمین افتاده، و شهید شده است، من مربع مستطیل خط کشیدهام، اینجا میشود محراب، اینجا که میبینی قطرات خون است که مؤمنین میایستند، اینجا که میبینی، مستراح میشود؛ و اینجا دشمنان خدا و رسول به خاک افتادهاند. همینطور که ایستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند، فرمود: اینجا میشود حسینیه، و اشک از چشمانش جاری شد، من هم بیاختیار گریه کردم.
فرمود: پشت اینجا میشود کتابخانه، تو کتابهایش را میدهی؟ گفتم: پسر پیغمبر، به سه شرط؛ اوّل اینکه من زنده باشم؛ فرمود: ان شاءالله.
شرط دوّم این است که اینجا مسجد شود؛ فرمود: بارک الله.
شرط سوم این است که بهقدر استطاعت، و لو یک کتاب شده برای اجرای امر تو پسر پیغمبر بیاورم، ولی خواهش میکنم برو درست را بخوان؛ آقاجان این هوا را از سرت دور کن.
دو مرتبه خندید. مرا به سینه خود گرفت. گفتم: آخر نفرمودید اینجا را چه کسی میسازد؟ فرمود: «یدُ اللهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ».
گفتم: آقاجان! من اینقدر درس خواندهام، یعنی دست خدا بالای همه دستهاست.
فرمود: آخر کار میبینی، وقتی ساخته شد به سازندهاش از قول من سلام برسان. مرتبه دیگر هم مرا به سینه گرفت و فرمود: خدا خیرت بدهد.
من آمدم رسیدم سر جاده، دیدم ماشین راه افتاده [و درست شده]. گفتم: چطور شد؟ گفتند: یک چوب کبریت، زیر این سیم گذاشتیم؛ وقتی آمدی درست شد. گفتند: با کی زیر آفتاب حرف میزدی؟ گفتم: مگر سید به این بزرگی را با نیزه ده متری که دستش بود، ندیدید؟ من با او حرف میزدم. گفتند: کدام سید؟ خودم برگشتم دیدم سید نیست، زمین مثل کف دست، پستی و بلندی نبود، هیچکس نبود.
من یک تکانی خوردم. آمدم توی ماشین نشستم؛ دیگر با آنها حرف نزدم. به حرم مشرّف شدم، نمیدانم چطوری نماز ظهر و عصر را خواندم. بالأخره آمدیم جمکران، ناهار خوردیم. نماز خواندم. گیج بودم؛ رفقا با من حرف میزدند، من نمیتوانستم جوابشان را بدهم.
در مسجد جمکران، یک پیرمرد یک طرف من نشسته و یک جوان طرف دیگر؛ من هم وسط ناله میکردم، گریه میکردم. نماز مسجد جمکران را خواندم؛ میخواستم بعد از نماز به سجده بروم، صلوات را بخوانم، دیدم آقایی سید که بوی عطر میداد، فرمود: آقای عسکری سلام علیکم. نشست پهلوی من.
تُن صدایش همان تن صدای سید صبحی بود. به من نصیحتی فرمود. رفتم به سجده، ذکر صلوات را گفتم. دلم پیش آن آقا بود، سرم به سجده، گفتم سر بلند کنم بپرسم شما اهل کجا هستید، مرا از کجا میشناسید. وقتی سر بلند کردم، دیدم آقا نیست.
به پیرمرد گفتم: این آقا که با من حرف می زد، کجا رفت، او را ندیدی؟ گفت: نه. از جوان پرسیدم، او هم گفت، ندیدم. یکدفعه مثل اینکه زمینلرزه شد، تکان خوردم؛ فهمیدم که حضرت مهدی (ع) بوده است. حالم بههم خورد، رفقا مرا بردند آب به سر و رویم ریختند. گفتند: چه شده؟ خلاصه، نماز را خواندیم، به سرعت بهسوی تهران برگشتیم.
مرحوم حاج شیخ جواد خراسانی را لدیالورود در تهران ملاقات کردم و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم و خصوصیّات را از من پرسید، گفت: خود حضرت بودهاند؛ حالا صبر کن، اگر آنجا مسجد شد، درست است.
مدّتی قبل، روزی یکی از دوستان پدرش فوت کرده بود، به اتّفاق رفقای مسجدی، او را به قم آوردیم به همان محلّ که رسیدیم، دیدیم دو پایه خیلی بلند بالا رفته است پرسیدم، گفتند: این مسجدی است به نام امام حسن مجتبی (ع) پسرهای حاج حسین آقا سوهانی میسازند، ولی اشتباه گفته بودند.
وارد قم شدیم، جنازه را باغ بهشت بردیم و دفن کردیم. من ناراحت بودم. سر از پا نمیشناختم. به رفقا گفتم: تا شما میروید ناهار بخورید، من میآیم. تاکسی سوار شدم و رفتم سوهانفروشی پسرهای حاج حسین آقا پیاده شدم. به پسر حاج حسین آقا گفتم: اینجا شما مسجد میسازید؟ گفت: نه. گفتم: این مسجد را کی میسازد؟
گفت: حاج یدالله رجبیان.
تا گفت «یدالله»، قلبم به تپش افتاد. گفت: آقا چه شد؟ صندلی گذاشت، نشستم. خیس عرق شدم، با خود گفتم «یدالله فوق أیدیهم»، فهمیدم حاج یدالله است. ایشان را هم تا آن موقع ندیده و نمی شناختم. برگشتم به تهران به مرحوم حاج شیخ جواد گفتم.
فرمود: برو سراغش، درست است.
من بعد از آنکه چهارصد جلد کتاب خریداری کردم، به قم رفتم. آدرس محلّ کار پشمبافی حاج یدالله را پیدا کردم، رفتم کارخانه و از نگهبان پرسیدم. گفت: حاجی رفت منزل. گفتم: استدعا میکنم تلفن کنید، بگویید یک نفر از تهران آمده، با شما کار دارد. تلفن کرد، حاجی گوشی را برداشت. من سلام عرض کردم، گفتم: از تهران آمدهام، چهارصد جلد کتاب وقف این مسجد کردهام، کجا بیاورم؟
فرمود: شما از کجا اینکار را کردید و چه آشنایی با ما دارید؟ گفتم: حاج آقا، چهارصد جلد کتاب وقف کردهام.
گفت: باید بگویید مال چیست؟
گفتم: پشت تلفن نمیشود، گفت: شب جمعه آینده منتظر هستم کتابها را بیاورید منزل چهارراه شاه، کوچه سرگرد شکراللّهی، دست چپ، درب سوم (لازم به تذکّر است که این آدرس، مال زمان سابق بوده که هماکنون تغییر نام یافته است).
رفتم تهران، کتابها را بسته بندی کردم. روز پنج شنبه با ماشین یکی از دوستان به منزل حاج آقا در قم آوردم. ایشان گفت: من اینطور قبول نمیکنم، جریان را بگو. بالأخره جریان را گفتم و کتابها را تقدیم کردم. رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم و گریه کردم.
مسجد و حسینیه را طبق نقشهای که حضرت کشیده بودند، حاج یدالله به من نشان داد و گفت: خدا خیرت بدهد، تو به عهدت وفا کردی.
این بود حکایت مسجد امام حسن مجتبی (ع) که تقریباً بهطور اختصار و خلاصهگیری نقل شد. علاوه براین، حکایت جالبی نیز آقای رجبیان نقل کردند که آن را نیز مختصراً نقل مینماییم:
آقای رجبیان گفتند: شبهای جمعه، حسبالمعمول، حساب و مزد کارگرهای مسجد را مرتّب کرده و وجوهی که باید پرداخت شود، پرداخت میشد. شب جمعهای، «استاد اکبر»، بنّای مسجد، برای حساب و گرفتن مزد کارگرها آمده بود، گفت: امروز یک نفر آقا سید تشریف آوردند در ساختمان مسجد و این پنجاه تومان را برای مسجد دادند، من عرض کردم: بانی مسجد از کسی پول نمیگیرد، با تندی به من فرمود: «میگویم بگیر، این را میگیرد»، من پنجاه تومان را گرفتم روی آن نوشته بود: برای مسجد امام حسن مجتبی (ع).
دو - سه روز بعد، صبح زود زنی مراجعه کرد و وضع تنگدستی و حاجت خودش و دو طفل یتیمش را شرح داد، من دست کردم در جیبهایم، پول موجود نداشتم، غفلت کردم که از اهل منزل بگیرم، آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم و گفتم بعد خودم خرج میکنم و به آن زن آدرس دادم که بیاید تا به او کمک کنم.
زن پول را گرفت و رفت و دیگر هم بااینکه به او آدرس داده بودم، مراجعه نکرد، ولی من متوجّه شدم که نباید پول را داده باشم و پشیمان شدم.
تا جمعه دیگر استاد اکبری برای حساب آمد، گفت: این هفته من از شما تقاضایی دارم، اگر قول میدهید که قبول کنید، بگویم. گفتم: بگویید. گفت: درصورتی که قول بدهید قبول کنید، میگویم. گفتم: آقای استاد اکبر اگر بتوانم از عهدهاش برآیم، گفت: میتوانی. گفتم: بگو. گفت: تا قول ندهی نمیگویم. از من اصرار که بگو، از او اصرار که قول بده تا من بگویم.
آخر گفتم: بگو قول میدهم. وقتی قول گرفت، گفت: آن پنجاه تومان که آقا دادند برای مسجد، بده به خودم. گفتم: آقای استاد اکبر، داغ مرا تازه کردی. چون بعداً از دادن پنجاه تومان به آن زن پشیمان شده بودم و تا دو سال بعد هم، هر اسکناس پنجاه تومانی به دستم میرسید، نگاه میکردم شاید آن اسکناس باشد.
گفتم: آن شب مختصر گفتی، حال خوب تعریف کن بدانم. گفت: بلی، حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر هوا خیلی گرم بود. در آن بحران گرما مشغول کار بودم. دو - سه نفر کارگر هم داشتم. ناگاه دیدم یک آقایی از یکی از درهای مسجد وارد شد، با قیافهای نورانی، جذّاب، باصلابت، که آثار بزرگی و بزرگواری از او نمایان است، وارد شدند دست و دل من دیگر دنبال کار نمیرفت، میخواستم آقا را تماشا کنم.
آقا آمدند و اطراف شبستان قدم زدند. تشریف آوردند جلو تختهای که من بالایش کار میکردم، دست کردند زیر عبا و پولی در آوردند، فرمودند: استاد این را بگیر، بده به بانی مسجد.
من عرض کردم: آقا بانی مسجد پول از کسی نمیگیرد، شاید این پول را از شما بگیرم و او نگیرد و ناراحت شود. آقا تقریباً تغییر کردند، فرمودند: «به تو میگویم بگیر. این را میگیرد». من فوراً با دستهای گچآلود، پول را از آقا گرفتم، آقا تشریف بردند بیرون.
پیش خود گفتم: این آقا در این هوای گرم کجا بود؟ یکی از کارگرها را به نام مشهدی علی، صدا زدم. گفتم: برو دنبال این آقا ببین کجا میروند؟ با چه کسی و با چه وسیلهای آمده بودند؟ مشهدی علی رفت. چهار دقیقه شد، پنج دقیقه شد، ده دقیقه شد، مشهدی علی نیامد، خیلی حواسم پرت شده بود، مشهدی علی را صدا زدم پشت دیوار ستون مسجد بود، گفتم: چرا نمیآیی؟
گفت: ایستادهام آقا را تماشا میکنم، گفتم: بیا، وقتی آمد، گفت: آقا سرشان را زیر انداختند و رفتند، گفتم: با چه وسیلهای؟ ماشین بود؟ گفت: نه، آقا هیچ وسیلهای نداشتند، سر به زیر انداختند و تشریف بردند. گفتم: تو چرا ایستاده بودی؟ گفت: ایستاده بودم آقا را تماشا میکردم.
آقای رجبیان گفت: این جریان پنجاه تومان بود، ولی باور کنید که این پنجاه تومان یک اثری روی کار مسجد گذارد. خود من امید اینکه این مسجد به اینگونه بنا شود و خودم به تنهایی آن را به اینجا برسانم، نداشتم. از موقعی که این پنجاه تومان به دستم رسید، روی کار مسجد و روی کار خود من اثر گذاشت». پایان حکایت.
نگارنده گوید: اگرچه متن این حکایتها، بر معرّفی آن حضرت، غیر از اطمینان صاحب حکایت به اینکه سید معظّمی که نقشه مسجد را میکشید و در مسجد جمکران با او سخن فرمود، شخص آن حضرت بوده است، دلالت ظاهر دیگر ندارد، امّا چنانکه «محدّث نوری» در باب نهم کتاب شریف نجمالثاقب شرح داده است، وقوع اینگونه مکاشفات و دیدارها، برای شیعیان آن حضرت، حدّاقل از شواهد صحّت مذهب و عنایات بهواسطه یا بلاواسطه آن حضرت به شیعه است. و بهخصوص که مؤیّد به حکایات دیگری است که متن آنها دلالت بر معرّفی آن حضرت دارد. بعضی از آن حکایات در همین عصر خود ما واقع شده است و به یاری خداوند متعال در کتاب جدیدی که مخصوص تشرّفهای معاصرین است، در اختیار شیعیان و ارادتمندان آن غوث زمان و قطب جهان - أرواحنا فداه - قرار خواهد گرفت. إِنْ شَاءَ اللهُ تَعَالَی وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللهِ.
[2] - مشهدی، المزار، ص۵۸۰ – ۵۸۱؛ ابنطاووس، اقبالالاعمال، ج۱، ص۵۱۰. «کاش میدانستم که کجا دلها به ظهور تو قرار و آرام خواهد یافت، آیا در کدامین سرزمین اقامت داری در زمین «رضوی» یا غیر آن در دیار ذیطوی متمکّن گردیدهای؟».
[3] - مشهدی، المزار، ص۵۸۱؛ ابنطاووس، اقبالالاعمال، ج۱، ص۵۱۰. «جانم به قربانت، ای حقیقت پنهانی که از ما دور نیستی، و ای دور از وطن که کنار از ما نیستی».
[4] - منتخبالاثر، تألیف نگارنده، ج۲، ص ۴۵۵- ۴۵۸.
[5] - منتخبالاثر، تألیف نگارنده، ج۲، ص ۴۵۷.
[6] - منتخبالاثر، تألیف نگارنده، ج۲، ص ۳۹۰-۳۹۱.
[7] - نور، ۳۶. «در خانههایی (مانند خانههای انبیا و اولیا) که خداوند رخصت داده که آنجا رفعت یافته و ذکر نام خدا شود و صبح و شام، تسبیح و تنزیه ذات پاک او کنند».
[8] - آل عمران، ۳۷. «هروقت زکریا به عبادتگاه میآمد، روزی شگفتآوری مییافت، میگفت: ای مریم! این روزی از کجا برای تو میرسد. پاسخ میداد: این از جانب خداست که همانا خدا به هرکه خواهد روزی بیحساب میدهد».
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
حضرت آیت الله العظمی صافی گلپایگانی