کد مطلب: ۳۹۵۵
تعداد بازدید: ۱۸۸۴
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار : ۰۳ مهر ۱۳۹۹ - ۲۲:۴۹
داستان‌های شنیدنی از پیامبر اسلام(ص)| ۲
حلیمه، هیجان زده با اندوهی جانکاه دیوانه وار در کوچه‌های مکّه می‌دوید و به هر در خانه‌ای سر می‌کشید و با ناله جانسوز، سراغ محمّد‌(ص) را می‌گرفت، ولی مردم مکّه اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند.

پیامبر اکرم(ص) هنگامی که به دنیا آمد، پدرش از دنیا رفته بود، و جدّش عبدالمطّلب از او سرپرستی کرد، وقتی که به شش سالگی رسید مادرش از دنیا رفت، و وقتی هشت ساله شد، جدّش عبدالمطّلب نیز از دنیا رفت.

هنگامی که حضرت محمّد(ص) متولّد شد، در آن زمان رسم بود که زنها از اطراف مکّه به مکّه می‌آمدند تا کودک شیرخواری را پیدا کنند و با خود ببرند و به او شیر بدهند و در برابر آن از صاحب کودک مزدی دریافت نمایند و به این وسیله زندگی خود را تأمین نمایند.
یکی از بانوان پاک و مهربان به نام حلیمه سعدیّه که از خانواده‌ی بادیه نشین و دامدار بود، به مکّه برای همین کار آمده بود. ولی کودکی در مکّه نیافت و ناامید به سوی خانه‌اش باز می‌گشت، عبدالمطّلب در راه او را دید و به او گفت: «فرزند نوزادی دارم به او شیر بده.»
حلیمه بر اساس قراردادی پیشنهاد عبدالمطّلب را پذیرفت و محمّد را از او گرفت و با خود به سوی بادیه‌اش برد.
از آن پس محمّد(ص) در بیابان در میان چادرنشینان بود، و چهار سال تحت سرپرستی حلیمه سعدیّه زندگی کرد. حلیمه در این مدت حوادث عجیبی از کودکی محمّد(ص) دید. از آن هنگام که محمّد(ص) به آنجا رفته بود خیر و برکت همراهش بود. زراعتها و دامها و نعمتها، آنچنان فراوان شدند که سابقه نداشت.
در این مدت حلیمه محمّد(ص) را دوبار یا سه بار به نزد مادرش آورد.
سرانجام حلیمه در سال پنجم با خود گفت: این کودک یک کودک فوق‌العاده و بی‌نظیر است می‌ترسم دشمنان به او آسیب برسانند از این رو تصمیم گرفت او را به مکّه آورده و به عبدالمطّلب تحویل دهد.[1]
حلیمه محمّد(ص) را با خود به سوی مکّه آورد نخست کنار کعبه آمد تا از آنجا به خانه‌ی عبدالمطّلب برود، ناگهان از آسمان ندایی شنید که شخصی به حجرالاسود کعبه خطاب کرد و گفت:
«ای جایگاه مقدّس! امروز صد هزاران نور خورشید به تو فروزان می‌گردد.»
حلیمه که شیفته و دلباخته‌ی این صدا شده بود با شوق و ترس به هر سو نگاه می‌کرد تا صاحب را ببیند ولی او را نمی‌دید، ناگهان متوجه شد که محمّد(ص) در کنارش نیست.
به هر طرف روی کرد او را ندید حیران و سرگردان شد.
حیرت اندر حیرت آمد بر دلش / گشت بس تاریک از غم منزلش
حلیمه، هیجان زده با اندوهی جانکاه دیوانه وار در کوچه‌های مکّه می‌دوید و به هر در خانه‌ای سر می‌کشید و با ناله جانسوز، سراغ محمّد‌(ص) را می‌گرفت، ولی مردم مکّه اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند.
آه، چه پیش آمد ناگواری! گویی حلیمه از بالای کوه به زمین افتاده، بسیار پریشان و غمگین شد، آنچنان می‌گریست که گویا زمین و زمان می‌گریند.
در این هنگام، پیرمردی عصا زنان نزد حلیمه آمد، و علت پریشانی او را پرسید، و حلیمه ماجرا را گفت.
پیرمرد، او را دلداری داد و به او گفت: هیچ نگران مباش من کسی را (یعنی بتی را) می‌شناسم که اگر او لطف کند، کودک تو پیدا می‌شود، برویم نزد آن بت و از او التماس کنیم.
آن پیر عصا بدست حلیمه را نزد بت «عُزّی» (یا هُبَلْ) برد، و به حلیمه گفت: «ما وقتی چیزی گم کنیم، به حضور این بت می‌آییم، او ما را راهنمایی می‌کند».
آنگاه آن پیر، آن بت را سجده کرد، و از او خواهش نمود، تا کودک گم شده را پیدا کند. به قول مولوی در کتاب مثنوی، به بت گفت:
این حلیمه سعدی از امید تو / آمد اندر ظل شاخ بید تو
که از او فرزند طفلی گم شده است / نام آن کودک، محمّد آمده است
همین که نام مبارک حضرت محمّد(ص) در آنجا به میان آمد، آن بت و همه بتهای دیگر که در کنارش بودند، لرزیدند و سرنگون شدند.
پیرمرد با مشاهده آن حادثه عجیب، آنچنان ترسید، که مانند برهنه‌ای در سرمای یخ بندان، می‌لرزد.
حلیمه همچنان پریشان بود، و بیاد محمّد(ص) اشک می‌ریخت، و فریاد می‌زد:
«ای کودک گم شده‌ام کجایی؟»
پیرمرد، حلیمه را دلداری می‌داد، و می‌گفت: این پیش آمد بی سابقه است، دوران جدیدی پیش آمده، و براستی عجیب است که با شنیدن نام محمّد(ص) بتها واژگون شدند.
در این میان، عبدالمطّلب از گم شدن محمّد(ص)، آگاه شد، در حالی که بلند بلند گریه می‌کرد و بر سر و سینه می‌زد، کنار کعبه آمد، و دل بخدا سپرد و عرض کرد: «خدایا! من کوچکتر از آنم که با تو سخن بگویم، سجده‌ها و اشکهایم، ناچیزتر از آن است که از آن نام ببرم، تو را به آن عنایت خاصّی که به این کودک داری، ما را به حال و محل او آگاه کن!».
ناگهان از درون کعبه ندایی شنید: «آرام باش، هم اکنون به زیارت رخسار آن کودک خواهی رسید».
عبدالمطّلب گفت: او اکنون کجاست؟
هاتف، مکانی را نشان داد، عبدالمطّلب به آنجا رفت، قریشیان نیز همراه او حرکت کردند، سرانجام عبدالمطّلب به وصال یار رسید، و آن کودک را در زیر درختی یافت، او را به آغوش گرفت و به خانه خود آورد.[2]
 

پی‌نوشت‌ها

 
[1]. کحل البصر، ص ۲۰ – سیره‌ی حلبیّه، ج ۱، ص ۸۱ و ۱۰۶.
[2]. اقتباس از دیوان مثنوي مولوی، دفتر چهارم، ص 347 ـ این مطلب، با تفاوت در مجمع البیان، ج 10، ص 506 آمده است.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۱:۲۲ - ۱۴۰۱/۰۹/۳۰
0
0
خیلی خلاصه است
Amir
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۰۱ - ۱۴۰۲/۰۸/۱۹
0
0
با سلام داستان واقعیت دارد؟
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: