آیا مرگ پایان زندگی است یا سرآغاز زندگی نوین دیگر؟| ۲
چرا از مرگ میترسیم؟
دو کس از مرگ مىترسند، آن کس که آن را به معنى نیستى و فناى مطلق تفسیر مىکند، و آن کس که پروندهاش سیاه و تاریک است!
آنها که نه جزء این دستهاند و نه آن، چرا از مرگ در راه هدفهاى پاک وحشت کنند مگر چیزى از دست مىدهند؟
داستان «آب حیات» با آب و تاب فراوان در همه جا مشهور است.
و نیز از قدیمترین ایام، بشر در جستجوى چیزى به نام «اکسیر جوانى» بوده است، و براى آن افسانهها به هم بافته، و آرزوها در دل پرورانده است.
این همه گفتگو، از یک چیز حکایت مىکند و آن مسألهی وحشت آدمى از مرگ، و عشق به ادامهی حیات و فرار از پایان زندگى است، همان طور که افسانهی «کیمیا»، همان مادهی شیمیائى مرموزى که چون به مس کم ارزش برسد تبدیل به طلاى پرارزش مىشود، روشنگر وحشت انسان از فقر اقتصادى، و تلاش و کوشش براى جلب ثروت بیشتر مىباشد.
افسانهی اکسیر جوانى نیز منعکس کنندهی وحشت از پیرى و فرسودگى و بالاخره پایان زندگى و مرگ است.
بیشتر مردم از نام مرگ مىترسند، از مظاهر آن مىگریزند، از اسم گورستان متنفرند، و با زرق و برق دادن به قبرها مىکوشند ماهیت اصلى آن را به دست فراموشى بسپارند حتى براى فرار دادن افراد از هر چیز خطرناک ـ یا غیر خطرناکى که مىخواهند کسى آن را دستکارى و خراب نکند ـ روى آن مىنویسند «خطر مرگ»! و در کنار آن هم عکس یک جفت استخوان مردهی آدمى به حالت «ضربدر»! در پشت یک جمجمه که خیره و بى روح به انسان نگاه مىکند قرار مىدهند.
آثار وحشت انسان از مرگ در ادبیات مختلف دنیا فراوان دیده مىشود، تعبیراتى همچون «هیولاى مرگ»، «سیلى اجل»، «چنگال موت» و دهها مانند آن همه نشانههاى این وحشت و اضطراب همگانى است.
داستان معروف رؤیاى هارون الرشید - که در خواب دیده بود همهی دندانهاى او ریخته است - و تعبیر خواب کردن آن دو نفر که یکى گفت: «همهی کسان تو پیش از تو بمیرند».
و دیگرى گفت: «عمر خلیفه از همهی بستگانش طولانىتر خواهد بود» و واکنش هارون در برابر دو تعبیر کننده - که به دوّمى صد دینار داد و اوّلى را صد تازیانه زد - نیز دلیل دیگرى براى این حقیقت است.
زیرا هر دو یک مطلب را گفته بودند اما آنکه نام مرگ کسان خلیفه را بر زبان جارى کرده بود صد تازیانه نوش جان کرد، و کسى که مرگ آنها را در قالب «طول عمر خلیفه»! ادا نمود صد دینار پاداش گرفت!
ضربالمثلهای مملو از اغراق، همانند «هرچه خاک فلانى است عمر تو باشد»! یا به هنگامى که مىخواهند کسى را با کسى که از دنیا رفته است در جنبهی مثبتى تشبیه کنند مىگویند: «دور از شما فلانى هم چنین بود» و یا «زبانم لال! بعد از شما چنین و چنان مىشود» و یا ترتیب اثر دادن به هر چیز که احتمال مرگ را دور کند و یا در طول عمر مؤثر باشد اگر چه صد در صد خرافى و بى اساس به نظر برسد و همچنین دعاهایى که با کلمه دوام خلود، جاویدان بودن مانند دام عمره، دام مجده، دامت برکاته و خلد الله ملکه یا خدا عمر یک روزهی تو را هزار سال کند و یا صد سال به این سالها!...
هر کدام نشانهی دیگرى از این حقیقت است.
البته انکار نمىتوان کرد که افراد نادرى هستند که از مرگ به هیچ وجه وحشت ندارند و حتى با آغوش باز به استقبال آن مىشتابند امّا تعداد آنها کم است و تعداد واقعى به مراتب کمتر از آنهایى است که چنین ادعایى را دارند!
***
اکنون باید دید سرچشمهی این ترس و وحشت از کجاست؟
اصولاً انسان از «عدم» و «نیستى» مىهراسد.
از فقر مىترسد، چون نیستى ثروت است.
از بیمارى مىترسد، چون نیستى سلامت است.
از تاریکى مىترسد، چون نور در آن نیست.
از بیابان خالى و گاهى از خانهی خالى مىترسد، چون کسى در آن نیست.
حتّی از مرده مىترسد، چون روح ندارد. در صورتى که از زندهی همان شخص نمىترسید!
بنابراین اگر انسان از مرگ مىترسد به خاطر این است که مرگ در نظر او «فناى مطلق» و نیستى همه چیز است.
و اگر از زلزله و صاعقه و حیوان درنده وحشت دارد چون او را به فنا و نیستى تهدید مىکند.
البته از نظر فلسفى؛ این طرز روحیه چندان دور و بیراه نیست، زیرا انسان «هستى» است، و هستى با هستى آشناست، و جنس خود را همچون کاه و کهرباست.
اما با «نیستى» هیچ گونه تناسب و سنخیت ندارد، باید از آن بگریزد، و فرار کند، چرا فرار نکند؟
ولی در اینجا یک سخن باقى مىماند و آن اینکه: همهی اینها صحیح است اگر مرگ به معنى نیستى و فنا و پایان همه چیز تفسیر شود، و راستى اگر این چنین تفسیر شود چیزى از آن وحشتناکتر نخواهد بود و آنچه دربارهی هیولاى مرگ گفتهاند کاملاً به جا و به مورد است.
اما اگر مرگ را - همچون تولد جنین از مادر - یک تولد ثانوى بدانیم، و معتقد باشیم با عبور از این گذرگاه سخت، به جهانى گام مىگذاریم که از این جهان بسیار وسیعتر، پرفروغتر، آرام بخشتر و مملو از انواع نعمتهایى است که در شرایط کنونى و در زندگى فعلى براى ما قابل تصور نیست، خلاصه اگر مرگ را نوع کاملتر و عالیترى از زندگى بدانیم که در مقایسه با آن، این زندگى که در آن هستیم مرگ محسوب مىشود، در این صورت مسلماً چیز نفرتانگیز و وحشتناک و هیولا، نخواهد بود، بلکه - در جاى خود - دل انگیز و رؤیائى، زیبا و دوست داشتنى است.
زیرا اگر جسمى از انسان مىگیرد، بال و پرى به او مىبخشد که بر فراز آسمان ناپیدا کرانهی ارواح، با آن همه لطافت و زیبائى فوق حد تصوّر و خالى از هر گونه جنگ و نزاع و اندوه و غم، پرواز مىکند.
اینجاست که شاعرى که این طرز تفکر را دارد به حکیم دانشمند دستور مىدهد:
بمیر اى حکیم از چنین زندگانى
کز این زندگى چون بمیرى بمانى!
سفرهاى علوى کند مرغ جانت
چو از چنبر آز بازش رهانى
مترس از حیاتى که در پیش دارى
از این زندگى ترس، کاینک در آنى!
و نیز شاعر دیگرى با مباهات و وجد و سرور مىگوید:
حجاب چهرهی جان مىشود غبار تنم
خوش آن دمى که از این چهره پرده بر فکنم
چنین قفس نه سزاى من خوش الحانى است
روم به روضهی رضوان که مرغ آن چمنم
و دیگری میگوید:
مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
دو سه روزى قفسى ساختهاند از بدنم
خرم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هواى سر کویش پر و بالى بزنم
بالاخره شاعر دیگر به مرگ فریاد مىزند و او را به سوى خود دعوت مىکند:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آى
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من ز او جانى ستانم جاودان
او ز من دلقى ستاند رنگ رنگ
اینجاست که چهرهی مطلب بکلى دگرگون مىشود و مسأله شکل دیگرى به خود مىگیرد که هیچ شباهتى با شکل اوّل ندارد.
بدیهی است، آن کس که چنین برداشتى از مسألهی مرگ دارد هرگز نمىگوید مرگ بى حاصل، بدون دلیل، و یا مثلاً از طریق انتحار و خودکشى، دریچه به آنچنان عالمى است، بلکه او به استقبال مرگى پرشکوه مىشتابد که در راه هدف و آرمان پاک و آمیخته با قهرمانى و فداکارى و شهامت باشد، مرگى که انسان را از تن در دادن به ذلت و هرگونه بدبختى به خاطر چند روز عمر بیشتر مىرهاند.
***
عامل دیگر وحشت از مرگ
جمعی دیگر نیز هستند که از مردن وحشت دارند، نه به خاطراینکه مرگ را به معنى فنا و نیستى مطلق تفسیر کنند، و منکر زندگانى پس از آن باشند، بلکه به خاطر اینکه آنقدر پروندهی اعمال خود را سیاه و تاریک مىبینند که شکنجههاى طاقت فرسا و مجازاتهاى دردناک بعد از مرگ را گویا با چشم خود مشاهده مىکنند و یا لااقل چنین احتمالى را مىدهند.
اینها نیز حق دارند از مرگ بترسند، زیرا به مجرمى مىمانند که از پشت میلههاى زندان آزاد شده و به سوى چوبهی دار مىرود، البته آزادى خوب است، اما نه آزادى از زندان به سوى چوبهی دار!
آزادی اینها هم از زندان بدن، یا زندان دنیا، نیز توأم با رفتن به سوى چوبهی دار است، «دار» نه به معنى اعدام بلکه به معنى شکنجههایى بدتر از آن.
اما آنها که نه مرگ را فنا مىبینند، نه پروندهی تاریک و سیاه دارند چرا از مرگ بترسند؟ چرا از مرگ در راه هدفهاى پاک وحشت داشته باشند؟ چرا؟...
خودآزمایی
1- چه کسانی از مرگ مىترسند؟
2- سرچشمهی ترس و وحشت از مرگ کجاست؟
3- چگونه مرگ در نظر ما، دلانگیز و رؤیائى زیبا و دوست داشتنى خواهد شد؟
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله العظمی ناصر مکارم شیرازی