نقش شهادت امام حسین(ع) در احیای دین
از اینجا معنای سخن امام حسین(ع) را میفهمیم، آنجا كه در جواب كسانی كه او را از این سفر باز میداشتند میفرمود: من باید هم خودم و هم زنان و كودكان اهل بیتم را ببرم. این هدایت و ارشاد جدّم است كه در خواب به من فرمود:
«اِنَّ اللهَ قَدْ شاءَ اَنْ یراهُنَّ سَبایا»؛
«خدا خواسته است هم تو را كشته و هم آنها را اسیر ببیند».
هم شهادت خودش و هم اسارت اهل بیتش(ع) احیا كنندهی دین بود. از همان ابتدای حركتش به سمت كوفه برای همگان هدف و مقصدش را اعلام كرد و از شهادت خود سخن به میان آورد! روز هفتم ذیحجّه در مكّه ضمن خطابهی عمومی خود فرمود:
«خِیْرَلِی مَصْرَعٌ اَنَا لاقِیهِ»؛
«قتلگاهی برای من [از جانب خدا] انتخاب شده است و به سوی آن میروم».
اتمام حجّت امام حسین(ع) با یاران خویش
آنگاه ندا در داد که:
«مَنْ کانَ باذِلاً فینا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلَى لِقاءِ اللهِ نَفْسَهُ فَلْیَرْحَلْ مَعَنا فَاِنَّنِی راحِلٌ مُصْبِحاً اِنْ شاءَ الله»؛[1]
«من فردا صبح میروم؛ هر كه راغب است در راه ما خون دل بریزد و برای دیدار خدا خود را آماده سازد با ما حركت كند كه به خواست خدا فردا میروم».
امام حسین(ع) در كار خود برای مردم هیچگونه ابهامی باقی نگذاشت تا كسی گمان نكند من برای به دست آوردن حكومت میروم و به طمع رسیدن به مقام و منصبی دنبال من بیاید. همه بدانند كه من برای كشته شدن در راه خدا میروم! شب عاشورا نیز كه در محاصرهی كامل دشمن قرار گرفته بود و تمام راهها را به رویش بسته بودند و كشته شدن قطعی بود، اصحاب خود را با خویشاوندانش كه جمعاً به صد نفر نمیرسیدند جمع كرد و برای آخرین بار با صراحت تمام به آنها فرمود: الآن شب است و هوا تاریك، همهی شما از جانب من آزادید تا از تاریكی شب استفاده كنید و خود را از این بیابان پر بلا بیرون ببرید اگر بمانید فردا كشته میشوید!
«فَانطَلَقُوا جَمیعاً»؛
«همه بروید و مرا تنها بگذارید كه اینها تنها با من كار دارند».
«ثُمَّ لِیأخُذْ كُلُّ رَجُلٍ مِنْكُمْ بِیدِ رَجُلٍ مِن اَهْلِ بَیتی»؛
هر كدام از شما دست یكی از اهل بیت مرا بگیرد و ببرد. یعنی ابوالفضل تو هم برو، تو هم دست خواهرانت را بگیر و ببر؛ علی اكبر تو هم دست خواهرانت را بگیر و ببر؛ شاید گفته باشد آن كودك شیرخوارم را هم در آغوش مادرش ببرید. خدا میداند كه این سخنان چه آتشی در دل یاران و برادران و فرزندانش برافروخت! همه سكوت كردند و منتظر شدند كه عبّاس چه خواهد گفت دیدند عبّاس شیفتهی برادر از جا برخاست و با چهرهای برافروخته به سخن در آمد و گفت: آقا من بروم؟ كجا بروم؟
«لِنَبْقَی بَعْدَک»؛
«برویم که بعد از تو بمانیم».
«لا اَرَانَا اللهُ ذلِکَ اَبَداً»؛[2]
«خدا نیاورد آن روز را که ما بی تو بمانیم».
پس از عبّاس(ع) اصحاب یكی پس از دیگری برخاستند و سخنانی پرشور گفتند. مُسلِمبن عَوْسَجه كه شاید مُسِنتر از دیگران بود از جا برخاست و گفت:
«یا مَوْلایَ یا اَبا عَبْدِالله»:
«اگر مرا بكشند و كشتهام را بسوزانند و خاكسترم را بر باد بدهند دوباره زندهام كنند و بكشند و هفتاد بار با من این چنین كنند ممكن نیست دست از تو بردارم».
زُهیربن قین گفت: مولای من! اگر هزار بار مرا بكشند و زنده كنند و باز بكشُند از تو دست بر نخواهم داشت. به محمّدبنبشیر حَضْرمی كه از اصحاب بود گفتند: پسرت را در یكی از سرحدّات* اسیر كردهاند. گفت: او را هم به حساب خدا میگذارم و دست از مولایم برنمیدارم. امام سخن او را شنید و فرمود: من تو را حلال كردم برو پسرت را آزاد كن. گفت: مولای من! اگر دست از تو بردارم درّندگان بیابان در حالی كه زندهام پاره پارهام كنند. به فرمودهی مرحوم محدّث قمی زبان حال همگی این بود:
شاها من ار به عرش رسانم سریر فضل
مملوك این جنابم و محتاج این دَرَم
گر بركنم دل از تو و بردارم از تو مهر
این مهر بر كه افكنم؟ آن دل كجا برم؟
صبح روز عاشورا هم باهم شوخی میكردند! یكی گفت: الآن چه وقت شوخی است؟ ظاهراً بُرَیر پاسخ داد: هم اكنون وقت شوخی است! همه میدانند كه من در جوانیم نیز اهل شوخی نبودهام! حالا كه پیر شدهام. ولی چرا شوخی نكنم؟ من كه میدانم یك ساعت دیگر این مرغ جان از قفس تن پرواز میكند و با روی سفید به حضور پیامبر اكرم(ص) مشرّف میشوم. چرا شاد نباشم!
عابِسبن ابیشبیب شاكری وقتی دید سنگبارانش میكنند زره از تن بر كند و با بدن بیزره و شمشیر به دست وسط میدان دوید و گفت:
«اَلا رَجُلٌ اَلا رَجُلٌ»؛
«یک مرد در میان شما نیست كه به میدان من بیاید [سنگبارانم میكنید]»؟
شجاعت یاران امام حسین(ع) از زبان دشمن
نقل شده است: پس از جریان كربلا مردی، از یكی از سپاهیان ابنسعد كه در كربلا حضور داشته است پرسید: سی هزار نفر برای جنگ با هفتاد و دو نفر رفته بودید؟!
گفت: نگو هفتاد و دو نفر! آن روز ما با جماعتی رو به رو شدیم كه وقتی دست به قبضهی شمشیر میبردند و به ما میتاختند مانند شیرانی بودند كه دنبال شكاری بدوند. از چپ و راست لشكر ما را به هم میریختند! خود را به دریای مرگ میزدند! امان میدادیم نمیپذیرفتند. تطمیع میكردیم، نمیپذیرفتند! هیچ چیز نمیتوانست میان آنها و مرگ یا فتح، حائل بشود! اگر اندكی سستی كرده بودیم، یك نفر از ما را زنده نمیگذاشتند.
استقبال قاسمبن الحسن(ع) از شهادت
شب عاشورا كه امام با اصحاب خود صحبت میكرد و از شهادت آنها خبر میداد؛ در میان جمع حاضر، نوجوان سیزده سالهای هم نشسته بود كه شما دوستداران آل رسول(ص) آن نوجوان را خوب میشناسید. او یك گل از گلزار زهرای اطهر، قاسم پسر سبط اكبر امامحسن مجتبی(ع) بود. او پس از شهادت پدر بزرگوارش از كودكی در دامن عموی عزیزش بزرگ شده و شدیداً مورد علاقهی عمویش حسین(ع) بود. وقتی سخن از كشتهشدن فردا به میان آمد آن نوجوان سؤال كرد:
«یا عَمّاه اَنَا فیمَنْ یُقْتَلُ»؛
«عموجان! من هم از كشته شدهها خواهم بود»؟
نحوهی این سؤال حكایت از عشق به شهادت داشت. امام فرمود: عزیزم! تو اوّل بگو مرگ در نظرت چگونه است؟ عرض كرد عموجان!
«اَحْلَی مِنَ الْعَسَل»؛
«شیرینتر از عسل».
امام فرمود: بله عزیزم، تو هم كشته میشوی؛ ولی بعد از این كه به گرفتاری بزرگی مبتلا گردی! بعد فرمود: نه تنها تو بلكه طفل شیرخوار من نیز كشته میشود! قاسم تعجّب كرد و گفت: عمو جان مگر به خیمهها میریزند كه بچّهها را بكشند؟ فرمود: نه، وقتی كه من برای وداع آخر به خیمهگاه میآیم، بچّه را روی دست میگیرم كه ببوسم، در همان حال تیر از طرف دشمن میرسد و او در آغوشم كشته میشود! روز عاشورا قاسم پس از شهادت حضرت علی اكبر(ع) آمد و مقابل عمو ایستاد و اجازهی رفتن به میدان خواست. امام تا چشمش به یادگار برادر افتاد آغوش باز كرد و قاسم را به سینهاش چسباند. در مَقاتِل این چنین نوشتهاند و مرحوم محدّث قمّی در نفسالمهموم نقل میكند:
«جَعَلا یَبْکیانِ حَتّی غُشِیَ عَلَیهِما»؛
«هر دو آن قدر گریه كردند كه بیهوش شدند»!
در وداع هیچ شهیدی از شهدای كربلا، حال امام(ع) را اینچنین نمیبینیم!! وقتی به هوش آمدند؛ قاسم اجازهی رفتن به میدان خواست. امام(ع) اجازه نداد. التماس كرد، اجازه نداد! دستهای امام(ع) را بوسید، اجازه نداد! عاقبت خود را روی پاهای امام انداخت و پس از صدور اذن، عازم رفتن شد. امّا لباس رزم، زره و كلاهخُود و چكمه برای یك كودك نابالغ که مهیّا نیست! ناچار با همان لباس معمولی رفت یعنی یك پیراهن بلند بر تن و عمّامهای كوچك بر سر و یك جفت كفش به پا داشت.
چگونگی میدان رفتن قاسمبنالحسن(ع) از زبان دشمن
راوی دشمن گفته است، دیدم از خیمهگاه حسین، كودكی به سمت میدان آمد! با صورتی چون پارهی ماه. به پایش كفشی بود و بند یك لنگهی آن نیز گسیخته شده بود و یادم نرفته است كه كفش پای چپش بود. شمشیر به دست و در حالی كه قطرات اشك بر صورتش جاری بود مقابل لشكر ایستاد و خود را معرّفی كرد:
«اِنْ تُنْکِرُونی فَاَنَا ابْنُ الْحَسَنِ سِبْطِ النَّبِیِ الْمُصْطَفَی الْمُؤتَمَن»؛
«اگر مرا نمیشناسید من قاسمم. پسر حسن مجتبی سبط اكبر پیامبرم».
«هَذا حُسَیْنٌ کَالْاَسِیرِ الْمُرْتَهَن بَینَ اُناسٍ لا سُقَوْا صَوْبَ الْمُزَن»؛
این آقا كه او را همچون اسیری در گرو گرفتهاید و محاصرهاش كردهاید حسین است. حجّت خدا و فرزند پیغمبر شماست. خدا مردمی این چنین را از باران رحمت خود محروم گرداند. به جنگ با آنها پرداخت و با همان سنّ كودكیش سه نفر و بنا بر نقلی سی و پنج نفر را به خاك هلاك افكند[3] و نامردی عمودی بر سرش كوبید. او روی زمین افتاد و صدا زد:
«یا عَمّاه اَدر کْنی»؛
«عمو جان مرا دریاب».
امام وقتی رسید كه قاسم در حال جان دادن بود. امام سخت گریست و فرمود: عزیزم! بر من بسیار دشوار است كه صدایم كنی و من نتوانم جوابت را بدهم یا جوابت را بدهم امّا سودی به حالت نداشته باشد. راوی گفته است: دیدم حسین خم شد نعش قاسم را از زمین بلند كرد و به سینهاش گرفت و رو به خیمهها حركت كرد و در حالی كه پاهای قاسم بر زمین كشیده میشد او را در كنار نعش جوان هجده سالهاش به زمین گذاشت.
خودآزمایی
1- امام حسین(ع) از همان ابتدای حركتش به سمت كوفه، هدف و مقصدش را چه اعلام كردند؟
2- دلیل شوخی بُرَیر با دیگران در صبح روز عاشورا چه بود؟
3- در وداع کدام شهید از شهدای كربلا، حال امام حسین(ع) بسیار دگرگون شد و ایشان آن قدر گریه كردند كه بیهوش شدند؟
پینوشتها
[1]. نفسالمهموم، صفحهی ۱۰۰.
[2]. نفسالمهموم، صفحهی ۱۳۷.
* سرحدّ: مرز کشور.
[3]. نفسالمهموم، صفحهی ۱۹۸.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله سید محمد ضیاءآبادی