حضرت محمد(ص)| ۷
پذیرش توبه ابولبابه
چنانکه گفتیم پیامبر(ص) داورى در مورد برخورد با یهودیان را به سعد بن معاذ واگذار كرد، سعد بن معاذ حكم كرد كه باید همه یهودیان بنى قریظه اعدام گردند، این داورى، یك راز نظامى بود، كه بنا بود قبل از اجرا، فاش نشود، ولى یكى از مسلمانان به نام ابولبابه بن عبدالمنذر، این راز را با اشاره فاش كرد، و به اسرار نظامى سپاه اسلام خیانت كرد.
توضیح اینکه: یهود بنى قریظه حكمیت سعد را نپذیرفت، و به خاطر سابقه آشنایى با ابولبابه، براى پیامبر پیام دادند كه ابولبابه را براى مشورت نزد آنها بفرستد.
پیامبر(ص) ابولبابه را براى مشورت، نزد آنها فرستاد، آنها اطراف ابولبابه را (كه سابقه دوستى با آنها داشت) گرفتند، و اظهار عجز و بیتابى كردند، و ازجمله به او گفتند: آیا ما به حكمیت سعد بن معاذ راضى شویم؟
ابولبابه گفت: مانعى ندارد، ولى با دست اشاره به گردن كرد، یعنى تسلیم شدن بهحکم سعد همان و گردن زدن همان!
ابولبابه، هماندم توبه كرد، و از شدت شرم نزد رسول خدا(ص) نرفت، و یکراست به مسجد رفت و خود را به یكى از ستونهاى مسجد بست و سوگند یاد كرد كه خود را از ستون رها نكند، تا رسول خدا(ص) او را آزاد سازد. یا در هم آنجا بمیرد، او مدت ده تا پانزده روز به مناجات و راز و نیاز پرداخت و از درگاه خدا خواست تا توبهاش را بپذیرد، سرانجام آیه 102 سوره توبه نازل شد و قبول شدن توبه او، به او اعلام گردید. او براى جبران گناه، یکسوم اموالش را صدقه داد، و از اینکه به چنین گناهى مبتلا شده، سخت پریشان و شرمنده و پشیمان بود. او پس از توبه میگفت: سوگند به خدا قدم از قدم برنداشتم مگر اینکه فهمیدم كه به خدا و رسولش خیانت کردهام. آیهای كه در پذیرش توبه نازل شد چنین بود:
«وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُواْ بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُواْ عملاً صَالِحًا وَ آخَرَ سَیئًا عَسَى اللّهُ أَن یتُوبَ عَلَیهِمْ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ؛»
و گروهى دیگر، به گناهان خود اعتراف كردند و كار خوب و بد را به هم آمیختند، امید میرود كه خداوند توبه آنها را بپذیرد، بهیقین، خداوند آمرزنده و مهربان است.
رسوا شدن منافق كوردل در جنگ بنى المصطلق
آنان غرق در اسلحه شده بودند و کاملاً آمادگى خود را براى جنگ با مسلمانان اعلام داشتند، غرور و خودكامگى سراسر وجود فرزندان مصطلق را گرفته بود و با نعرههای تند و خشن بر ضد حكومت اسلامى شعار میدادند.
مسلمانان جنگاور و رشید به فرماندهى پیامبر(ص) به عزم سركوبى این دودمان مغرور تا كنار نهر آبى كه از آنِ فرزندان مصطلق بود رفته و در همان مكان، آتش جنگ درگرفت، ولى طولى نكشید كه این آتش، گروه بسیارى از سپاه دشمن را به كام خود برد و پس از خاموشى، شكست دشمن و پیروزى مسلمانان بر همه آشكار گشت، و این واقعه در سال ششم هجرت رخ داد.
پیامبر(ص) با سپاه اسلام با پیروزى كامل به سوی مدینه مراجعت كردند، در راه به چاه آبى رسیدند. جهجاه نوكر عمر و محافظ مركب او از مهاجران[1] بود براى پیشدستی درگرفتن آب با سنان که از انصار[2] بود، برخورد خشم كردند.
همین برخورد باعث نزاع آن دو نفر شد، بهطوریکه جهجاه مهاجران را به حمایت از خود دعوت كرد و فریاد برآورد: اى گروه مهاجران مرا كمك كنید!
از سوى دیگر، سنان فریاد زد: اى گروه انصار به فریاد من برسید. شخصى از مهاجران به نام جمال كه مردى فقیر بود به حمایت از جهجاه برخاست و او را یارى كرد.
عبدالله فرزند ابى كه از منافقان سرسخت اهل مدینه بود و در موارد حساس دشمنى خود را به اسلام ظاهر میکرد، با خشونت و تندى به جهجاه گفت: تو مرد بیشرم و متجاوزى هستى! جهجاه نیز پاسخ او را با خشونت داد، عبدالله ناراحت شد، و این گفتار جسورانه را به زبان آورد:
اینها عجب مردمى هستند، از راه دور آمدهاند و در وطن ما بر ما چیره شدهاند. آرى، چنین میگویند: اگر سگ خود را چاق كردى تو را میخورد ولى آگاه باشید! وقتیکه به مدینه رفتیم، آنکه عزیزتر است ذلیل را بیرون میکند.
سپس به دودمان خود رو كرد و گفت:
تقصیر شما است كه این مردم را در وطن خود جاى داده و ثروت خود را بر آنها حلال كردید، به خدا سوگند اگر زیادى طعام خود را به جهجاه و امثال او نمیدادید كار به اینجا نمیکشید كه امروز چنین بر شما سوار شوند. آنان را بیرون كنید تا به دیار خود برگردند و به دودمان و اربابهای خود بپیوندند.
قیافه حقبهجانب عبدالله جلوه حقمآبانه او را در صف مسلمانان قرار داده بود ولى این گفتار، كه از كاسه نفاق و بیایمانی آب میخورد، بهطور ناخودآگاه او را از صف مسلمانان باایمان بیرون كرد و دادگاه اسلامى او را بهعنوان منافق و آشوبگر معرفى نموده و با سرعت تمام جلو او را گرفت. اینك بقیه ماجرا را بخوانید:
سخنان جسارتآمیز عبدالله، زید فرزند ارقَم را كه در آن هنگام جوانى نورس بود سخت ناراحت كرد، بهعنوان دفاع از حریم اسلام عزیز، به عبدالله رو كرد و گفت:
سوگند به خدا، ذلیل و خوار تو هستى، محمد(ص) عزیز خدا و محبوب همه مسلمانان است، پسازاین گفتار، هرگز تو را به دوستى نمیگیرم.
عبدالله از گفتار آتشین غلام جوانى بسان زید در خشم فرورفت و گفت: ساكت باش و اینطور با من سخن مگو!
زید به خاطر حفظ حوزه اسلام و طرد ناپاكان منافقى چون عبدالله، صلاح دید كه سخنان وى را به رسول خدا گزارش دهد، وظیفهشناسی و احساس مسؤولیت، او را پس از پایان جنگ به حضور پیامبر آورد، و باکمال صراحت به پیامبر عرض كرد:
عبدالله فرزند ابى در راه كنار آبى چنین و چنان گفت و شما را ذلیل و خود را عزیز معرفى كرد.
رسول خدا(ص) كه با سپاهیان بهسوی مدینه رهسپار میشدند عبدالله را به حضور پذیرفت و با گفتار صریح و جدى به او فرمود:
به من خبر دادهاند كه حرفهای بیاساس و نادرستى زدهای! این کجرویها و گفتار بیپایه چیست؟!
عبدالله با قیافه حقبهجانب به پیامبر رو كرد و گفت:
سوگند به آنکسى كه قرآن را بر تو نازل كرد، من چنین سخنانى نگفتم و زید بهدروغ این گزارشها را داده است.
اطرافیان عبدالله از وى دفاع كردند و به تهمت او سرپوش گذاشته و گفتند: رسول خدا هرگز حرف سرور و بزرگ ما عبدالله را به خاطر گفته غلام جوانى رد نمیکند! شاید زید اینطور خیال كرده، بلكه سخن او را پندارى بیش نیست.
عبدالله در ظاهر معذور و بیگناه معرفى شد ولى به همین مناسبت زید دروغگو و تهمت زننده قلمداد گشت و انصار از هر سوى او را سرزنش میکردند، هنگامیکه زید به مدینه آمد، بسیار دماغسوخته و گرفته و پژمرده به نظر میرسید، بهطوریکه به خانه خود رفت و در را به روى خود بست و در انتظار رفع این تهمت وقیحانه به سر برد.
پیشنهاد فرزند
فرزند عبدالله كه جوانى نیرومند و غیور بود، با شنیدن این سروصداها و گفتار نفاق آمیز پدر، به حضور پیامبر(ص) شرفیاب شد و چنین به عرض رساند:
اى رسول خدا! شنیدهام میخواهی دستور قتل پدرم را صادر كنى اگر ناگزیر از این دستور هستى به خود من اجازه بده تا او را بكشم و سرش را براى تو بیاورم. زیرا خزرجیان میدانند من نسبت به پدر و مادر خیلى خوشرفتار هستم، از آن میترسم كه اگر دیگرى او را بكشد نتوانم قاتل پدر را بنگرم، درنتیجه ممكن است مؤمنى را عوض كافرى به قتل رسانده و مستحق دوزخ گردم.
پیامبر در پاسخ فرمود: نه، هرگز چنین نكن، تا وقتیکه پدرت با ما هست، با او نیكو رفتار كن.
با این که رسول خدا این سفارش را به فرزند عبدالله كرد، او جلو دروازه آمده وقتیکه پدرش را دید بهسوی مدینه میآید، جلو او را گرفت و گفت: تا پیامبر اجازه ندهد، نمیگذارم وارد مدینه شوى، تا بدانى كه ذلیل تو هستى و پیامبر عزیز است.
عبدالله براى رسول خدا پیام فرستاد و از وضع خود، آن حضرت را باخبر ساخت، حضرت براى فرزند او پیام داد كه از پدرت جلوگیرى نكن، او هم گفت: اینك كه پیامبر امر فرموده وارد شو!
زید كه به خاطر حفظ حوزه اسلام و معرفى دشمنان آشوبگر و خائن، گفتار عبدالله را به پیامبر رسانده بود، اینك خانهنشین گشت و او را بهعنوان دروغگو لقب دادهاند، شرم و خجلت او را افسرده كرده و همواره به خدا عرض میکند: من از پیامبرت دفاع كردم تو هم از من دفاع كن!
خداوند به زید لطف فرمود، پس از چند روز سوره مباركه منافقون در تكذیب عبدالله و تصدیق زید از طرف خداوند نازل شد و بهاینترتیب زید راستگو و بیتقصیر معرفى گردید.[3]
پیامبر(ص) به خانه زید رفت و او را از خانهنشینى بیرون آورد و نزول آیات را خاطرنشان ساخت و فرمود:
اى زید! زبانت راست گفته و گوشَت درست شنیده، خدا تو را تصدیق كرده است.
نفاق و خیانت و رسوایى عبدالله ظاهر شد، درست بهعکس گفتارش، وقتیکه به مدینه آمد با بیچارگى و ذلت، چندصباحى زندگى كرد، ولى دیرى نپایید كه با كفر و نفاق از این جهان رخت بربست و مارك ذلت خود را در صفحات تاریخ نصب نمود[4] و براى همیشه این درس را به جهانیان آموخت كه: به هیچ عنوانى گر چه زیر ماسك ظاهرى آراسته و قیافه حقبهجانب باشد نمیتوان با حق جنگید، این طبیعت و سرنوشت است كه مردم تباهکار و كجرو را در همان راه تباهى و كج، به سرانجام ذلتبار میکشاند، و این انتقام را خداى طبیعت در دل طبیعت خود قرار داده است.
پینوشتها
[1] . مهاجران: مسلمانان اهل مكه.
[2] . انصار: مسلمانان اهل مدینه.
[3] . ...
یقُولُونَ لَئِن رَّجَعْنَا إِلَى الْمَدِینَةِ لَیخْرِجَنَّ الاْعَزُّ مِنْهَا الاْذَلَّ وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لَكِنَّ الْمُنَافِقِینَ لَا یعْلَمُونَ؛ مى گویند: هنگامى كه به مدینه برگشتیم، البته آن كه عزیز است ذلیل را بیرون كند، و حال آنكه عزت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است ولى منافقان نمى دانند. (منافقون، 8)
[4] . ترجمه و اقتباس از تفسیر مجمع البیان، ج 10، ص 293، این واقعه در سال ششم هجرت رخ داد.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمّد محمّدی اشتهاردی